مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_پنجاه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_ششم
ماشین که ترمز کشید و ایستاد پیاده شدیم. پیراهن سیاهم از گرد و غبار جاده رنگ خاکستری گرفته بود.
برادرم سیفور که روز قبل با فرهام پسر عمویم گله را آورده بودند از راه رسید.
چادرهای سیاه برات و مشهدی رضا و مشهدی خلیفه برپا بود نگاهم به کاکل درخت گلابی وحشی افتاد که تازه به گل افتاده بود و گلهای سفیدش در تیغ آفتاب به زردی میزد نگاهم لیز خورد روی تنه درخت و آن شاخه ای کـه بـا عبدالرسول از آن طنابی میآویختیم و تاب درست میکردیم.
بغض گلویم را میفشرد .انگار سایه ای از کنارم رد شد .نگاهم چرخید به طرفش. مشهدی خاتون زنِ مشهدی خلیفه بود به طرف مادرم رفت. مادر دستی بر پیشانی گذاشته بود و نای بلند شدن نداشت پلکهایش به هم میخورد و آب دهان قورت
می داد . انگار اشکهایش تمام شده بود. مشهدی خاتون دستش را گرفت
_بلند شو بریم .گریه نکن بچه هات ناراحت میشن
نگاهم به چشمهای سبز رنگ مشهدی خاتون افتاد که در میان پلکهایی که تند تند میزد در اشک می غلتید.
آن طرف پدر دستها را زیر بغل گرفته بود و آن دور دست و کوه رنج را نگاه می کرد. عمه گلاب هم سر رسید .عمو برات از پشت چادرها بغلی هیزم روی دوش داشت و پایین می آمد.
همسایه ها جمع شده و اساس خانه را از بار وانت پیاده کردند آن سال و آن بهار چشمه گل زردی زیبایی سالهای قبل را نداشت. دکان
مشهدی رضا هم در میان همان سنگ چینیها و زیر سایه گلابی وحشی بود.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam