مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹#قِسمَت_شَصت_و_هَفتُم🌺 ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با
❤️(هوالعشق)❤️
#رمان_تنها_میان_داعش
🌹#قِسمَت_شَصت_و_هَشتُم🌺
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه 🦋 دورش میچرخند🍃 و او با همان حالت دلربایش میخندد.🙂 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد:«عاشق سیدعلی خامنهای و حاج قاسمم!»❤️ سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد:«نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود ☺️ که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید:«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.😭 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم:«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟»
#اِدامه_دارَد...🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 #قسمت_شصت_و_پنجم : عید
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_شصت_و_هفتم : رقیب
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
.
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_شصت_و_هشتم : یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
ـ هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
ـ پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺