داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیست_وسوم
#يا_حسين
ميگويند اگر ميخواهي شيعهي واقعي آقا ابا عبدالله را بشناسي سه
بار در مقابل او نام مقدس حسين را بر زبان جاري كنيد. خواهيد ديد كه
محب و شيعهي واقعي حالتش تغيير كرده و اشك در چشمانش حلقه ميزند.
شدت علاقه و محبت هادي به امام حسين(ع)وصفناشدني بود. او از
زماني كه خود را شناخت در راه سيد و سالار شهيدان قدم بر ميداشت.
هادي از بچگي در هيئتها کمک ميکرد. او در کنار ذکرهايي که هميشه
بر لب داشت، نام ياحسين را تکرار ميکرد.
واقعاً نميشود ميزان محبت او را توصيف كرد. اين سال هاي آخر وقتي در
برنامههاي هيئت شركت ميكرد، حال و هواي همه تغيير ميكرد.
يادم هست چند نفر از كوچكترهاي هيئت ميپرسيدند: چرا وقتي آقا
هادي در جلسات هيئت شركت ميكند، حال و هواي مجلس ما تغيير ميكند؟
ما هم ميگفتيم به خاطر اينكه او تازه از كربلا و نجف برگشته.
اما واقعيت چيز ديگري بود. محبت آقا ابا عبدالله بال گوشت و پوست
و خون او آميخته شده بود. او تا حدودي امام حسين را شناخته بود. براي
همين وقتي نام مبارك آقا را در مقابل او ميبردند اختيار از كف ميداد.
وقتي صبحها براي نماز به مسجد ميآمد. بعد از نماز صبح در گوشهاي از
مسجد به سجده ميرفت و در سجده كل زيارت عاشورا را قرائت ميكرد.
هادي هر جا ميرفت براي هيئت امام حسين هزينه ميكرد. دربارهي
هيئت رهروان شهدا كه نوجوانان مسجد بودند نيز هميشه جزء بانيان هزينههاي
هيئت بود.
زماني که هادي ساکن نجف بود، هر شب جمعه به کربلا ميرفت. در
مدت حضور در کربلا از دوستانش جدا ميشد و خلوت عجيبي با مولای
خود داشت.
خوب به ياد دارم که هادي از ميان همهي شهداي كربلا به يك شهيد
علاقهی ويژه داشت. بعضي وقت ها خودش را مثل آن شهيد ميدانست و
جمله ي آن شهيد را تكرار ميكرد.
هادي مي گفت: من عاشق جون، عالم آقا ابا عبدالله هستم. جون در
روز عاشورا به آقا حرفهايي زد كه حرف دل من به مولا است.
او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه لياقت ندارد كه
خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد. من هم همينگونهام. نه آدم درستي
هستم. نه...
در اين آخرين سفر هادي مطلبي را براي من گفت كه خيلي عجيب بود!
هادي ميگفت: يك بار در نجف تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر
ً بخورم يا اصلا نخورم تا ببينم مولای ما امام حسين در روز عاشورا چه
حالي داشت.
اين كار را شروع كردم. روز سوم حال و روز من خيلي خراب شد. وقتي
خواستم از خانه بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهي ميرود.
من همه جا را مثل دود ميديدم. آنقدر حال من بد شد كه نميتوانستم
روي پاي خودم بايستم.
از آن روز بيشتر از قبل مفهوم كربلا و تشنگي و امام حسين را
ميفهمم.
داستان شهيد هادي ذولفقاري🌹
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_وسوم
مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد.
عجیب بود. ‼️
محسن بچه کار درستی بود.
در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید.
🍁🍂 از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند.
اما برای نماز صبح ...
مامان نگران شده بود.
صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد.📿
صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت :
_خوندم مامان!🌺
نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد.
ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد.
تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند.☺️
از دیدن بابا هول کرده بود.
التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید.🙏
می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید.
بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشتو بعد از #شهادت محسن آن را رو کرد.🕊💔
با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت.
تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ... ✨🌿
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam