دختر که باشی...👇👇👇
دختر ڪه باشے بهت میخندن اگه دلت #شهادت بخواد...
ڪیا شهید میشن؟
-مدافعان حرم✌️🏻
-ڪسایی که تو عراق و سوریه باشن! . .والسلام!
دختر ڪه باشی بهت میگن #اربعین #کربلا رفتن صلاح نیست...
دختر که باشے هیئت و روضه رفتنت یه جور دیگه است...😢
دختر که باشے اگه روضه سنگین بخونن توی جمعے، دست و بالت بسته است برا سبک شدن...😭
دختر که باشے حسرت یه جاهایے تنهایی رفتن مے مونه رو دلت...😞
اصلا یه چیزایی برا دخترا همیشه #حسرت میمونه..😓
اما...
دختر که باشی {اونم از نوع زهراییش}
وارث ارثیه مادری...😌✌️🏻
و روزی مفتخر میشے به رسالت شریف #مادری...☺️💞
مادرے که در دامنش
قاسم سلیمانی ها✊🏻
احمدی روشن ها✊🏻
و محمدرضا دهقان ها✊🏻
رو تربیت میکنه...
اخه شنیدی که میگن👥
"از دامن زن مرد به معراج میرسه "☝️🏻
@modafeaneharaam
#زائر_اربعین_حسینے !
هر جا دلت شڪست💔 !
هروقت اشڪے 😭از چشمت جارے شد !
هرجا امید داشتے ڪه دعایت🙏 #مستجاب شود !
بعد از هر #نماز !
در #قنوتت !
در #نجف !
در #ڪربلا !
در بین#راه !
یادت نرود براے #ظهور امام زمانت دعا ڪنے !
آنهم #عاجزانه
و نه#شعارگونه
مثل #مادرے دعا ڪن ڪه براے فرزند بیمار ، دعا میڪند
مثل مرغ پرڪنده... 💔😔🙏
گفته اند #فرج امام زمان آخرین نقطه امید #امام_حسین است !
#دلتنگ_کربلا😭💔
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#امروز
#روز لباس های خالی
#روز قبرهای خالی
#روز مزارهای بی #مادر
#روز مادر #بی_مزار است💔
#امروز
#روز تشییع 150 #شهیدی است که نمی دانیم #مادرانشان کجا منتظرشان هستند .😭
#امروز
#روز انتظار 150 #مادری است که هنوز چشم به راهند #کاش_برگردی
کاش همه #کبوترها برگردند🕊
اگر #هوای_تازه می خواهید #امروز را از دست ندهید.👌
خدا می داند چند #مادر به دیدار پسرهایشان می آیند ، بی آنکه بدانند کدام تابوت ، علی اکبر #مظلوم آنها را در برگرفته است .😔
#امروز ، هوای شهر را #باشهدا عوض می کنیم .🕊🕊
#یاران_صادق
#شهید_گمنام
#مادران_چشم_انتظار
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنایات حضرت زهرا(س) در جنگ از زبان حاج قاسم
👈 او در سخت ترین و غریب ترین لحظات #مادری کرد..
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 *میدان مادر*
💕 *سالروز شهادت 27فروردین 67*🌷 *شهیده طاهره حدادنژاد اولین بانوی شهید رسانه و شهید محمد مهدی لطفی*.
💞 *میدانی که تندیس "نرگس عاشقان" را در بر دارد.*
*اما دلیل این نامگذاری و این تندیس که نماد #مادری است با فرزندی در بطن ، چیست* ⁉️👇👇
http://guilan.irib.ir/-/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B7%D8%A7%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF-%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF
*مادر شهيد در مورد ويژگي هاي شهيد مي افزايد طاهره بسيار خوش مرام و خوش رو بود و هميشه با چهره گشاد با ديگران برخورد مي کرد. او مادري مهربان، مؤمن و همسري فداکار بود.*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam