🍁 طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونههاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونههای توئه!🍁🍂
#مدافعحریمعقیلهبنیهاشمحضرتزینب🕌
#شھیدمحمدرضادھقان🕊🌹🍃•••
#یادشھداباذڪرصلوات
@Modafeaneharaam
•
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد☕❗️
توگردانشایعهشدنمازنمےخونه!🤭
گفتن،توڪهࢪفیقشی..🤞🏻
بهشتذکربده..🔔
باوࢪنکردموگفتم:لابدمیخواد ࢪیا
نشه..🤷🏻♂
پنهانیمےخونه..!🌱
وقتےدونفریتویسنگرکمین
جزیرهمجنون🏝
²⁴ساعتنگهبانشدیـم..🌪
باچشمخودمدیدمکهنماز
نمیخواند!!👀
تویسنگرکمین،دࢪکمینشبودم🌻
تاسرحرفࢪابازکنم ..🍁
گفتم:توکهبرایخدا میجنگے..🖇
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(:
زدوگفت:🙂
+یادممیدےنمازخوندنࢪو؟☔️
➖ بلدنیستے❓
➕نه..تاحالانخوندم🍂
--_ نمازخواندنࢪوتویتوپوآتش
دشمن💣
یادشدادم . .
اولیننمازصبحشࢪابامناولوقتخواند😍
دونفرنگهبانبعدیآمدندوجاے
ما ࢪا گرفتند
ماهمسواࢪقایقشدیمتابرگردیم🛶
هنوزمسافتےدوࢪنشدهبودیمکه
خمپاره
نشست،تویآبهوࢪ،پاࢪوازدستشافتاد💔
آࢪامکفقایقخواباندمش،لبخند
کمرنگےزد🍃
باانگشتࢪویسینهاشصلیب†
کشید✨
وچشمشبهآسمان،بالبخندبه..🦋
شهادت🕊♥️رسید . . .
آࢪی،مسیحےبودکهمسلمانشدو
بعداز
اولیننمازشبهشهادترسید...😭
#صلوات و فاتحه ای هدیه به روح کیارششهیدمسیحی🌷
•
•
🍁🍃¦→ #شهیدآنہ••♡
@Modafeaneharaam
برنامه 🔸زندگی پس از زندگی🔸
💠 قسمت اول
تجربه دکتر ایبن الکساندر
- جراح مغز و اعصاب، استاد دانشگاه هاروارد، پژوهشگر و نویسنده تجربیات نزدیک به مرگ
امروز (سیزدهم فروردین) ساعت ۱۸:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد
@Modafeaneharaam
برنامه 🔸زندگی پس از زندگی🔸
💠 قسمت اول
تجربه دکتر ایبن الکساندر
- جراح مغز و اعصاب، استاد دانشگاه هاروارد، پژوهشگر و نویسنده تجربیات نزدیک به مرگ
امروز (سیزدهم فروردین) ساعت ۱۸:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد
@Modafeaneharaam
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 سفر به شش سال قبل/
حال و هوای خاص رزمندگان فاطمیون در #سیزده_بدر سال ۱۳۹۵ پس از عملیات آزادسازی پالمیرا و رهایی شهر از چنگ داعش
● فرد مشخص در تصویر: فرمانده شهید "سید محمد حسن حسینی" معروف به (سیدحکیم)
● تصویربردار: شهید احمد مکیان
@Modafeaneharaam
#وصیتنامه_شهید📝
🌹شهیدحمیدوطن
از تمامى برادران خواهشمندم كه همچون على اصغر شجاعانه و دليرانه در راه حق عليه باطل بجنگند و نگذارند اسلحه من بر روى زمين بيفتد و به خواهرم توصيه مىكنم كه همچون شاگردان حضرت زينب صبور و مقاوم باشد. مىخواهم همانطورى كه حضرت زينب طاقت ۷۲ شهيد را داشت، شما هم در مرگ من ناراحتى نكنيد و با حجاب خود مشتى بر دهان ابرقدرتهاى شرق و غرب بزنيد. اگر خودتان را ناراحت بگيريد، دشمن ما خوشحال مىشوند و به شما توصيه مىكنم كه امام را تنها نگذاريد؛ زيرا تنها گذاشتن امام خيانت به اسلام است و ديگر وصيت من اين است كه در مقابل مسائل و مشكلات مقاوم باشيد.
🌻شادی روح مطهرش صلوات🌻
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَالِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@Modafeaneharaam
🌙 حلول ماه مبارک رمضان مبارکباد
💠 ماه رمضان «ماه فرصتهاست»
🔹۱۰ توصیه کاربردی رهبر معظم انقلاب برای بهرهبرداری از این فرصت عظیم الهی
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_نهم : چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_دهم : احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_نهم : چشم های کور
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_یازدهم : دست های کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...
و هلش داد ...
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...
احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...
احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...
.
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_دوازدهم : شرافت
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺