eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.8هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.2هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان: ✨🌸 نویسنده: خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم.🍃 اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود.⁉️ هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس... وقتی مداح خوند: اذن دخول حرم تو باابلفضله...😭💔 دست عطا و کرم تو با ابلفضله حالمون خیلی عجیب بود.خیلی. فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه...✋😔 پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای‌ حرم. بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم. حرم حضرت عباس...❤️ حرم امید بچه های حسین.‌‌‌..💔 زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم. من از عباس بگم؟ شما خودتون میفهمین. من بگم آب...😭 من بگم نگاه بچه ها..‌.😭 من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی ...✨ امیدوارم که لذت برده باشید🌺 🌸 التماس دعا @Modafeaneharaam
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 از بین قاری های بزرگ دنیا فقط محمود شحات نبود که از رفتن محسن متاسف بود. 〽️ شازلی، احمد نعینه، طنطاوی، طاروطی و عبدالوهاب هم هرکدام جداگانه پیام های تسلیتی فرستاده بودند. محمود شحات گوشی اش را از جیب پیراهن بلند عربی اش دراورد. یکی از پوشه هایش را باز کرد و نشان جمع داد. پر از تلاوت های محسن بود.🎼 🌺 گفت : _ من از تلاوت های او استفاده می کنم! مصطفی هم از علاقه زیاد محسن به استاد شحات انور [پدر محمود] گفت. صوت سه سالگی محسن که از استاد شحات تقلید کرده بود را برایش پخش کردند. محمود از استعداد عجیب او در آن سن و سال بهت زده شد.🌹 شحات جوان خواست هدیه ای تقدیم محسن کند. ❤️ چه چیزی با مناسب تر از آیات هجرت؟! همه نیرو و تمرکزش را گذاشت تا آیه ای بخواند که لایق آن "مهاجر الی الله" باشد : 💎 وَمَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَمَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا 💎 💕 ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻫﺠﺮﺕ ﻛﻨﺪ، ﺟﺎﻫﺎﻯ ﺍﻣﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ. ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻭ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﺩ، ﺳﭙﺲ ﻣﺮﮔﺶ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﺪ، ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 💕 سوره مبارکه نساء آیه 100 پایان🕊 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صلواتی هدیه کنیم به روح بلند و آسمانی شهــید محســن حاجی حسـنی🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨ @Modafeaneharaam
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠: دنیا از آن توست . هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... . . بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... . . بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ... . . نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... . وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... . . اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... . . ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... . . . تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ... من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... . من این بار، می خوام حسینی بشم ... ✅☝️برای خمینی شدن باید حسینی شد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 🔵والعاقبة للمتقین.. @Modadeaneharaam
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : نام های مبارک من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ... ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...✅ پایان🌺🌺🌺 @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : دست خدا بالای تمام دست هاست وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... . . به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... . . حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... . مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... . بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... . . برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ... . . اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... . پایان🌺🍃 یا حق که با علیست 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... 🆔 @Modafeaneharaam 💠 داستان دنباله دار دهه شصتی : چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
* * * * * ،✔️راوی محمد عاطفه مند شهادت مجید داغ بزرگی برای لشکر فجر بود .برای فرمانده حاج نبی رودکی ، برای حاج قاسم سلطان آبادی و برای همه بچه ها. مجید از همان اول برای شهادت آمده بود از ایستگاه ۷ آبادان تا والفجر ده که به آرزویش رسید .کمترین حق شهادت بود و راستی سهم پرنده از خلقت پرواز است و بس. روزی که این اتفاق افتاد از من پنهان می کردند .چون من با مجید رابطه نزدیکی داشتم .حتی شیراز هم که بود مرتب می آمد منزل ما با بچه ها بازی میکرد .هیچ وقت هم نشد که دست خالی بیاد .هرچی میگفتم این کارو نکن میگفت نه به بچه ها باید محبت کرد .بچه ها هم دوستش داشتند. آن روز من جلو بودم یعنی رفته بودم برای بچه هایی که می خواهند عملیات کنند سنگر بزنم .نزدیکای صبح برگشتم اول بنائیان را دیدم همین طور که بیسیم دستش بود اشک می ریخت چیزی نگفتم . رفتم جلوتر دیدم حاج قاسم سلطان آبادی سرش را گذاشته روی ستون سنگر و مثل بارون گریه میکنه . خلاصه هر کی اونجا بود درحال گریه کردن بود تا اینکه شهید خورشیدی را دیدم مسئول تخریب. اون بنده خدا از رابطه دوستی ما خبر نداشت و سریع گفت سپاسی شهید شده . وا رفتم احساس می‌کردم رنگ چهره ام داره عوض میشه .چند دقیقه مات و مبهوت بودم و نمیتونستم گریه کنم. اتفاقاً روز قبلش به اتفاق سردار رفاهیت و کریم عبداللهی ماشین را پر از مهمات کردیم و رفتیم جلو از ملخ خور . با اینکه جاده توی تیر مستقیم تانک بود گلوله مثل بارون میریزه روی سرمون شکر خدا تونستیم سالم برسیم به سه تپان . من اول سراغ مجید را گرفتم و گفتند اونجاست با دست اشاره کردند رفتن سنگر نصف و نیمه ای بود. مجید اونجا نشسته بود درست روی ارتفاع سه تپان. آن مجیدی که من میشناختم نبود .به دلم برات شد که مجید حتما خبری از خودش داره. نورانیتی به هم زده بود عجیب . البته وقتی ما را دید خیلی خوشحالی کرد .بلافاصله حاج نبی زنگ زد که حاج مجید را بیارید عقب کارش دارم. ناراحت شد و گفت :چیکارم دارن ؟ بالاخره با تویوتا برگشتیم عقب. اون سه نفر جلو نشستند و من عقب نشستم تو راه برگشت به من نگاه کرد از پشت شیشه. من هم گفتم حاجی برات آیت الکرسی خوندم. خندید. اونجا هم تا ما به بچه های سری زدیم مجید دستوری از حاج نبی رو گرفته بود و اومده بود جلو اصلاً معژل نکرده بود. خودش میدونست که باید سر میعاد حاضر باشه . عجب روزی بود .خلاصه چقدر گریه کردم .اگر برادرم شهید شده انقدر ناراحت نمیشدم. آمدم ایثارگران جنازه حاجی اونجا بود. من ساعتها سرمو گذاشتم روی سینه اش و زار زدم. بچه های تعاون ده بار منو از جنازه جدا کردند بعد منو بردن تاکتیکی. با حاج قاسم سلطان آبادی بودیم. تا صبح خوابمون نبرد .فقط گریه میکردیم .حالت قشنگ مجید، سنگر کوچک سنگ چین شده، فرشته هایی که گرد اون سنگر پر می زدند تصویر جلوی چشمامون بود. روح‌ مطهر شهید حاج مجید سپاسی صلوات •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤. برگرفته از خاطره محی الدین خادم هیچکدام حرفی نمی زدیم سکوت عجیبی بود. در همین سکوت است که انسان به گفته های زیادی پی می برد. شاید سرمنشاء تمامی آنها همان بیان واحدی باشد که بشر پیش از آموختن سخن از طبیعت فرا گرفته است. برای شکستن سکوت و نیازی که به حرف زدن در خودم حس میکردم نگاهم را روی تک تک آنها گرداندم تا انگیزه سخن پیدا کنم .چهره ها شان در هم و نگاه هشان خیره کننده بود. هرکدامشان نشانگر انتخابی سخت بود که از نخستین انسان آغاز و تا آخر این بشر ادامه دارد. بر آن شدم تا با مزاحی لبخند را بر لبانشان بنشانم .نزدیک سید رفتم با لبخند سرم را روی سینه اش چسباندم. _اوه چه خبره !!قلبت چه سر و صدایی راه انداخته سید؟! بابا توپخونه عراقی ها هم اینجوری تالاب تلوپ نمیکنه... خنده ریزی زد و با لحن آرامش بخشی گفت: داره بارو بندیلش را جمع میکنه. نمیخواستم دوباره سکوت را در جمع خودمان ببینم به سمت مهدی ظل انوار رفتم و همین کار را در مورد او تکرار کردم.. _این هم که سر و صداش بالا رفته...!! به جای او سید نگاهش را به سمتم چرخاند و با ته خنده جواب داد: _این هم راهیه! این کار را در مورد دو برادر دیگر ظل انوار انجام دادم و بازهم سید همان جواب را داد. در آن وضعیت به عمق پاسخ های سید فکر نمیکردم تنها هدفم دیدن خنده روی لبانشان بود . سرم را به سمت سینه خودم خم کردم و با حالت شکوه آمیزی گفتم: نه انگار مسافر این خونه از خستگی خوابش برده.. بابا یکی پیدا بشه بیاد این فلک زده را هم بیدارش کنه. صدای خنده ما بود که لایه جنب و جوش بچه ها به آسمان رفت. به نزدیکی های قرارگاه رسیده بودیم‌ حالا که فکر می کنم پیچیده ترین حالات و کمالات روحی معنوی را می‌شد در ساده ترین کلمات و حرکات آنها تشخیص داد. هنوز هم پس از گذشت سال‌ها درک بسیاری از مسائل آن روزها برایم مشکل است. واقعا آن هشت سال پنجره بازی بود به درک و شهودی که فراتر از تصور انسان های ماشین زده امروز است. حکایت، حکایت مسافرانی بود که تنها به رفتن فکر می کردند. پایان شادی روح شهید سیدمحمد کدخدا صلوات @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. زیبایی ظاهری و باطنی غلامعلی هر کسی را جذب خودش می کرد.کم کم دوره آموزشی ما داشت تمام می شد که اعلام کردند قرار به پیشنهاد گروه عقیدتی،چند تا از بچه های نخبه آموزشی را برای اجرای یک تئاتر انتخاب کنند. _اسم افرادی که برای تئاتر انتخاب شدند را اعلام می‌کنم. با خواندن اسم ها بچه ها ذوق می گردند و به اونی که انتخاب شده بود آفرین می گفتند. _غلام علی رهسپار غلامعلی دهقان چقدر خوشحال شدم که من هم برای اجرای تئاتر انتخاب شدم و باز هم در کنار غلامعلی هستم. چند روز بعد برای توجیه اجرای تئاتر و تعیین نقش پیش کارگردان رفتیم و از آن روز تمرین ما شروع شد. قرار بود تا از در پادگان و مسجد و چند جای دیگر اجرا بشه. تئاتر ما مربوط به دیکتاتوری صدام و حامی آمریکا بود و نقش غلام علی هم یکی از سر سپردگان صدام. این روزها برای اجرای تئاتر تمرین می‌کردیم و غلامعلی در حین تمرین از شدت خنده سرخ می شد خنده های غلامعلی به حدی بود که فریاد کارگردان بلند می شد و دستش رو گذاشت روی پیشانیش و میگفت: _وای رهسپار به درد شخصیت داستان نمیخوره.. _غلامعلی کم رعایت کن تا اخراج نشی. همینطور که میخندید میگفت: چیکار کنم دست خودم نیست. _غلام ده ما بدون تو دلخوشی به اجرای تئاتر نداریم پس حواست را جمع کن. غلام به خاطر هیکلی داشت برای اجرای نقش سرسپرده صدام انتخاب شده بود. بالاخره روز اجرای تئاتر فرا رسید و ما نگران بودیم که غلامعلی مثل زمان تمرین بخنده و تئاتر به هم بریزه. تئاتر جا شد و حرکات و کلام غلامعلی آنقدر نفوذ پذیر بود که انگار داستان حول محور عمومی چرخد و توجه همه تماشاگران را به جای خودش جلب کرده بود... *شادی روح مطهر شهید غلامعلی رهسپار صلوات* @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * .وصیت نامه شهید غلامعلی دست بالا امت رشید اسلام شما را به خون شهدا و به خون مطهر حضرت سید الشهدا (ع) قسم میدهم که راه شهدا را در پشت سر امام عزیزمان ادامه دهید و نگذارید خدا تنها بماند و قلب مبارکش رنجور .شود شما را به دانههای اشکی که این پیر چون مروارید بر محاسن سفید امام در شبهای تار می غلتد و ناله ی یا رب یارب» سر میدهد قسم میدهم نگذارید اسلام در غربت بماند و این مرد خدا که به حق نائب حضرت ولی عصر (عج) ،است دشمن شاد شود. مگر این پیر مظلوم چقدر باید دردها را تحمل کند؟ از طرفی شهادت فرزند برومندش حاج آقا ،مصطفی از طرفی دیگر شهادت یاران نزدیک و نور چشمانشان چون مطهری ،بهشتی ،باهنر رجایی و دیگران و از طرفی شهادت مظلومانه ی شهدای محراب و سربازان رزمنده در جبهه ها و از طرفی فشار ابرقدرتها کینه توزی های منافقین قتل عامهای جنوب لبنان و زمزمه خائنانه ی منحرفین داخلی. آیا این همه درد و رنج کم است و شایسته نیست مرهمی بر زخمهای رهبر مظلوممان باشیم؟ من شما را وصیت میکنم به امام .یا ایها الناس اوصیکم بالخمینی. از برادران شهادت طلب پاسدار و جمع پر از صفای آنان میخواهم که همانند گذشته حرمت و قداست سپاه را به واسطه ی تبعیت محض از امام حفظ کنند و لباس سبزشان را که با خونهای سرخی آبیاری ،شده از شر دشمنان کینه توز نگه دارند. از برادران عزیز مسجد شاهزاده قاسم که حق بزرگی در جهت رشد این حقیر داشته اند و صمیمیت و برادری و ایمان و اخلاص آنها چراغ راهی در دست من ،بوده میخواهم که همانند گذشته بلکه شایسته تر برای خدمت به اسلام تلاش کنند و خود را به صفات عالیهی انسانی و اخلاق حسنه و هوشیاری هر چه بیشتر آراسته نمایند تا ان شاء الله یکدیگر را در قیامت با روی سفید و چهره ای خندان دیدار کنیم. پدر و مادر بزرگوارم؛ شاید شنیدن خبر شهادت فرزندتان دلهای پاکتان را ،داغدار و اشک گهربارتان را بر گونههای نورانیتان جاری کند؛ اما شما را وصیت میکنم به مصیبتهای مظلومانه ی سالار شهیدان (ع)؛ به آن زمانی که یاران عزیزش را یکی یکی غرق در خون دید؛ برادرش را دو دست بریده جوان هیجده ساله اش را با سر شکافته ،برادرزاده اش را غلتان در خون و گلوی طفل شش ماهه اش را عطشان و هدف تیرهای دشمن واقعاً هیچ مصیبتی در جهان بزرگتــر از مصیبتی که بر حسین (ع) وارد شد نیست. با همه ی این ،مصائب کسی هم به او تسلیت بگوید و سر سلامتی دهد شما نه به اندازه ی امام حسین نبود که (ع) مصیبت دیده اید و نه از او غریب تر هستید. از شما پدر و مادر مهربانم میخواهم که در مرگ من بی صبری نکنید و بیش از سه روز لباس عزا نپوشید و اگر جسدم را آوردند آن را حتما نبینید و به خاطر تمام حقوقی که بر این فرزند ناسپاستان دارید طلب عفو و بخشش میکنم بدین امید که یکدیگر را در قیام سر امام حسین (ع) ملاقات کنیم. برادران عزیز و خواهر مهربانم؛ بودن با شما باعث رشد و سعادت من بود و ایمانتان به حضرت امام باعث عزت و شرف این حقیر بود پیام برادر شهیدتان را به گوش حق جویان جهان برسانید که او عاشق حضرت مهدی (عج) و سرباز جان بر کف حضرت امام خمینی بود و در آن عشق و این ،اطاعت به لقاء الله پیوست والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته غلامعلی دست بالا @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت سید کمال الدین غازی گفتم حالا که خدا سر مویی ذوق در قلم موی من گذاشته، من هم کاری خاصه بکنم که همه را در تکاپو میدیدم. هرکس به نحوی دستی میرساند و کاری میکرد و عزت یعنی همین که به گرمای نفست همگان را در یکجا جمع کنی ،جمعی را بشورانی. حرکت و تکاپویی در دلها بیندازی ، شعله ای باشی که برافروزی یا حرارتی باشی که گروهی را پیرامون آن گرد کنی .خورشید وجود شمس دگرباره شوری در خاندان غازی در افکنده بود که آدم را پس هشت نه سال به یاد روزهای گرم جنگ میانداخت. چه شوری، چه شکوهی! آن همگرایی و همدلی و آن شورو شوق روزهای جنگ را می گویم. اگر امروز روزگار وجود داشت, ما خیلی از مصائب و مشکلات را نداشتیم. بحران جنگ مدیریت شد ،این مشکلات هم میتواند در پرتو آن جور همراهی چشمگیری حل شود. باری چه فایده که نیست !بگذریم خلاصه این که آن وجود نازنین ،یعنی برادرزاده ی عزیز و گرامی که در زمان حیات همه ی خانواده را دور هم جمع میکرد و فضایی سرشار از مهر و دوستی پدید میآورد این زمان بعد از شهادتش نیز چنین کرده بود و تلاشها بعد از مراسم مختلف بر روی چهلم شمس شهید متمرکز بود .من هم به لطف حق و به عنایت خود شمس الدین مشغول نقاشی چهره شدم تا در مراسم چله رونمایی شود. فرصت زیاد نبود. دست به کار شدم و شبانه روزی طراحی کردم تا این که کار به انجام رسید و شاید یک روز به مراسم مانده بود که تمام شد. تابلو بر سه پایه استوار بود کمی عقب رفتم و نگاهی اجمالی انداختم .به نظرم اندکی لغزش قلم مو در کار بود ،ولی هر چه می جستم کمتر می یافتم و روشنم نبود که این ایراد کجاست .خسته و کلافه شدم صندلی را گذاشتم و نشستم دستهایم قلاب به پشت سر بود شب هم تقریباً فراگیر شده بود بلکه ساعاتی از آن گذشته بود. فضای آتلیه هم آرام و ساکت بود. در پاییز سایه ی شب سنگین تر است و ورقه ی سرمای آن کوچه و خیابان را زودتر از وجود آدمها جارو میکند. این بود که خستگی چند ساعته ی کار و کلافگی ایراد ،چهره پلکهای مرا همان طور که روی صندلی قلاب دست نشسته بودم به هم آورد. چشمهایم که گرم شد ،شمس الدین از در وارد شد احساس خواب و رؤیا نداشتم گویی که شمس در حیات است و آمده به عمویش سری بزند. نگاهی به تابلو انداخت و زبانی به تشکر چرخاند. همانطور که چشمش روی نقاشی چهره ی خودش دور میزد خطاب به من کرد که چی شده چرا ناراحتی؟ بعد انگشتش را روی قسمتی از تابلو گذاشت که مشکل داشت و گفت: بیا اینجای گردنش را درست کنی مشکل حل میشود. در همین حال قلاب دستهایم از هم باز شد و بیدار شدم با آن که چرت کوتاهی زده بودم نمی دانستم چه ساعتی از شبانه روز است فقط جای انگشت سید شمس الدین را به خاطر داشتم. با عنایت شهید ایراد کار پیدا شد. قلم مو را برداشتم و آخرین اصلاح را با اشک و اشاره ی او به انجام رساندم. @Modafeaneharaam