مدافعان حرم 🇮🇷
#قسمتسوم #آنروزها مادر شهيد: درخانوادهاي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ ا
داستان پسرك فلافل فروش🌹
#قسمتچهـارم
#یكيازجوانانمسجد
كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر 7 بسيار گسترده شده بود. سيد
علي مصطفوي برنامههاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد.
هميشه براي جلسات هيئت يا برنامههاي اردويي فالفل ميخريد. ميگفت
هم سالم است هم ارزان.
يك فلافلفروشي به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا
خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافلفروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد
اين پسر زمينهي معنوي خوبي دارد.
بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافلفروشي و با اين
جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را
جذب مسجد كنيم.
براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين
برنامهي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامهها
شركت كن.
حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامهي فوتبال بچههاي
مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگرفرصت شد، مييام.
رفاقت ما با اين پسر در حد سالم و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم
يادوارهي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادوارهي شهدا بعد از پايان
دوران دفاع مقدس بود.
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافلفروش انتهاي مسجد نشسته! به
سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در
جمع بچههاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه
حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهايد!
خالصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اينطرفا
اومدي؟!
او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه
ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمعآوري وسايل مراسم. يك كاله آهني
مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت.
او هم كاله رو گذاشت روي سرش و گفت: به من ميياد؟
سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي
هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا
در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافلفروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او
را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچههاي مسجدي شد.
مدافعان حرم 🇮🇷
ابووصال کتاب طلبه دانشجو #شهید مدافع حرم #محمدرضادهقانامیری #دهان_کثیف #قسمتسوم دوران کودکی👦
ابووصال
کتاب طلبه دانشجو، #شهید مدافع حرم #محمدرضادهقانامیری
#قسمتچهارم
آمرین به معروف🍃
سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم👌
بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره ومشکی دارد. یعنی عزا و ماتم است.😔 شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم آن موقع دو فرزند داشتم محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود.☺️
برایشان از آن امام تعریف کردم...
به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند 🙂
اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش میکرد 😳😓
نگران شدم مبادا تصور کودکانه آنها دچار دوگانگی ایجاد شود 😒
بنابراین از قبحشکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم...
مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت☝️
محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت ، رفت و مراقب او بود🚶
که اگر اتفاقی برایش افتاد کمکش کند
تذکر آنها نتیجه داد ☺️🍃
و صدای آهنگ قطع شد.....
راوی:مادرشهید
#ادامـهدارد...
@modafeaneharaam