eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.4هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.2هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان پسرک فلافل فروش🌹 لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات!؟ يكي ديگه از بچه‌ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نميدونيم!؟ خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه‌هاي بسيج آماده‌باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي ميخوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه. ّي بود كه نيروهاي بسيج در آن رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كاركني؟ هادي... هادي... اما انگار حرفهاي من را نميشنيد. چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند. همينطور كه هادي به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت.😔 من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادي بدن ورزيدهاي دارد و از هيچ چيزي هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود. همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پاره‌آجر محكم به صورت هادي و زير چشم او اصابت كرد. من ديدم كه هادي يكدفعه سر جاي خودش ايستاد. ميخواست حركت كند اما نتوانست! خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روي زمين افتاد.😔 از شدت ضربه‌اي كه به صورتش خورد، نميتوانست روي پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير باراني از سنگ و چوب هادي را به عقب آوردم. خيلي درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگي روي صورتش ايجاد شده و همه‌ي صورت و لباسش غرق خون بود.😔💔 هادي چنان دردي داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در حال بي هوش شدن بود. سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم. چند روزي در يكي از بيمارستانهاي خصوصي تهران بستري بود. آنجا حرفي از فتنه و اتفاقي كه برايش افتاده نزد. آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشه‌ايي از صورت هادي چندين روز بي‌حس بود. شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتي هادي لبخند ميزد، جاي اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزي صورتش بسته بود. به خانه هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس ميگرفت تا آنها نگران سلامتی اش نباشند. بعدها رفقا پيگيري كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما هادي كه همه هزينه‌ها را از خودش داده بود لبخندي زد و پيگيري نكرد. حتي يكي از دوستان گفت: من پيگيري ميكنم و به خاطر اين ماجرا و بستري شدن هادي، برايش درصد جانبازي ميگيرم. هادي جواب او را هم با لبخندي بر لب داد! هادي هيچ وقت از فعاليتهاي خودش در ايام فتنه حرفي نزد، اما همه دوستان ميدانستند كه او به تنهايي مانند يك اكيپ نظامي عمل ميكرد. داستان شهيد هادي ذولفقاري🌹