#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_هفتاد_ویکم
😢 عمران هرچه روی پله ها منتظر ماند، محسن از ورودی حرم داخل نیامد تا بگوید همه آن خبرها دروغ بوده.
به زحمت بلند شد.
😭 باید نمازش را می خواند. گریه کنان راه افتاد سمت صحن غدیر؛
همان جایی که محسن بعد از نماز صبح ترتیل می خواند.
🌹بین راه، اذان محسن را که توی گوشی اش ضبط کرده بود گوش داد.
همیشه اول می رفتند بخش خادم ها.
محسن با آن ها احوالپرسی می کرد و بعد برای تلاوت می رفتند به قسمتی که مردم نشسته بودند.
🌺 عمران آهسته در ِ بخش خادم ها را باز کرد.
نمی دانست چه بگوید.
فقط با چشم های قرمز ورم کرده، خادم هایی که آن جا نشسته بودند را نگاه کرد.
🍁🍂 یکی از خادم ها را شناخت.
محسن همیشه با او شوخی می کرد.
پیرمرد از جایش بلند شد. به طرف عمران آمد.
😢 عمران پرسید :
_ حاجی منو می شناسی؟!
اشک توی چشم های پیرمرد حلقه زد. سرش را تکان داد :
_ آره ... خدا رحمتش کنه ... بیا داخل!
😭😭 عمران نرفت.
همان جا پشت در نشست و های های گریه کرد.
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam