❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_ونهم
🌹دمدمه های رفتن به حج بود.
هادی روی تختش دراز کشیده بود و داشت با محسن چت می کرد.
بحث شان گل انداخته بود.
❌ یک دفعه محسن آفلاین شد.
هادی هرچه پیام گذاشت، جوابی نرسید.
با خودش گفت حتما کاری براش پیش آمده. رفت سراغ بقیه مخاطبینش ..
💎 ده دقیقه بعد،
محسن آنلاین شد و پیام داد :
_ هادی حلالم کن!
= مگه داری می ری خط مقدم؟!
_ هادی جان حلالم کن! من رفتنی ام! مرگ اومده سراغم!
🔮 محسن همیشه یک خوشمزگی تو آستینش داشت.
هادی با خودش گفت این هم یکی از آن هاست. پرسید :
_داشتیم صحبت می کردیم یکهو کجا غیبت زد؟!
= هادی! یک لحظه روح از بدنم جدا شد! جسم خودم رو دیدم از بالای اتاق!
هادی نمی توانست باور کند. پرسید :
_ چی شد؟!
= خواب نبود! بیدار بودم .
می خواستم دستامو تکون بدم ولی نمی شد! روح بیرون از تنم بود و بدنم بشدت درد گرفت.
مرده بودم یک لحظه از اون بالا مهر کربلا رو دیدم به سمتش که سجده کردم، روحم برگشت به بدنم.
🔻🔺انگار قضیه جدی بود.
تن هادی مور مور شد. بلند شد نشست روی تخت.
قبلا درباره آدم های بزرگ شنیده بود که روحشان از بدن جدا می شده و بر می گشته.
🔶🔸 می دانست برای آدمی مثل محسن هم این اتفاق بعید نیست.
این را فقط برای مامان و هادی تعریف کرده بود.
و از آنها خواسته بود به کسی نگویند.
یکی دو بار دیگر هم این اتفاق افتاده بود ...
@Modafeaneharaam