شهید «رضا عسگری» 🌹
در سال 1348 در روستای حسین آباد، یکی از روستاهای توابع روستای خمین به دنیا آمد و در سال 1354 همراه خانواده به شهرستان اراک عزیمت کرد. وی پس از اتمام دوران دبستان و راهنمایی وارد پایگاههای مقاومت بسیج شد و با رفتن در این مراکز روز به روز به ایمانش افزوده میشد و بعد هم توانست علی رقم سن کمی که داشت به جبهه راه پیدا کند و سپس در سال 1364 در منطقه فاو مجروح شد و بازهم دست از جهاد بر نداشت و دوباره وارد میدان جنگ شد. ایمان ایشان به قدری بود که عاشق شهادت بود. به طوری که بر اثر خوابی که دید حلقه نامزدی همسرش را کنار گذاشت و برای نبرد وارد جبهه شد و در کربلای 5، منطقه شلمچه ۱۲بهمن به درجه رفیع شهادت رسید💔
#سالروز_شهادت 🕊
@Modafeaneharaam
🔹بعضی از ما شعار میدیم وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد ...
باید گفت بزرگوار: دیگه بیشتر از این می خواهی ؟؟
حکم جهاد صادر شد
بسم الله.....
@Modafeaneharaam
🔹 امام خمینی (ره) پس از شهادت سردار حسن باقری روی عکس وی نوشتند:
«خداوند شهید شبزندهدار ما را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید؛ اگرچه نمیتوان با اندک اطلاعات روی کاغذ، معرِّف شخصیت حسن باقری به عنوان یک نخبه، میراث معنوی و سرمایه ملی بود.»
#نابغه_دفاع_مقدس
#شهید_حسن_باقری
@Modafeaneharaam
همسر شهید:
یکی از روزهای دوران عقد به منزل عمه ام مهمان شدیم، باغی آنجا بود، من و رضا برای قدم زدن به باغ رفتیم، پسرهای فامیل هم بودند، در باغ استخری بود که رضا و پسرهای فامیل برای شنا به آنجا رفتند🏊، من به گوشه ای از باغ رفتم و مشغول تماشای آنها شدم، ضمن قدم زدن شاخه گل زیبایی نظرم را جلب کرد، فکر کردم برای رضا بچینم، گل را چیدم🌸
رضا که آمد شاخه گل را به او دادم، چشمش که به آن افتاد گفت: از کجا آوردی؟ گفتم که از همین باغ چیدم. خیلی جدی گفت: از صاحب خانه اجازه گرفته ای؟ سرم را پایین انداختم و شرمنده گفتم: نه😞. رضا گفت: من این شاخه گل را قبول نمی کنم، چون از صاحبش اجازه نگرفته ای.
شهید مدافع حرم رضا عادلی🌷
سالروز شهادت 🕊
@Modafeaneharaam
همیشه میگفت:
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدادارد .
_شهیدحسین خرازی
@Modafeaneharaam
☑️قاب سنگینی از سردار سرتیپ امیرعلی حاجیزاده ، سردار سرلشکر محمد باقری ، سردار شهید احمد کاظمی و سردار شهید حسن طهرانی مقدم
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«گوی سبقت»
💥خبر انفجار که پیچید، پرسنل تمام واحد ها فراخوان شدند بیمارستان حتی کادر اداری.
کادر درمانی که آن زمان شاغل بیمارستان نبودند هم با همان لباس های معمولی با شتاب می آمدند و می دویدند سمت اورژانس و بخش ها برای کمک هرچند کوچک و هرچند بی ارتباط با تخصصشان.
🍃انگار از در و دیوار بیمارستان کادر درمان می ریخت! تا حالا چنین جمعیتی را توی راهروهای بیمارستان افضلی پور ندیده بودم.
هر مجروحی که از در وارد می شد، 👨⚕چندین پرستار و پزشک حلقه می زدند دور تختش، یکی رگ می گرفت، یکی سرم آماده می کرد، یکی ماسک اکسیژن می گذاشت، یکی علائم حیاتی چک می کرد و یکی از سر تا پایش را معاینه می کرد.🩺
بالای سر بعضی مجروح ها دوتا دوتا سرم آماده شده بود، انگار سر کمک رسانی مسابقه بود.
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
داستانهای ننوشته
🌿دانشجو معلم بود؛ از تهران آمده بود. همان روز سیزدهم رسیده بود کرمان و مستقیم رفته بود گلزار شهدا که...
رفتم خوابگاه دانشگاه فرهنگیان، پیش دوستانش تا حرفی بشنوم و کمی فائزه را بشناسم. اما چیزی جز هق هق گریه نشنیدم. تا اینکه یکیشان گفت: «میخواست نویسنده✍ بشه، داستان بنویسه، دنبال دورهی داستان کودک و نوجوان بود.»
و من خودم را جلو کشیدم: «خب چیزی هم نوشته؟»
😭اما جز هق هق گریه نشنیدم.
حالا من فائزه را ول نمیکنم. مدام او را میکشم کنار میز و صندلیام. او پر بوده از داستانهای ننوشته.
صدایش میکنم و میگویم؛ فائزه! چه داستانی دوست داشتی بنویسی؟ من برایت مینویسم!
میگویم؛ فائزه! این داستان هم به خاطر تو.
میگویم؛ فائزه! برایم درستش کن، غلطهایش را تو بگو.
✏️قلمم را شل میگیرم تا او بیاید و توی دستهای من بچرخاندش.
او بلد است.
🥀شهیده فائزه رحیمی
📝محدثه اکبرپور
@Modafeaneharaam