مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_سوم
خورشید در حال غروب بود و صدای
زنگ گوسفندان که از کوه بر میگشتند شنیده می شد .پدر که چوپان گله بود یواش یواش در حالی که خستگی در صورتش نمایان بود از پله ها بالا آمد تفنگ ساچمه ای
هم در دستش بود. به استقبال پدر رفتم، پرسید:
- چه خبر است؟
فعلاً بيا استراحت کن
_
_نه بگو چی شده؟
- بچه هایی که با عبدالرسول جبهه بودند همه آمده اند اما عبدالرسول نیامده .
تفنگ در دستش شل شد. آن را از دستش گرفتم. دستهایش را بالا برد با یک دست کلاه بندی را از سرش در آورد و گفت:
- خدایا! یک بار دیگه عبدالرسول را به من بده
صدای شیون و گریه بلند شد .هیچ کس نبود که گریه نکند. اگر چه دلم شکسته بود اما احساس کردم که باید قوی تر از این حرفها باشم .
به دلداری پدر و مادرم پرداختم. برادر کوچکم عباس بسیار عبدالرسول را دوست داشت مدام سراغش را میگرفت .از بس به او دروغ گفته بودم داشتم کلافه میشدم .
نوروز فرا رسید همسایه های ما که سالهای قبل مراسم عید باستانی نوروز را به جای میآوردند و به دید و بازدید هم میرفتند؛ خانه نشین شدند و نگران از وضعیت پیش آمده بودند .بالاخره پدرم دو نفر از بستگان را مأمور کرد به شهر بروند و از وضعیت عبدالرسول کسب اطلاع کنند .
دوستانش میگفتند که مجروح شده و از آن طرف اشک میریختند ما هم دوست نداشتیم به خود بقبولانیم که دروغ میگویند. علی رغم این که یقین داشتم عبدالرسول شهید شده ، باز هم دلم میخواست حرف همرزمانش را قبول کنم که مجروح شده است .همراه دو نفری که پدرم مأمور کرده بود به شهر بروند سوار یک موتور سیکلت شدم و به شهر رفتیم.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_چهارم
.
گاهی متوجه می شدم آن دو نفر تا از من فاصله میگیرند و یواشکی پچ پچ میکنند. پیش آنها رفتم. مقابل مسجد امام سجاد شهر نورآباد، زیر یک درخت کاج بودیم. گفتم:
- شما را به خدا به من هم بگویید چه شده است؟
بهروز آهی کشید و گفت:
_شما این جا باشید تا من برگردم
از ما دور شد دوباره از ابراهیم خواهش و التماس کردم. او زیاد حرف در دلش جا
نمی گرفت و گفت:
_ای چه بگم؟ حقیقت این است که عبدالرسول شهید شده است.
گفتم:
_چه جوری؟
گفت:
- شهید شده دیگه!
همانجا نشستم و گریه کردم طولی نکشید که بهروز نزد ما برگشت. وقتی متوجه شد که من فهمیده ام مقداری دلداریم داد. معلوم شد که آنها از ماجرای شهادت برادرم باخبرند فقط آمده اند ببپرسند که شهید کی به شهرستان میرسد .به طرف محل حرکت کردیم.
وقتی پدر و مادر مرا ،دیدند سراسیمه به استقبالم آمدند و وضعیت را جویا شدند !
خدایا چه بگویم؟ بگویم تمام شد؟ بگویم عبدالرسول فرزند بزرگ و امید خانواده شهید شد؟ از خدا کمک خواستم آمادگی لازم را در خودم به وجود آورده بودم
گفتم:
- مجروح شده..
پرسیدند:
_کجاست؟!
گفتم:تبریز
دوست روزی به همین منوال گذشت.شب ها در جایی گریه می کردم .برای استراحت با فیروز پسرعمو به منزل عموحسین علی می رفتیم.آنجا نیز اشک و آه بود.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_پنجم
یک هفته بعد از عید مسئولان بنیاد شهید خبر شهادت عبدالرسول را اعلام کردند و همه چیز تمام شد .
پدر و مادر دریافتند که دیگر عبدالرسول شهید شده و من هم پی بردم که آن قطع شدن تلفن بدون خداحافظی، قطعی است که تا آخرت پا برجاست.
نوروز آن سال توأم با اشک و آه بود و اهل روستا سیاهپوش شدند و دید و بازدیدها به تعویق افتاد. عصری که خبر شهادت برادرم را اعلام کردند آسمان هم ابری کشید و همگام با اشکهای نوروزی باران نم نم بارید.
همرزمان عبدالرسول نقل میکنند آن شب که قرار بود وارد عمل ،شویم وضعیت عملیات برایمان تشریح شد.
بنا بود از قله ی کوهجار بالا برویم و آن جا را تصرف کنیم اهمیت این قله از دید عراقیها پنهان نبود. آنها یک بار قله را در عملیات بیت المقدس دو از دست داده بودند اما دوباره قله دست به دست شده بود .
شب عملیات بیت المقدس سه گردان حمزه سیدالشهداء (ع) از تیپ سی و پنج امام حسن مجتبی (ع) مأموریت داشته تا قله را تصرف کند.
عبدالرسول در گردان آرپی جی زن بوده برف سنگینی منطقه را پوشانده بود. هنوز گروهانها به محل مورد نظر نرسیده بودند که عراقیها شروع میکنند به آتش ریختن عبدالرسول موشکهای آر پی جی را مرتب به سمت عراقیها که از بالای ارتفاع در حال فرار بودند،شلیک میکرده. عبدالرسول موقع شلیک فرصت این که جای خودش را عوض کند نداشته است بعد از شلیک یکی از موشکهایش مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار
میگیرد و تیر هم به ناحیه ی چپ سینه اش اصابت میکند و به شهادت می رسد.
هنگامی که مردم روستای زاگرس نشین ما پیکر عبدالرسول را به خاک سپردند شمار شهدای روستا به پانزده شهید رسیده بود .
بعدها کمیته کشف اجساد پیکر شهیدان کریم محمودی و علی سبحانی را هم یافت و این دو هم به گلزار شهیدان روستا پیوستند.
مظلوم ترین گل این گلزار علی سبحانی بود مردم او را علی صفر صدا میکردند پدر و مادرش را در طفولیت از دست داده بود.
اواخر اردیبهشت شصت و هفت باید همچون سالهای قبل به سر حد و ییلاق میرفتیم .هنوز هوا گرگ و میش بود که لوازم منزل را بار وانت نیسان کردیم. برادران کوچکم عباس و لقمان جلوی وانت پیش پدر و مادر بودند من و اردوان برادر کوچک دیگرم روی لوازم خانه نشستیم .
بعد از یک و نیم ساعت به چشمه ی گل زردی رسیدیم
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_ششم
ماشین که ترمز کشید و ایستاد پیاده شدیم. پیراهن سیاهم از گرد و غبار جاده رنگ خاکستری گرفته بود.
برادرم سیفور که روز قبل با فرهام پسر عمویم گله را آورده بودند از راه رسید.
چادرهای سیاه برات و مشهدی رضا و مشهدی خلیفه برپا بود نگاهم به کاکل درخت گلابی وحشی افتاد که تازه به گل افتاده بود و گلهای سفیدش در تیغ آفتاب به زردی میزد نگاهم لیز خورد روی تنه درخت و آن شاخه ای کـه بـا عبدالرسول از آن طنابی میآویختیم و تاب درست میکردیم.
بغض گلویم را میفشرد .انگار سایه ای از کنارم رد شد .نگاهم چرخید به طرفش. مشهدی خاتون زنِ مشهدی خلیفه بود به طرف مادرم رفت. مادر دستی بر پیشانی گذاشته بود و نای بلند شدن نداشت پلکهایش به هم میخورد و آب دهان قورت
می داد . انگار اشکهایش تمام شده بود. مشهدی خاتون دستش را گرفت
_بلند شو بریم .گریه نکن بچه هات ناراحت میشن
نگاهم به چشمهای سبز رنگ مشهدی خاتون افتاد که در میان پلکهایی که تند تند میزد در اشک می غلتید.
آن طرف پدر دستها را زیر بغل گرفته بود و آن دور دست و کوه رنج را نگاه می کرد. عمه گلاب هم سر رسید .عمو برات از پشت چادرها بغلی هیزم روی دوش داشت و پایین می آمد.
همسایه ها جمع شده و اساس خانه را از بار وانت پیاده کردند آن سال و آن بهار چشمه گل زردی زیبایی سالهای قبل را نداشت. دکان
مشهدی رضا هم در میان همان سنگ چینیها و زیر سایه گلابی وحشی بود.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_هفتم
قرار بود وقتی مرخصی ایام تعطیلات نوروز سال شصت و هفت به پایان برسد به جبهه بروم. دوست داشتم به نحوی از تجربه هایم در جنگ استفاده کنم.
پدر و مادر عاطفی و رنج کشیده از یک سو سر راهم قرار گرفته بودند و خواهرم در دانش سرای تربیت معلم شیراز درس میخواند که به خاطر شهادت عبدالرسول سخت متأثر و نگران بود و به دلداری و سرکشی مداوم نیاز داشت.
ناچار در سپاه سپیدان ماندم تا از تب و تاب داغ برادرم بر دل خانواده کاسته شود. باورم نمیشد به این زودی جنگ تمام شود مسئول پرسنلی سپاه آقای افشار به من گفت:
_در هر واحدی علاقه داری میتوانی کار کنی!
در حقیقت به هیچ واحدی علاقه نداشتم دوست داشتم جایی باشم که صحبت از عراقیها و رزمنده ها باشد و آن جا هم جایی جز جبهه نبود. ناچار بودم در شهرستان
بمانم به آقای افشار مراجعه کردم و گفتم:- می خواهم در تعاون کار کنم
او هم ترتیب کارم را داد و به واحد تعاون معرفی شدم. تعاون در آن زمان دو قسمت داشت .
یکی قسمت رزمندگان بود و کمکهای در حد مختصر به خانواده های رزمندگان میکرد و دیگری قسمت ایثارگران بود که گرفتن اخبار شهدا و مجروحان و انتقال شهدا از مرکز استان و شهرستان را عهده دار داشت.
در قسمت ایثارگران مشغول به کار شدم. از این جا زندگی با اجساد شهدا شروع شد بهار سال شصت و هفت بود. دشمن با تکهای پیاپی ابتکار عمل را به دست گرفته بود فاو شهر کوچک جنوب عراق را از دست داده بودیم و روزهای سخت و دشواری در جبهه پیش آمده بود. هوای خوزستان گرم و سوزان بود و اجساد شهدا وقتی به شهرستان میرسیدند. حکایتی مظلومانه داشت شهدای جزایر مجنون هر دلی را متأثر و اندوهگین میکرد .
وضعیت به گونه ای شده بود که هر روز شهید داشتیم و گاهی شمار شهدای شهرستان به ده نفر هم میرسید برخی از اجساد شهدا روزهای زیادی در منطقه عملیاتی و در گرمای سوزان مانده بودند.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_هشتم
گاهی شمار شهدای شهرستان، به ده نفر هم میرسید .
برخی از اجساد شهدا روزهای زیادی در منطقه عملیاتی و در گرمای سوزان مانده بودند .یکی از این شهدا سهام کریمی نام داشت. پیکر این شهید آن قدر در منطقه مانده بود که کمتر کسی میتوانست به آن نگاه کند .بچه های تعاون یکی از وظایفشان این بود که شهدا را در غسالخانه برای تشییع آماده کنند. اکثر شهدا بر روی جواز دفنشان که از معراج شهدا ارسال میشد نوشته شده بود که غسل ندارد. اما آنهایی که غسل لازم نداشتند هم میبایست به نحوی آماده می شدند تا وقتی خانواده ها برای آخرین وداع می آمدند تأثر و تألم کمتری در برداشته باشد.
عطر و گلاب پاشیده میشد و تابوتها هم عوض میشد. هنگامی که جنازه شهید سهام کریمی را دیدیم حزن انگیز بود .برادرش محمد شفیع کریمی در سپاه همکار ما بود. او کار مرتب کردن پیکر برادرش را عهده دار شد و تا جایی که توانست این کار را کرد.
ایام تلخ و روزگار غریبی پیش آمده بود. هر روز با سیل عظیمی از خانواده هایی که برای کسب اطلاع از وضعیت فرزندانشان مراجعه میکردند مواجه میشدیم. بچه های تعاون با صبر و حوصله به آنها پاسخ میدادند گاهی پیش می آمد که مراجعین کاسه صبرشان لبریز و از کوره در میرفتند یک روز صبح تعدادی از مراجعین در سالن تعاون جمع بودند. داشتم تعدادی ساک متعلق به شهدا را درست و راست میکردم که جوانی با
چهره ای خسته و غمناک پرسید: این جا کبریت هم دارید؟
درست متوجه صحبت او نشدم و خیال کردم میخواهد کبریت بخرد، با خونسردی گفتم:
-اینجا فروشگاه نداریم.
با لحنی تند هر چه توانست بد و بیراه گفت .خواستم ساکتش کنم اما کوتاه نمی آمد. وقتى تب عصبانیت او کمی فروکش کرد پرسیدم
- برادر چرا ناراحتی؟
برو تا دهانت را پر از خون نکردم -
همین طور با آرامش نگاهش کردم فهمیدم که اشتباه از من بوده و ایشان کبریت را برای روشن کردن سیگار میخواسته و من طور دیگری برداشت کردم .با آرامش نگاهش کردم با عذرخواهی دل او را به دست آوردم او هم از رفتار خود عذرخواهی کرد و گفت:
برادرم مفقود شده و هیچ اطلاعی ازش ،ندارم .ناراحتیم به همین علت است .وقتی این حرف را از او شنیدم پیشانی اش را بوسیدم .
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_نهم
روزی دیگر تعدادی شهید آوردند ،آنها را به غسالخانه بردیم ، در بین آنها شهیدی بود که قریب به چهل روز در منطقه مانده بود. همه ملزومات انفرادی اش را با خود داشت. گوشت بدنش به کلی ریخته و لباسهای خاکی بر استخوانهای فریادگر حدیث مظلومیتش بود خشاب قمقمه آب و سایر ملزومات را به همراه داشت .فقط تفنگش نبود .
با همان ملزومات سینه به سینه خاک نهاد و در دل خاک آرمید نکته ای که در آن ایام خیلی توجه ام را به خود جلب کرد، این بود که در میان خانواده های شهدا و به طور کلی مراجعین به واحد تعاون هیچ خانواده مرفه و توانمندی را ندیدم!
یک روز در لیست مفقودالاثرها با نام فردی به نام شمخال کرمی مواجه شدیم. او آشپز سپاه سپیدان بود بعد از اعزام به جبهه در آشپزخانه لشکر ۱۹ در جزیره مجنون کار میکرد. با شروع تک های شیمیایی در جزیره مجنون او را مفقودالاثر اعلام کرده بودند. چند روز بعد یکی از بستگانش به واحد تعاون مراجعه کرد و گفت شمخال را دیده است که در جزیره مجنون شیمیایی شده میگفت که وقتی او را دیده، نفسهای آخر را میکشید و اطمینان دارم صد در صد شهید شده است. بچه های تعاون اظهارات او را صورت جلسه و طبق روند جاری وضعیت شمخال را مفقودالجسد اعلام کردند. بعد از آن بنا شد برای مفقود الجسدها مقبره ساخته شود و مراسم ختم و فاتحه برگزار شود.
برای شمخال کرمی قبری در روستای زادگاهش آماده شد و سنگی بر روی آن گذاشتند .بر روی سنگ نوشته شده بود که شمخال کرمی در جزیره مجنون به شهادت گذاشتند. رسیده و مفقودالجسد است. در کمال ناباوری بعدها با آزاد شدن اسراء از چنگال رژیم منفور بعث عراق شمخال کرمی جزو اولین آزادگانی بود که به کشور بازگشت. شمخال بعد از بازگشت بر سر قبر خود رفته بود وقتی به سپاه مراجعه کرد بچه ها با شوخی از قبرش سئوال کردند شمخال هم آدم شوخ طبع و خنده رویی بود و همان روحیه قبل از اسارت
را داشت.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت
.
حدود دو ماه بعد از آتش بس به اتفاق چند نفر از همکاران برای خدمت در یگانهای رزم مستقر در مرز جنوب جنگی عازم شدیم. مأموریت ما در تیپ پنجاه و شش یونس بود. ستاد فرماندهی تیپ در اهواز و گردانهای آن در خط پشتیبانی بودند. پاییز سال شصت و هفت بود و هوا هنوز از تب و تاب گرما نیفتاده بود که به گردان
دریایی معرفی شدم. فرماندهی گردان آقای گنجعلی همتی بود. فرمانده ای مدبر باهوش پخته و کارکشته او در عملیاتهای مختلف رشادتهای فراوانی از خود نشان داده بود. اسکله الامیه عراق چندبار توسط قایقهای همین گردان با کاتیوشا مورد هدف قرار گرفته بود .
گنجعلی مدام از تلخیها و عقب نشینی فاو سخن میگفت. هنوز نفس و لباس بچه ها بوی جنگ میداد .سنگرها و چینش نیروها در خطهای اول و دوم به همان سبک و سیاق گذشته بود .تنها چیزی که پایان یافته بود تبادل آتش میان طرفین بود. امکانات بسیار محدود بود برای حمام مشکل داشتیم جیره غذایی اندک و با
پایان یافتن جنگ کمک های مردمی هم نمیرسید .
مشکلات یگانهای در خط بیش از گذشته بود. یک شب در سنگر فرماندهی گردان نشسته بودیم. اردشیر محمدی مسئول دیدبانی تیپ هم مهمان گردان بود .صدای چند انفجار شنیده شد و متعاقب آن بی سیم ها شروع به نقل و انتقال اخبار کردند آماده باش زده شد. اردشیر محمدی با بی سیم به نیروهای دیدبانی دستور داد که بالای دکل بروند با خونسردی نام دکل ها را با رمز برای مخابرات دیدبانی مکالمه کرد گنجعلی نیز سکوت را شکست و فقط یک
جمله گفت:
بچه ها جنگ دوباره شروع شد!
صدای انفجار از دور به گوش میرسید اما طول نکشید که فروکش کرد .معلوم نشد که قضیه چه بوده است اوضاع به همین منوال میگذشت. یگانها همچنان در منطقه مستقر بودند .هنوز بوی جبهه به مشام میرسید رفتارها هنوز عوض نشده بود. مدتی را به همین روند سپری کردیم با طرح تفکیک نیروها من سهمیه تیپ سی و پنج امام حسن (ع) شدم و معرفی شدم بچه های شهرستان سپیدان در گردان حضرت رسول (ص) مشغول به خدمت بودند .چون عضویتم در سپاه همان شهرستان بود؛ به همین گردان معرفی شدم. مدتی در امیدیه ماندیم و در همان ایام حضرت امام رحمت الله علیه دار فانی را وداع گفت. روز رحلت امام عجب مصیبتی بود.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_شصت
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت_یکم
روز گردان عازم خط شد و در جزیره مینو بین خرمشهر و آبادان استقرار پیدا کرد. جزیره داشت انبوه نیزارها که در میان آنها نخلهای سوخته دیده مینو حال و حکایت عجیبی میشد و گلوله های زیاد عمل نکرده ای که در کنار خاکریزها و میان ،نیزارها هر یک حرفی برای گفتن داشت معلوم میشد در این منطقه تبادل آتش در حد زیادی بوده خط پیشتر دست ژاندارمری بود با استقرار گردان ما در این خط با مشکلات عدیده ای
مواجه شدیم .
از حمام به کلی خبری نبود و بچه ها باید برای حمام آب گرم میکردند. سنگرها آن قدر سقفشان کوتاه بود که به سختی میشد تحملش کرد .چهار نفر از ارکان گردان در یک سنگری در مقر فرماندهی گروهانها استقرار داشتیم.
سنگر دو در سه بود و ارتفاعی آن حدود صد و شصت سانتیمتر میشد .کمتر کسی می توانست راست در آن قرار گیرد حدود هشت ماه را با دنیایی از مشکلات در همان سنگرها سپری کردیم مرخصیهای چهل و پنج روز ده روز بود.
شبی با سر و صدای بیسیم از خواب بیدار شدیم از خط صدای تیر شنیده میشد مقر ما با خط کمتر از دویست متر فاصله داشت زود آماده رفتن شدیم رحمان راحمی
با تویوتا سر رسید و گفت:
_بچه ها همه بیایید خط
پرسیدیم
- چه خبر است؟
- غواص اسیر گرفتیم.
به خاکریز خط اول رفتیم و کنار یک سه راهی محل استقرار سنگرهای مرزی پیاده شدیم بچه ها همه جمع شده بودند و از غواص عراقی صحبت میکردند .بالاخره برای دیدن عراقی وارد سنگر شدیم. بچه ها او را به داخل برده بودند. غواص لخت و برهنه فقط یک شرت پایش بود هیکلی درشت داشت و میگفت نامش عباس است .ادعا می کرد که سرباز آشپزخانه بوده و به دلیل فشارهای روحی پناهنده شده است. اما سربازی که او را اسیر گرفته بود حرفی دیگری میگفت:
روی دژ در حال نگهبانی بودم سر و صدای به هم خوردن نیزارها توجه ام را جلب کرد فکر کردم گراز است کلوخی برداشتم و به طرف جایی که سر و صدا شنیده بودم پرتاب کردم.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_شصت_ی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت_دوم
یک دفعه صدای داد و فریاد به گوشم رسید. اسلحه را زود مسلح کردم و بنای تیراندازی داشتم که با فریاد دخیل خمینی مواجه شدم با مشاهده این قضیه مقداری ،ترسیدم نزدیک بود او را بکشم ولی عراقی زود به طرف من آمد و در حالی که در تاریکی شب به سختی دیده میشد در چند قدمی به او ایست دادم پاسبخش با سر و صدایم رسید و عراقی را آوردیم.
وقتی که به اتفاق دوستان عراقی را دیدیم روی شانه اش مقداری زخم شده بود. کلوخی که سرباز پرتاب کرده بود مستقیم به کتف عراقی خورده بود. وقتی که داشت به مقر تیپ منتقل میشد مدام التماس میکرد آقای راحمی و دو نفر دیگر او را به مقر تیپ مستقر در آبادان بردند .
سهراب حیدری مدام با لهجه لری با اسیر عراقی شوخی می.کرد عراقی هم زبان طرف مقابل را متوجه نمی،شد فقط التماس میکرد. آقای راحمی میگفت وقتی او را به آبادان بردیم. همان شب برخی از کارگران پالایشگاه که شیفت شب بودند دیده میشدند اسیر عراقی هم با مشاهده آنها با لهجه عربی سئوال میکرد که آیا اینها هم پاسداران محسن رضایی هستند؟ چند شب بعد در همان خط یکی دیگر از گروهانها اسیر دیگری گرفت در خصوص این که آیا آن عراقیها پناهنده شده و یا به اسارت درآمده اند مسئولان چیزی به ما نگفتند و هیچگاه در این خصوص چیزی نشنیدم بعد از مدتی افراد گروهک منافقین هم در خط دشمن مستقر شده بودند. حضور آنها در واقع ناامنی را بیشتر کرده بود این روند در مناطق مرزی حتی تا سال هفتاد و سه ادامه داشت نیروهای ما از یک طرف با انبوه مشکلات مواجه بودند و از دیگر سو مشکلات ناامنی نیز حکایت خود را داشت.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_شصت_د
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت_سوم
اسفند ۶۹ در گتوند مستقر بودیم .همان ایام ضرب الاجل آمریکا به عراق در خصوص کویت ،به پایان رسید .صبح زود که رادیو را باز کردم بمباران
شهرهای عراق پخش میشد .قرار بود مرخصی برویم که با شروع جنگ آمریکا و متحدینش با عراق آماده باش زده شد و مرخصی ما هم لغو شد همان ایام قرار بود اولین فرزندم به دنیا بیاید. بعد از چند روز از جنگ آمریکا و ،عراق، به هر سختی بود مرخصی گرفتم وقتی به منزلم که در شهر سپیدان بود رسیدم دخترم ده روزه بود. زنم از این که در این مدت به قول او بیخیال بوده ام گلایه داشت.
زمستان سال هفتاد و سه در خط اروند کنار مستقر بودیم. مقر گروهان در نهرکوت بود و با دژ مرزی فاصله ای حدود صد متر .داشت آن طرف نهر یک پیرزن عرب زبان به اتفاق دختر و دو پسر که هر دو نوه اش بودند زندگی میکردند. پیرزن جنگ زده بود. امکانات بسیار محدودی داشت ده دوازده رأس بز داشت که از شیر آنها استفاده میکرد سن و سالی بالای ۶۵ سال داشت اما شناگر ماهری بود. عمق نهر وقتی که آب اروند بالا میآمد گاهی به پنج متر میرسید پیرزن غروب تور ماهیگیریش را در نهر پهن میکرد و صبح که آب اروند پایین میرفت با همان لباس محلی عربی خود را به آب می انداخت و شناکنان تور را جمع می.کرد پیرزن بسیار رئوف و مهربان بود. من و مرحوم کربلایی ،نادر یوما صدایش میکردیم یوما به معنی مادر است. زبان فارسی بلد .نبود صبح زود که میآمد تورش را جمع کند ما از این ور نهر با لهجه عربی به او سلام و احوالپرسی میکردیم در همین حد بیشتر نمیتوانستیم عربی صحبت کنیم پیرزن هم با کلمات عربی پاسخمان می.داد حُسن این همسایگی این بود که حضور ما برای پیرزن و بچه هایش ایجاد آرامش و امنیت کرده بود پیرزن دختری دم بخت داشت در تمام طول عمرم دختری با آن نجابت و وقار ندیده ام یک روز از منزل پیرزن صدای شیون و زاری بلند شد. ا
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_شصت_س
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پایان
از این ور نهر یکی از نوع هایش را که حمید بود صدا کردیم و علت گریه را پرسیدیم.
حمید گفت:
یکی از بزها مرده است.
پیرزن و بچه ها برای بزغاله عزا گرفته بودند به گونه ای زاری میکردند که انگار
جوانی مرده است.
جو
حضور مستمر در خطوط مرزی کمبود امکانات در سرمای زمستان و گرمای تابستان حال و حکایت خود را داشت کمتر ظهری بود که ناهار ساعت دو عصر برسد. گاهی به ساعت چهار پنج عصر هم می.کشید شام را حدود ساعت یازده دوازده می آوردند و امکانات خنک کننده و گرمایشی بسیار محدود بود. یک روز به اتفاق تعدادی از دوستان به دیدن پل بعثت .رفتیم پل بعثت از شاهکارهای مهندسی جنگ بود وقتی به محل پل ،رسیدیم با مشاهده پل به کلی متحیر شدم این پل بعد از عمليات والفجر ۸ و سقوط شهر بندری و استراتژیک فاو ،عراق برای دسترسی آسان یگانها به کرانه خودی و همچنین سهل الوصول بودن برنامه های تاکتیکی توسط مهندسی جنگ ساخته شد پل به وسیله لوله های فلزی که روی هم گذاشته بودند خساحل فاو را به اروند کنار متصل می.کرد در عمق ،سی چهل متری آب و عرض بیش از صد متر آن قدر لوله روی هم چیده شده بود تا پلی محکم ساخته و آماده شده بود. بر روی پل بیش از یک متر آسفالت ریخته بودند وقتی که به دیدن پل رفتیم عراقی ها از آن سو و شرکتهای ایرانی از این سو سرگرم جمع آوری لوله ها و تخریب پل بودند. کاش آن پلها هیچگاه تخریب و جمع آوری نمیشد! در حقیقت پل بعثت تجسمی از ،خلاقیت ،ابتکار سرعت عمل و اعتماد به نفس آریایی ها و مسلمانان تمدن ساز آریایی .بود اگر این امکان وجود داشت که پل بعثت برای همیشه میماند در نوع خود دیدنی و کم نظیر بود اما به دلیل مسدود شدن راه کشتیرانی در اروند امکان حفظ و نگهداری
در
سر
گذاشتند و
پل بعثت وجود نداشت. وقتی که دو جرثقیل یکی از این سو و دیگری از طرف عراقیها یکی یکی لوله ها را از دل آب بالا میآورد صحنه برایم حزن انگیز بود. خط عراق دکل دیدبانی یک صدمتری مشهور ،عراق، هنوز خودنمایی میکرد و قدمگاه عدنان خیرالله فرمانده سپاه سوم عراق و از چهره های کلیدی حزب بعث نیز پیدا بود ردیف های هشت پری و خورشیدی و سیم های خاردار فرشی و حلقه ای ساحل اروند را پوشانده بود .
همان موانعی که رزمندگان اسلام در عملیات والفجر هشت در ساعت ده و سی دقیقه شب در اندک مدتی آن موانع را پشت سر گذاشتیم.
صبح همان شب در کوچه پس کوچه های شهر فاو به تعقیب بعثیون پرداختند.
دست توانمند خدای متعال همه موانع و معابر را در هم شکست و فردای شب عمليات والفجر هشت بعثیونی که نه به امید خدا بلکه به امید این موانع در لانه های خود خفته ،بودند یا به هلاکت میرسیدند و یا به اسارت چقدر زیبا و دیدنی بود .روایت این دیار که هر گوشه ای از آن حکایت راد مردی بیباکی چالاکی، گذشت، ایثار و ابتکار جوانان مرز و بوم ایران زمین را نقل میکرد و یاد آنها را تداعی میکرد نقل همه آن چه را که در این روزگار بعد از جنگ با چشم خود دیدیم و با تمام وجود با مشکلات آن دست و پنجه نرم کردیم در این کتاب نمیگنجد. با این همه جنگ پایان
یافته بود ولی آلام و رنجهای آن برای قبیله من پایان نیافته بود.
@Modafeaneharaam