eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ 🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : خدایی که می شنود. مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ... همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ... - دعا می کنی؟ ... - نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... - چرا؟ ... - توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه نداری ... - لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... - یهودی هستی؟ ... - نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ... - من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ... ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : ایران یا عربستان؟ مساله
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : قلمرو دشمن بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ .. . سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... . با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .. . به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... . . به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... . . بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... . . هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ : پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ... لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... . @Modafeaneharaam 💠 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ : حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🍃بسم الله الرحمن الرحیم ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون همانا آنانی که در راه خداکشته شدند مرده مپندارید بلکه زنده اند و در نزد خدا روزی میخورند. عاشورائیان کربلای خان طومان ٩5 ه ش قسمت‌سوم: رزمندگان و فرماندهان، همه مشغول آماده سازی منطقه وخطوط دفاعی بودند. یک گروهان از ٢5کربلا، راهی ماموریت ویژه درجبهه العیس وبرقوم شده بود. عصرروز بیست و یکم فروردین بود که تکفیری ها بااجرای سنگین آتش تهیه رابرروی جبهه خانطومان شروع کردند. آتش‌ گلوله های جهنمی برروی مواضع و سنگرهای رزمندگان اسلام فرود می آمد. رزمندگان اسلام با آمادگی کامل محیای نبردی سنگین شده بودند. حدود دوساعت آتش تهیه دشمنان تکفیری برسررزمندگان اسلام می بارید. براثر آتش اجرا شده ازطرف دشمن، تعدادی از رزمندگان مجروح و شهید شدند. برادر فرمانده وبرادر فرمانده دسته از وتعدادی از برادران فاطمیون بشهادت رسیدند. هجوم تانکها و نفربرها باهمراهی نیروهای عملیاتی تکور دشمن ازمعبرهای مختلف به جبهه خان طومان شروع شد. رزمندگان اسلام، خودشان را برای نبردی تمام عیار وتن به تن آماده کرده بودند. فریادهای (لبیک یا زینب کبری (س)) تمام جبهه خان طومان را نورانی و عرفانی کرده بود. درگیری های تن به تن تاساعت بیست همان روز وجود داشت. با ناکامی وشکست دشمنان درتصرف منطقه، عقب نشینی نموده ولی بخشی ازمواضع دراشغال آنان مانده بود. برادر بهمراه دونفر ازفاطمیون درخط یاسر وضعیت مفقود داشتتد. درگیری‌های پراکنده درخطوط نبرد وتبادل آتش‌ها انجام می‌گرفت. وضعیت منطقه عملیاتی (جبهه) خان طومان بررسی شدتادوباره اوضاع خط پدافندی به حالت قبل برگردد. درنبرد دوجبهه امویان وعلویون، گردان‌های امویان متحمل تلفات وخسارات زیادی شده بودند. درسحرگاه روز بیست و دوم فروردین، رزمندگان اسلام به مواضع وصف دشمنان تکفیری هجوم برده وباعقب راندن آنان ضربات سنگینی به انهاواردکردند. تلفات وخسارات وارده به دشمنان تکفیری انقدرزیاد بودکه درشهرهاوقریه های عقبه آنان چندروزی عزای عمومی اعلام شده بود. قدرت رزمندگان مقاومت و تاکتیکهای دفاعی رزمندگان اسلام برای دشمنان آشکار گردید. دشمنان فهمیدند که بسادگی نمی‌توانند خان طومان را که برایشون ارزش حیاتی داشت تصرف کنند. دراین مرحله ازمقاومت، چهارنفر ازمدافعان حرم ایرانی ودوازده نفر ازمدافعان حریم ازفاطمیون و سوری بشهادت رسیدند. ازدشمن بالغ بر دویست و پنجاه کشته و زخمی وچندین تانگ ونفربر وخودروو هلی شات و..... منهدم شده بود. پیروزی رزمندگان بدون مرز لشکر زینبی وشکست دشمنان تکفیری یهودی درتمام جبهه مقاومت اسلامی درسوریه پیچیده بود. ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهل_دوم زوزه خمپاره به ز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مجید که از قضا نوشابه هم زیاد دوست داشته است در درگیری‌های انقلاب صندوق خالی نوشابه را بالای بام مسجد جامع میبرد تا شش ها را از مواد منفجره پر کند و به طرف نیروهای ضد زره پرتاب کند و برادر را مجاب می‌کند که انشالله بعد از پیروزی پول شیشه ها را حساب خواهیم کرد. اینکه آن سال بهار زود تر از همیشه فرا می رسد و مجید سرسبز ریشه می دواند. شیپور جنگ ،سلحشوری مجید را به خود می خواند و با جوشن بی پشت، نفس در باد می گرداند و پا در رکاب دلیری میکند. وصف نشدنی پله‌های ترقی را بی وقفه طی می کند،مسئول محور و معاون عملیاتی لشکر. سال تمام عرق سرانجام دو روز بیشتر از بهار ۶۷ در ارتفاعات سه تپان ،شقایق میشود.. هرجا نام و نشان بود یا حرفی از او به میان می‌آمد گوشم تیز می شد. کمیته حفظ آثار و وسایلش را هم دیدم،لباس هایش چفیه اش کلاه نخی اش، دفترچه یادداشتش.. صورتم همه چیز بوی خوش مجید را داشت عطر شهادت داشت. حتی به تیم فجر سپاسی هم علاقه مند شدم که متبرک به نام مجید بود. محمد علی واعظی را هم باید به خاطر میسپردم. شماره منزلش را ،هر وقت به مطلب مهمی در پرونده برخوردم با او درمیان بگذارم. اما در این پیج جوری ها و دنبال گشتن ها به چند ماجرای جالب برخوردم. به قضیه ترور ها و زحمت هایی که بچه های سپاه در سالهای اول انقلاب کشیده‌اند. چیزهایی که کم کم از بین میرفت و از خاطره ها محو میشد. آن چیزهایی که هم قابل  تقدیس است و هم قابل نوشتن. چیزهایی که گواه روشن تاریخ است. داشته باشد و خوانده بشود یا نه این ها را بنویسم شاید در روزگار بماند و یک حقیقت بینی به آن برخورد کند و به کارش بیاید. البته از نسل امروز چشمم آب نمی خورد. شاید نسل های بعدی. .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_د
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 📞 زن جوان گوشی را گذاشت . اتاق با تمام اسباب و اثاثیه دور سرش می چرخید کبوتری میان حنجره اش بود که بال بال میزد . سرش را در دامان زن مسن‌تر گذاشت و زار زار همراه بچه اش گریست. _خدا کریمه زن دایی ..تو باید فکر بچه باشی که توی راهه.. مردت کوه ِ.....بلده چه جوری خودش را در ببره.. حالا از آخرین باری که مردش را دیده بود دو ماه می گذشت. مرد جنگ آمر خداحافظی زینب را بوسیده و همراه دوستانش ،بدیهی و آزادی به اهواز رفته بود. همیشه پشت سرش گریه می کرد و به آن می گرفت . چهل روز یکبار که به فسا می آمد و زود برمیگشت. کاش حالا نیز اهواز بودند توی همان هتل با همه بدبختیاش می ساخت. با تنگی جا، باسه تا خانوار توی کله زندگی کردن. با دوری از فامیل. دست کم در هفته یک بار مردش بالای سرش بود .🥺 بگذار حمله هوایی و موشک باران هر نیمه شبها خوابشان را بیاشوبد. بگذار زندگی زهرمارش بشود دست‌کم مردی بالای سرش داشت.😔 اینها را با همان لحن روستایی زنانه که در اشک و بغض با سکسکی کودکان قطع و وصل میشد ، برای زندایی شد درد دل میکرد.😢 بعد از رفتن مرتضی زینبش مریض میشود و زن بلافاصله یادش به خوابی می افتد که مردش دیده بود. _خواب دیدم که زینب مرده... هراسان بچه ای در شکم، بچه ای در بغل ، از روستای جلیان به شهر می آید و یک راست میرود مطب. 🌧️آن روز باران تندی هم می بارید و آب تمام کوچه و خیابان های فسا را برداشته . زن و بچه زیر چادرش مثل پرنده آب کشیده می شوند. همان شب می آید خانه دایی اش و مرتضی هم اتفاقی یا اینکه بداند زنگ می زند. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_دوم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * روزهای جنبش و تحول با خیابان هایی که آتش های گوشه و کنار نشان از حرارت دل مردمش داشت. بوی حرکت و کولوتف مولوتف. پدرش به او گفته بود که اگر بخواهد می فرستدش خارج برای ادامه تحصیل ولی او دلش میخواست توی مملکت خودش باشه. اون وقتها یک ماشین فولکس داشت که پدرش برایش خریده بود. با آن روزها میرفتیم کلاس کنکور، شب ها هم با بچه ها توی محله گشت میزدیم. یک شب پدر محمد که از مسافرت آمده بود ما را توی خیابون دید .پدرش اتوبوس داشت. کنار محمد که رسید نگاهش کرد و گفت: این وقت شب بیرون چه کار می کنی؟ این چوب دستی چیه دستت؟! _کوچه ها ناامن شده بابا داریم گشت میزنیم. همراه پدرش از راه افتاد و با سینی چای برگشت. سال ۵۸ سالی که سپاه تاسیس شد به این نیروهای مردمی پیوست و همراه دیگران مسئولیت امنیت شهر را به عهده گرفت . سالی سرشار از گشت های شبانه و درگیری های خیابانی با گروهک ها. سال ۵۹ نقطه عطف زندگی سید محمد یعنی سال آغاز جنگ و زندگی مشترک سال انتخاب. _آخه پسر جون تازه دو ماه که ازدواج کردی! بهتر نیست به یک مدت دیگه هم صبر کنی؟ _مثل من خیلی زیاده !! اگه ما نریم پس کی جلوی او نامردها را بگیره؟! از این سال به بعد تمام زندگی اش در جبهه و جنگ خلاصه میشه. جنگ با تمام بدی هایش فرصت مناسبی بود برای روح های بزرگی که نمی توانستند اسارت تن را تحمل کنند .جنگ معنویت در مقابل تجهیزات. کاغذهای خاطرات همسرش را که ورق میزنم پشت آن لحن ساده دنیای پیچیده ای از احساس را حس میکنم. هتل قیام اهواز ،چند سال اول جنگ ،کنار خانواده های دیگر رزمندگان. ساده ترین و زیبا ترین روزهای زندگی مشترک بغل گوش جنگ در فاصله چند کیلومتری از خط مقدم. رشادت ها و لیاقت و تیزهوشی اش باعث شد مسئولیت‌های مختلفی را برعهده بگذارند از سرگروهی اکیپ گشت‌های شهری پیش از شروع جنگ،فرماندهی سپاه اقلید معاونت فرماندهی گردان امام حسین،مسئولیت ستاد تیپ امام سجاد گرفته تا فرماندهی گردان امام حسین که بعد از شهادت حاج مهدی زارع دوست و یاور قدیمی اش بود. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. همه همسایه ها آمده بودندمن درد می کشیدم و بچه به دنیا نمی آمد. از بس من جیغ میزدم خاله ام دستش را گرفت جلوی دهنم و من از بس دستش را گاز گرفته بودم تمام دستاش کبود بود.مادرم فقط گریه میکرد و نذر و نیاز و التماس به خدا.. بچه که به دنیا آمد من بیهوش شدم. مادرم دست به دامان پسر عمه شده بود که آشنا داری برو یه دکتر بردار بیار. اونم سریع رفته بودیک دکتر آورده بود. دکتر تا منو میبینه ننه علی را خیلی دعوا میکنه _خانم تو دیگه داشتی این بنده خدا رو میکشتی..! آن وقتها کازرون زیاد دکتر نبود همین ماماهای محلی بودند .البته اگر شیراز بودم اینطور نمی شد. از بس ضعیف شده بودم اصلاً کسی من را نمی‌شناخت. دکتر دائم می آمد بالای سرم و کلی دارو و آمپول می داد تا یکم بهتر بشم. اگر آن دکتر نبود معلوم نبود زنده میموندم یا نه. دکتر میگفت: خدا این دختر را بهتون برگردون مادرجان از دعای شما بوده که دخترت سالم است. آخه می دید که مادرم چقدر بی‌تابی می‌کرد و نذر و نیاز که خوب بشم.چقدر دست به دامان دکتر می‌شد که تو رو خدا هر کاری از دستت بر می‌آید برای دخترم انجام بده. از یک طرف همه نگران وضعیت من بودند و از طرفی خوشحال که به بچه پسر است .همین که بابام شنیده بود بچه پسر چه کارهایی که نمی کرد. تا چند روز مغازه را بسته بود و مشغول قربانی و مهمانی دادن و نذری پخش کردن بود.نه اینکه مادرم ۶ تا دختر آورده بود و پسری نداشت پدرم خیلی خوشحالی می کرد. قدیم‌ها فرزند پسر دلخواه تر بود و می گفتند عصای دست پدر و مادر میشه. پدرم برای به دنیا آمدن هیچ‌کدام از بچه‌ها چقدر خوشحال نبود.نه این که از دختر بدش بیاد، اتفاقاً دخترها هم که به دنیا می آمدند می‌گفت که خدا را شکر سالم هستند قدمشون روی چشم. یادم ده سالی داشتم که رفتم بابام رو خبر کردم که بگم بچه به دنیا اومده.اونم دختر .اولش می ترسیدم برم به بابام بگم. گفتم نکنه ناراحت بشه و بگه بازم دختر !!؟ولی وقتی بهش گفتم گفت: _حال مادرت چه طوره ؟!قدم خواهرتم به روی جفت چشمام. پدرم نمی‌دانست من چقدر حالم بده و چقدر مادرم در حال نذر و نیاز است برای زنده ماندنم در حال ذوق کردن این پسر بود. البته بعد از پسر من خدا دوتا پسر به پدر و مادرم داد. پسر من ماشالله پنج کیلو بود و اندازه یک بچه چهار پنج ماهه.تقریباً همه محله می‌دانستند آقا محمد رضای موحد نوه دار شده و چه شادی ها که نمیکنه. همه اقوام که شنیده بودند من زایمان طبیعی داشتن دائم به من سر می زدند البته مادرم فقط به زنهای فامیل می‌گفت که چی کشیدم تا بچه به دنیا بیاد. به پدرم هم نمی‌گفت. فقط می دیدم یه گوشه خونه افتادم و دیگه نمیدونه چقد حالم بد بوده. قدیمها شرم حیا خیلی بیشتر بود زیاد مردها را در جریان می‌گذاشتند و گرنه اگر پدرم می دانست که من چه زجری کشیدم برای زایمان به واسطه داروهای دکتر هست که کمی بهترم، به جای اینکه اینقدر برای بچه زوج جوان بیشتر نگران خودم بود. ... @Modafeaneharaam
34.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ وقتی از سپرهای اِتری حرف می زنیم دقیقا از چه چیزی صحبت می کنیم ؟ گناه اثر وضعی دارد و در مقابل آن نیکی اثر مضاعف دارد ، اگر می خواهید بدانید چه می گویم این کلیپ را حتما تماشا کنید ... 📔 کاری از : فرهاد عظیما @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_دو
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * غلامعلی و دوستانش همانجا درس می‌خواندند تکلیف هایشان را انجام می‌دادند و گاهی هم به وقت نماز همراه سایرین به جماعت نماز می خواندند. _پسر جون برو صف آخر نماز! نماز بلد نیستی. برو صف آخر وایسا نماز بقیه را خراب نکن. _آخه من بلدم _راست میگی؟! احسنت کی بود که حس حال مسجد تغییر کرده بود به آتش زیر خاکستر می مانست. وقت قرآن علی و همکلاسی‌هایش وارد مسجد می شدند ،می دیدند عده‌ای در راهروهای اصلی جمع شده و دارند درباره مسائلی پچ پچ میکند. یک روز از هنگامی که غلامعلی به راهروی ورودی مسجد قدم گذاشت، عده‌ای را دید که داشتند چیزی را که روی دیوار نصب شده بود ،می خواندند.به خاطر فشردگی مردم غلامعلی چیزی نمی دید، اما صحبت هایشان را می توانست بشنود. _این حرف ها آخر و عاقبت نداره.. _ها کاکو سیاست پدر و مادر نداره که.. _دروغ که نگفته ..حرف حق زده... _یعنی از کاشانی و مصدق بالاتره؟!.. _ها... فکر کردن با دو تا اعلامیه میتونن روبروی حکومت وایسن... _سید آل پیغمبره ..حرفش حقه.. _حق یا ناحق چه فرق میکنه؟! _همش خیال خام... نمیشه با اینا در افتاد.. _زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد... _مگه آدم هر حرفی باید بزنه... _این مملکت قانون داره.. آجان و امنیه داره... زندان و بگیر و ببند داره... _عاقبت این حرفا زندان اعدام و اعدامه... _منم که میگم این سید نمیتونه کاری از پیش ببره. _ای آقو کارش درسته خدا هم پشت و پناهشه.. کسی از انتهای کوچه که به مسجد می رسید داد زد :«دارن میان آجان.. آجان...» یکی دیگر داد زد :«مامورا اومدن » مردم به سرعت پراکنده شده هر کسی از سمتی رفت. اما غلامعلی انگار قدرت حرکت را از دست داده بود .چشم از کاغذ روی دیوار بر نمی داشت این کلمات انگار او را مجذوب کرده بودند.. «زنده باشند مردمان مجاهد و عزیز تبریز ،که با نهضت عظیم خود مشت بر دهان یاوه گویانی زدند که با بوق های تبلیغاتی،انقلاب خونین استعمار را که ملت شریف ایران با آن صد درصد مخالف است،انقلاب شاه و ملت می خوانند. من به شما اهالی معظم آذربایجان نوید میدهم. نوید پیروزی نهایی. آذربایجانی‌ها بودید که در صدر مشروطیت، برای کوبیدن استبداد و خاتمه دادن به خود کامگی سلاطین خود به پا خاستید و فداکاری کردید. اهالی معظم بعدی در آذربایجان بدانند که در این راه تنها نیستند. همه در بیزاری از دودمان پهلوی شریک شمایند. امروز شعار ها در کوچه و برزن مرگ بر شاه است . من از عدد مقتولین اطلاعی ندارم اما از بوق های تبلیغاتی معلوم می‌شود که جنایت ها بیش از تصور ماست .با این وصف شاه افراد پلیس را که به قتل عام دلخواه او دست نزده اند به محاکمه می خواهد بکشد..» _این جا چه غلطی می کنی ؟! هان... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن شب هم شبی بود شیرین و شوق انگیز که باز از جماعت حاضر بلقیس از همه بیشتر به خاطر داشت . حق این است که اردکان زمستان های برفگیر و سرمای گزنده دارد خاصه در آن سالها که امکانات هم کم بود و این بود که بهار و تابستان برای مردم این ،سامان دلچسب تر مینمود و فرصت مغتنمی بود برای خیلی از کارها که یکیش همین جمع نشینی خانوادگی بود. تابستان هم که فصل تفضل طبیعت است از سیب و زردآلو و آلوچه گرفته تا انگور و بادام و گردو و صیفیجات معطر و دلپذیر آن روزگار که شمامه ی خربزه ها گاهی تمام ولایت را بر میداشت و اندک مسافران شیراز و یاسوج را که به منزلگاه میانجی رسیده بودند ، وامیداشت تا دست در کیسه کنند و بی ارمغان از اردکان نگذرند . رسمی که شاید تا امروز روزگار هنوز باقی مانده است. القصه شب شمس هم در خرمی خرداد هزار و سیصد و سی و نه چراغ گردسوز خانه سید رسول را تا نیمه های ،شب آن هم درست در وسط حیاط صفه روشن نگه داشت. دایی در همان شب احساس کرد رشته ی ظریفی از پیوند، فراتر از آنچه دیگر خواهرزادهها داشته اند با این نورسیده ی خوش قدم در جانش خلیده است .خاک شیرین که اصطلاح جامعه ی ماست از همین دریافتهای ظریف و پنهان بر میخیزد که در وجود برخی هست و بر دل دیگران میریزد و آدمی ناخواسته احساس میکند که چه قدر فلانی را دوست دارد یا چه قدر به دل من مینشیند شاید بعدها ازدواج ،دختردایی طاهره با شمس الدین نهاد همین گزاره ی عاطفی باشد که در آن شب سبک پای بهاری از دل دایی جواد گذشت . خلاصه این شمس الدین وجود شیرینی داشت که به زندگی سید مؤمن و سنگتراش سپیدانی حلاوت مضاعف بخشید. جالب این که شمس الدین مثل خورشید ظهر درست در وسط بچه های سیّد قرار داشت و با اضافه شدن ،عبدالخالق فاطمه و محمد به عائله ی او این شمس بود که گل میان مجلس بود. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_دوم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کلاس اول راهنمایی بودم که شبی متوجه شدم عبدالرسول با دو سه نفر از دوستانش در کوچه یواشکی صحبت میکنند. رفتم که از حرفهایشان سر در بیاورم من را به جمع خودشان راه ندادند و گفتند: برو بچه بازیت رو بکن. فردا معلوم شد که عبد الرسول با همان دوستانش بدون این که به بزرگ ترها چیزی گفته باشند بیخبر راهی شیراز شدند تا به جبهه بروند .شیر علی صد تومان از پدرش جمشيد، يعقوب صد تومان از کهزاد ،لطفعلی هم به همین ترتیب و تنها عبدالرسول نتوانسته بود جیب پدر را بزند و بدون پول رفته بود. یکی دو روز گذشت پدر و مادر سخت دلواپس بودند .من هم از یک طرف دوست نداشتم عبدالرسول از من جدا بشود و از طرف دیگر دلم میخواست او را به جبهه ببرند، تا شاید فرجی حاصل شده و نوبت به من هم برسد. روز سوم که عبدالرسول و رفقایش به محل بازگشتند پدر و مادرم با دیدن او سر از پای نمی شناختند. اما عبدالرسول غمگین و ناراحت بود پدر پرسید: _چی شد برگشتید؟ با خونسردی اما با دلخوری :گفت هیچی! گفتند کوچکید! خنده ام گرفت .عبدالرسول نگاه بدجوری به من کرد و چیزی نگفت .پدر و مادر مثل همیشه سرگرم نصیحت کردن شدند. جالب این که عبدالرسول یک بلوز بسیجی هم از کسی که قبلاً جبهه رفته بود، قرض گرفته و پوشیده بود. پشت آن هم نوشته شده بود و یا زیارت یا شهادت مسافر کربلا . ... @Modafeaneharaam