eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مرد خطاط 🌿مرد، دست کودکش را گرفت و به سمت موکب خطاط آمد. خطاط پرسید:چه بنویسم؟ مرد نگاهش به مکان انفجار💥 بود.اشکش غلتید، آه کشید و زمزمه کرد(یا حسین) 🌱مرد خطاط نوشت، یا حسین. 📝راوی:رحیمه ملازاده @Modafeaneharaam
📌 این چشم‌های پر از انگیزه حریف می‌طلبد. 🔹بیست روز از حادثه گذشته و او هنوز مهمان تخت بیمارستان بود. شکاف پیشانی‌اش خوب شده و بخیه‌ها را کشیده بودند. دست جراحی شده‌اش هم به لطف خدا حرکت می‌کرد. فقط مانده بود درد استخوان له‌شده‌ی پایی که چندین بار جراحی شده و امانش را بریده بود . درد اوج که می‌گرفت، زنجیر نقره‌ی سوغات کربلا را سفت توی مشتش می‌فشرد و یا امام حسین غلیظی می‌گفت. همین که درد، آرام می‌گرفت، به زنجیر توی گردنش بوسه‌ای می‌زد و رنگ زرد صورتش، صورتی می‌شد و چشم‌هایش می‌درخشید و به حرف می‌آمد. 🍃از شغل آینده‌اش جوری حرف می‌زد که گمان می‌کردی آزمون استخدامی داده و پذیرفته شده و فقط مانده از بیماستان مرخص شود و به محل کارش برود. جانبازی در شانزده‌سالگی و ساچمه‌های جاخوش کرده توی بدنش را هم مانعی نمی‌دید. 🔸فقط انتظار ایستادن روی پایش را می‌کشید تا با تمام توان دوباره در مسیر هدف و انگیزه‌اش قدم بردارد. 📝راوی :زهره نمازیان جانباز شانزده ساله ابوالفضل کمالی @Modafeaneharaam
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 مثل همیشه 🌿خیلی با سلیقه مشغول چیدن وسایل بودند. پسر نوجوانش با خوش رویی، مثل یک مرد به زائرین خوش آمد میگفت. محوِ تماشای چهره ی معصوم مادر و دختر بودم که دختر بچه ای دستش را به زور از دست مادر کشید و همانجا ایستاد و گفت :((من از این کیکها میخوام! )) خانم جوان سریع نایلون را باز کرد، ظرف را جلو برد و با لبخند گفت:(( بفرما گلم!بفرما عزیز دلم!)) جاری شهیده بود! با بغض گفت:(( خیلی مهمان نواز بود، خیلی ...)) تازه فهمیدم چرا وسایل سرمزارش اینهمه باسلیقه چیده می‌شود؛ دوست داشت در روز ولادت آقا امیرالمؤمنین (ع) همه چیز برای زائرانش که حالا مثل مهمانانش بودند، مرتب و قشنگ باشد. 🍂شهیده معصومه بدرآبادی 🥀شهیده زینب رحمت آبادی نسب 📝 راوی: نخعی @Modafeaneharaam
📌 تنها رفت 🌿بهش گفتم: «ما رو هم ببر با خودت گلزار» قبول نکرد. گفت: «نه. امروز شلوغه» گفتم: «پس خودتم نرو. بمون! امروز نرو.» 🔹نمی‌دانستم چه‌ام شده بود که اینقدر اصرار می‌کردم. دست بردار نبودم تا اینکه گفت: «من باید امروز برم‌ پیش حاج قاسم، من نرم کی بره؟ ✨حاج قاسم منتظرمه!» نه اینکه راضی شده باشم، نه! تعجب کردم. رفتم توی فکر، چرا باید حاج قاسم منتظرش باشد؟ وقتی به خودم آمدم او رفته بود. دور شده بود. خیلی دور... 🌱حالا او‌ پیش حاج‌قاسم است. حالا من هم یک نفر را نزدیک حاج قاسم دارم که منتظرم است 📝روایت همسر شهید رضا نورزهی 🥀شهدای افغانستانی _ اهل تسنن 📝محدثه اکبرپور @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تکرار و تکرار 🌱نمی خواهم، دوست ندارم... فیلم تکراری نمی ببینم. اما این فیلم را صد بار تماشا کردم... صد بار! کاش می شد بزنم سرشانه شان برگردند و تک تک شان را ببینم و از بین شان شهدا را.🥀 حضور پرشور و معنوی مردم 13 دی ساعتی قبل از انفجار💥 گلزار کرمان 📝رحیمه ملازاده @Modafeaneharaam
📌 «گوی سبقت» 💥خبر انفجار که پیچید، پرسنل تمام واحد ها فراخوان شدند بیمارستان حتی کادر اداری. کادر درمانی که آن زمان شاغل بیمارستان نبودند هم با همان لباس های معمولی با شتاب می آمدند و می دویدند سمت اورژانس و بخش ها برای کمک هرچند کوچک و هرچند بی ارتباط با تخصصشان. 🍃انگار از در و دیوار بیمارستان کادر درمان می ریخت! تا حالا چنین جمعیتی را توی راهروهای بیمارستان افضلی پور ندیده بودم. هر مجروحی که از در وارد می شد، 👨‍⚕چندین پرستار و پزشک حلقه می زدند دور تختش، یکی رگ می گرفت، یکی سرم آماده می کرد، یکی ماسک اکسیژن می گذاشت، یکی علائم حیاتی چک می کرد و یکی از سر تا پایش را معاینه می کرد.🩺 بالای سر بعضی مجروح ها دوتا دوتا سرم آماده شده بود، انگار سر کمک رسانی مسابقه بود. ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 داستان‌های ننوشته 🌿دانشجو معلم بود؛ از تهران آمده بود. همان روز سیزدهم رسیده بود کرمان و مستقیم رفته بود گلزار شهدا که... رفتم خوابگاه دانشگاه فرهنگیان، پیش دوستانش تا حرفی بشنوم و کمی فائزه را بشناسم. اما چیزی جز هق هق گریه نشنیدم. تا اینکه یکی‌شان گفت: «می‌خواست نویسنده✍ بشه، داستان بنویسه، دنبال دوره‌ی داستان کودک و نوجوان بود.» و من خودم را جلو کشیدم: «خب چیزی هم‌ نوشته؟» 😭اما جز هق هق گریه نشنیدم. حالا من فائزه را ول نمی‌کنم. مدام او را می‌کشم کنار میز و صندلی‌ام. او پر بوده از داستان‌های ننوشته. صدایش می‌کنم و می‌گویم؛ فائزه! چه داستانی دوست داشتی بنویسی؟ من برایت می‌نویسم! می‌گویم؛ فائزه! این داستان هم به خاطر تو. می‌گویم؛ فائزه! برایم درستش کن، غلط‌هایش را تو بگو. ✏️قلمم را شل می‌گیرم تا او بیاید و توی دستهای من بچرخاندش. او بلد است. 🥀شهیده فائزه رحیمی 📝محدثه اکبرپور @Modafeaneharaam
📌 ( تولد یک لبخند ) 🌿همیشه لبخند به لب داشت ، اما هر وقت تلویزیون یک شهید را نشان می‌داد، لبخندش محو می شد و ماتم زده می‌نشست گوشه ی اتاق .😔 با یک دست آرام عینکش را در می آورد و با زبری آن یکی دستش ، قطره های اشک را از روی چروک های دور چشمش پاک می کرد . بعد هم با حسرت محکم می کوبید روی پایش و بی وقفه مثل یک ذکر تکرار می کرد : 🌱«کاش یه روزی قسمت منم بشه‌» روز آخر دمِ رفتن ، وقتی شوهرش بهش گفت امروز دلشوره دارم و خیلی مواظب خودت باش! فقط جواب داد : 🍀«هر چی خدا بخواد همون می شه ، توکل به خودش!» این را گفت و با لبخند رفت! لبخندی متفاوت از لبخندهای شصت و دوساله ی عمرش... 🥀 شهیده فاطمه رجب زاده 📝راوی : همسر شهید 📝زهرا بخشی @Modafeaneharaam
📌 . 🌿همسرم‌ شب‌ها کار می‌کرد. پاکبان بود اما صبح‌ که به خانه می‌آمد تازه کار بعدی‌اش شروع می‌شد. بنایی شغل دومش بود. 🏡این خانه و سرپناه را هم خودش با دست‌های خودش برای من و بچه‌ها ساخت و رفت. در و دیوارهای اینجا پر از صدای زیارت عاشورای همسرم است. زیارت عاشورا را حفظ بود به من هم توصیه می‌کرد زیارت عاشورا را حفظ کنم و همیشه بخوانم نگران سلامتی‌اش که می‌شدم به او اعتراض می‌کردم، می‌گفتم: «نمیخواد اینقدر کار کنی! من که راضی نیستم خودت رو اینقدر تو زحمت بندازی، بچه ها هم راضی نیستن. نمی‌خوای یه خورده به فکر سلامتیت باشی؟» 🌱در جواب من می‌گفت: «نگران من نباش، من طوریم نمیشه، شب‌ها که میرم سرکار، چندبار تا صبح زیارت عاشورا می‌خونم. مطمئن باش اتفاقی برام نمی‌افته.» 📝به روایت همسر شهید ماشاالله صفرزاده ✍به قلم اعظم رنجبر @Modafeaneharaam
📌 شوخی‌شوخی، جدی شد. ✨پیاده‌روی اربعین، کفش‌هایش را درمی‌آورد و بندها را بهم گره زده و دور گردنش می‌انداخت. تمام مسیر نجف تا کربلا را. به موکب‌هایی که کمک احتیاج داشتند دستی می‌رساند. چه عراقی چه ایرانی. مریضه‌ی موکب عراقی را گفت لای پتو گذاشتند و با یک نفر دیگر، پتو را مثل برانکارد گرفتند و به درمانگاه رساندند. 🔹شب سیزدهم دی‌ماه، توزیع شام موکب شهدای مقاومت در گلزار شهدا تمام شده بود و بچه‌ها خسته، گوشه و کنار آشپزخانه نشسته‌بودند. رضا از راه رسید و دیگ‌ها را با سر و صدا جلو کشید و شروع به شستنشان کرد. با هر رفت و برگشت دستش، با هیجان می‌گفت: «ما از شهدا جا نمونیم صلوات» 🥀«ما به شهدا ملحق بشیم صلوات» بچه‌ها می‌خندیدند و صلوات‌ها را شوخی‌شوخی محمدی‌پسند می‌فرستادند. هیچ‌کدام فکرش را نمی‌کردند چند ساعت بعد، رضا به جمع شهدا برسد. ☘تازه می‌فهمیدند که رضا از ته دل می‌گفت نه از سر شوخی و خنده. 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان @Modafeaneharaam
📌 «باغ خرما» ☘تازه از سرکار آمده بود و داشت استراحت می کرد که موبایلش زنگ خورد، جواب نداد. خیلی وقت‌ها شماره‌های ناشناس را جواب نمی‌داد که تقاضای غیرقانونی حتی به گوشش نخورد. پیامک آمد: «سلام، کار فوری دارم لطفا جواب بدید» نگران شد که نکند کسی به کمک نیاز دارد و سریعا با شماره‌ی ناشناس تماس گرفت. یکی از ارباب رجوع‌هایش بود، آمده بود کرمان و می‌خواست برایش خرمای🌴 تازه بیاورد؛ می‌دانستم هدیه‌ها را قبول نمی‌کند، نه هدیه‌ی تشکر را و نه هدیه‌ی تقاضا را. برای اینکه نه دل مرد را بشکند و نه هدیه را بپذیرد، با خنده جواب داد: 🌴«خرما؟ نه بابا دستتون درد نکنه، ما خودمون باغ خرما داریم، می خواین براتون بیارم؟» تعجب کردم چون هیچوقت دروغ نمی‌گفت، تماس را که قطع کرد، پرسیدم:«علی جان، ما که باغ خرما نداریم!» 🌱با لبخند همیشگی‌اش نگاهم کرد و جواب داد:«نداریم؟» گالری موبایلش را باز کرد و عکس‌های زمین کوچک کشاورزی‌اش را نشانم داد؛ بچه‌ها هسته‌ی خرماهایی که خورده بودند را ریخته بودند روی زمین و چند ردیف جوانه‌ی خرما درآمده بود، خندید و گفت: «اینم باغ خرمای ما!»✨ 📝راوی: خانم ضیاءالدینی همسر 🥀شهید محمدعلی ضیاءالدینی ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 امتحان 🍀قبل از شروع مراسم گلزار، امتحان داشت. برای همه امتحان‌ها سنگ تمام می‌گذاشت. بعد از اینکه برگه‌اش را تحویل داد، پشت سر معلم که از او دور شده بود، دوید. نفس نفس زنان گفت:«آقا اجازه، آقا اگه نوزده و نیم بشیم، بهمون بیست میدین» معلم از حرف امیرحسین خنده‌اش گرفت. جواب داد:«حالا تا بعد» 🌟بعدِ معلم شد، بعدِ شهادت امیر حسین. برگه را برداشته بود و دنبال آن نیم نمره می‌گشت. هرچه گشت، هیچ اشتباهی پیدا نکرد؛ همه را درست نوشته بود. 🥀شهید امیرحسین دهدهی @Modafeaneharaam
📌 «نعمت خان و نازی» 🌿نازی قلبش سوراخ است نعمت‌الله هم قلبش مهربان... به خاطر همین خیلی هوای نازی را داشت. دختر برادرش بود. هر وقت از بیرون می‌آمد حتما پفکی چیزی داشت که بدهد دست این دختر و ازش لبخند بگیرد. 🌱هر چه کار می‌کرد نمی‌توانست خرج عمل قلب نازی را بدهد این را خوب می‌دانست! همین بیشتر عذابش می‌داد. روز حادثه، بعد از انفجارِ اول با چند نفر دیگر دور و بر اتوبوس بودند که یاد نازی افتاد. زنگ زد به زن برادرش؛ جواب نداد؛ نگران شد... نگرانِ نازی! از بقیه جدا شد، دوید تا نازی را پیدا کند؛ داشت دور و برش را نگاه می‌کرد. شاید از کنار آن تروریست هم رد شده باشد. شاید تنه‌اش به او هم خورده باشد. باید نازی را پیدا می‌کرد. باید زودتر او را... 💥اما ناگهان بمب... نازی قلبش سوراخ است نعمت‌الله هم سرش 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی شهدای افغانستانی _اهل تسنن 📝راوی:محدثه اکبرپور @Modafeaneharaam
📌 «به وقت مهمانی» 🌿۲۴ ساعت تمام مفقودالاثر بود.همسر و سه پسرش، تمام بیمارستان ها و پزشکی قانونی را چندین بار رفتند و دست خالی برگشتند.هربار پیکر زنی را نشانشان می دادند که چهره اش از عمق جراحت ها قابل شناسایی نبود،باور نکرده بودند نصرت خانم باشد.صبح آن روز، تنها و با آژانس رفته بود گلزار و کسی ندیده بود چه پوشیده که حداقل از روی لباس شناسایی اش کنند‌ و نهایتا مجبور شدند تست ژنتیک بگیرند. 🌱بعدها که عروسش، کمدش را باز کرد و جای خالی لباس ها را دید، فهمید همان مانتوی بنفشی را پوشیده که فقط توی مجالس شادی می پوشیده و کفش هایی را پا کرده که هیچوقت استفاده نکرده و انگار نگهشان داشته برای مهمانی های مهم، مثل مهمانی بزرگ روز مادر که از مسیر گلزارشهدا شروع شد و تا اوج آسمان ادامه پیدا کرد.✨ 🥀شهیده نصرت جعفری ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 ☘دوست نداشت هیچوقت بارَش بر دوش کسی باشد. همیشه زنگ میزد به مادرش و با اصرار میگفت:((لباساتو بیار اینجا خودم میشورم...)) ✨عاشق مهمانی دادن بود. برایشان سنگ تمام میگذاشت، چه یک نفر مهمان چه صد نفر! یک روز مادرش آمد خانه و گفت:(( تو که تازه کارتن قند خریده بودی، این چند وقت هم که مهمون نداشتی، چجوری اینقدر زود تموم شد؟! )) 🌱با دلسوزی گفت:((مادر، این بنده خدا که همیشه میاد درِ خونه، به دل امیدی اومده...گناه داره... من نمیخواستم دست خالی ردش کنم.)) 🥀شهیده طاهره درستکار @Modafeaneharaam
📌 کربلایی یاسین 🌿خیلی دلش می‌خواست برود کربلا ولی پول رفتن نداشت. نزدیک اربعین که می‌رسید، زنجیر هیئتش را بر می‌داشت و از کرمان پیاده می‌رفت جوپار. هرسال با همسایه‌‌مان راهی میشد؛ خاله صدا میزدش. امسال که خاله‌اش نبود، خیلی نگران پیاده‌روی روز اربعین شد. بهش دلداری دادم و گفتم :«نگران نباش پسرم، از هرجا شده پول اسنپ رو جور می‌کنم که خودمون رو به جاده جوپار برسونیم.» 🌱یاسین هم در جواب گفته بود: « هر طور شده باید به پیاده‌روی جوپار برسیم.زیارت امام نمی‌تونیم بریم، زیارت امامزاده که می‌تونیم...» 📝راوی: سمیه سلطانی نژاد مادر شهید. 🥀شهید یاسین تشت زر ✍نویسنده: زهرا یعقوبی @Modafeaneharaam
📌 رازداری دست‌ها 🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد. همیشه می‌گفت: «فقط دو تا دستم می‌دونن من دارم چکار می‌کنم.» 🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.» رضا، برگه‌ی حمایت مالی‌ش از دختربچه‌ی سه‌ساله‌ی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.» 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان @Modafeaneharaam
📌 بَنرِ روضه 🔹راننده شرکت بود. برای موکبشان کیک و خرما می‌برد توی گلزار. حرف که می‌زد گاهی دو بر سرش را محکم می‌گرفت و دوباره ادامه می‌داد:«من اونجا بودم. سمت مسجد فروزی. یکهو صدای وحشتناکی بلند شد.» نفس عمیقی کشید و گفت:« نمی‌دونستم چیکار کنم، آخه من فقط راننده شرکت بودم، همین!» 🌱سرش را به دو طرف تکان داد. نچ نچ کنان گفت:« شهید که نشدم، با خودم گفتم حداقل یه کاری بکنم برا 🥀شهدایی که رو زمین افتاده بودن... برگشتم سمت موکب و هرچی بنر بود کندم.» پرسیدم:« بنرها رو برای چی می‌خواستین؟» انگار داشت باز هم صحنه‌ها را می‌دید. چشم‌هایش را بست. لب‌هایش لرزید وقتی گفت :«بنرها رو انداختم رو جنازه‌ها... نمی‌خواستم چشم بچه‌ها بیفته به بدنای خونی، کاش کار بیشتری از دستم بر می‌اومد» شاهد حادثه تروریستی، آقای محی آبادی ✍نویسنده: زهرا یعقوبی @Modafeaneharaam
📌 مرد کوچک جانباز دوازده ساله‌ی خانواده اکبرزاده... ☘ساچمه‌ها توی پایش نشسته‌اند اما لطف خدا از پا نیفتاده. به گفته‌ی پزشک معالج باید صبر کنند ابوالفضل بزرگ شود و بعد ساچمه‌ها را درآورند. اما پزشک معالج نمی‌دانست او خیلی زود بزرگ شده است. خیلی زود مرد خانه شده است.💥 همان روزِ انفجار که کمی از پدر دورتر افتاد ولی خودش را بالای سر پدرش رساند؛ 🥀شهادتش را به چشم دید. دست‌های لرزانش را مردانه روی شماره‌های تلفن گذاشت؛ به اولین کسی که گوشی را جواب داد، مردانه خبر شهادت پدرش را داد و خودش توی آمبولانس نشست.🚑 خودش را بردند بیمارستان و پدرش را ... ✨به پزشک معالج بگویید ابوالفضل یک شبه بزرگ شده؛ خیلی زودتر از قدش، ساچمه‌ها برایش کوچکند! فرزند شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان @Modafeaneharaam
📌 «فرفره» 🍂ناباورانه زانو‌ زده بودم جلوی تلویزیون خوابگاه که موبایل توی دستم لرزید:«سلام، بله اگه میخواهین بیایین باهنر» پیامک را که دیدم،داد زدم:«فاطمه بدو!استاد میگه بیایین»دویدم سمت کمد لباس ها، فرم اتاق عمل را که گذاشته بودم بشویم، مچاله کردم داخل کوله و نفهمیدم چه پوشیدم و چطور پوشیدم ولی دو دقیقه بعد هردو آماده بودیم و دم در خوابگاه منتظر آژانس، که پیامک دوم آمد:«خانم سلمانی،وضعیت جراحت ها خیلی بده،خودت آب قندی نشی!» و وسط 😭گریه هایم خندیدم که استاد آن روز را هنوز فراموش نکرده، روزی که رفته بودیم سرجراحی سزارین و جنین هشت ماهه، مرده متولد شد و احیا هیچ فایده ای نداشت و همانجا نمیدانم چه شد که بی حال و بی حس افتادم و چشم که باز کردم استاد با لیوان آب قند بالای سرم بود.حالا نگران بود حالم بد شود و حق داشت.خودم هم نگران بودم، نه استاد و نه من فکرش را نمی کردیم با دیدن آن همه صحنه های دلخراش، بتوانم سرپا باشم و بقول استاد:«مثل فرفره» دور مجروحین بچرخم و یک نفس کارکنم؛ انگار راه صدساله را یک شبه رفته بودم.✨ 📝راوی:رقیه سلمانی_دانشجوی ترم۴ اتاق عمل ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 یک نفر 🌿از لحظه‌ای که وارد خانه‌شان شدم تصویر روی بنرهای سیاه را، شبیه یکی از شهدای مدافع حرم می‌دیدم. به چشمم شبیه شهید مصطفی صدرزاده می‌آمد. 🔹همین که پدر، پسرش را برایم روایت کرد، قاب عکسی از شهید عبدالمهدی مغفوری که در حال وضوگرفتن بود و لبخندی به لب داشت پیش چشمم آمد. این‌ها با اینکه این همه با هم فرق دارند اما چقدر شبیه همند؛ انگار به هم کشیده‌اند! 🌱انگار زندگی‌شان را با یک نفر میزان کرده‌اند. نگاهشان را، لبخندشان را... 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان @Modafeaneharaam
📌 «خدای بزرگ» 🌿خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم می‌کشد و می‌گذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا می‌پیچید و می‌بردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه. 🌱مداح لابلای حرف‌هایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...» 🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و‌ بیست سال عمر می‌کنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمی‌مونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود. 🧕خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨ 🥀شهیده نصرت جعفری ✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 گلخانه 🏡خانه که نیست، یک گلخانه‌ی کوچک است... 🪴گوشه‌ی خانه‌شان را می‌گویم؛ پر از گل و گلدان است. همه‌ی برگ‌ها سبز و براق. هنوز از آخرین باری که ایران خانم تمیزشان کرده بود، گرد و خاکی رویشان ننشسته. انگار خبر هنوز به گوششان نرسیده که دیگر ایران خانمی نیست تا ساعت‌ها کنارشان بنشیند، نازشان کند، هم‌کلامشان شود؛ چون... ✨حالا ایران خانم خودش هم گلی شده و در گوشه‌ای از گلزار نشسته. 🥀شهیده ایران زنگی‌آبادی 📝زهره نمازیان @Modafeaneharaam
📌 «خدای بزرگ» 🌿خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم می‌کشد و می‌گذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا می‌پیچید و می‌بردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه. 🌱مداح لابلای حرف‌هایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...» 🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و‌ بیست سال عمر می‌کنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمی‌مونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود. 🧕خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨ 🥀شهیده نصرت جعفری ✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 «ارث» 🌿خیلی چیزها ازش مانده یک قران که اسمش را اولش نوشته یک دوچرخه که به قول برادر بزرگش لااقل دویست بار باهاش رفته بوده گلزار دو تا چفیه و یک پرچم ایران🇮🇷 دیوارهایی پر از نعمت و یک گونی نان خشک... 🥖نان خشک‌هایمان را نگاه می‌کنم. هیچوقت فکر نمی‌کردم نان خشک اینقدر ارزشمند باشد. فکر نمی‌کردم با یک گونی نان خشک بشود برای کسی (آن هم یک شهید) خیرات کرد سه روز از شهادتش گذشته بود.🥀 خواهرش گونی نان خشک را نشانم داد و گفت: «می‌خوایم این نون خشکا رو که خودش جمع کرده بفروشیم با پولش براش خیرات کنیم» 🥀شهید نعمت الله آچک‌زهی شهدای افغانستانی _ اهل تسنن 📝محدثه اکبرپور @Modafeaneharaam