eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 "بارِ امانت" ‌ 🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشان‌مان داد. تک شاخه‌ای سالم و پیچیده شده در ربان. وقتی برای کمک رفتیم اتاقِ پشتی تا چای بیاوریم، نوشته‌ی روی دیوار توجه‌مان را جلب کرد. "عشق محمد فاطی" معلوم بود خیلی دوستش داشته. میگفت یک سال و نیم است که زیر یک سقف زندگی می‌کنند. فاطمه ۱۸ سالش بود. حتی قیافه‌اش با آن موهای چتری و چشم‌های مشکی معصوم، کم‌ سن و سال‌تر هم نشانش می‌داد؛ اما انگار در همان یک روز قد کشید و چند سال رشد کرد. بزرگ‌تر شده‌ بود؛ آنقدر بزرگ که حالا می‌توانست سنگینی اسم "همسر شهید" را به دوش بکشد.. ‌ 🥀همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان) 📝راوی: زهرامومنی @Modafeaneharaam
📌 «خونه سِر کوچه» 🌟میگوید زینب ننو صدایم می‌کرد. شما هم اگر دوست دارید ننو صدایم کنید. می‌گوید زینب یکدفعه عوض شد. یکدفعه جنس حرف‌هایش زلال شد، مثل آب چشمه. ننو می‌رود توی فکر. شاید دارد دنبال یک علتی توی گذشته می‌گردد. 🍂 می‌رود توی خاطراتش. از سختی گذشته حرف می‌زند. از پدربزرگ خودش می‌گوید. آن روزها که هیچ امکاناتی نبود. آب لوله کشی نبود. میگوید مردم اسم خانه‌مان را گذاشته بودند "خونه سِرکوچه". چون پدربزرگش یک مشک بزرگ داشته که از قنات بالای ده برای همه آب می‌آورد. هرتشنه‌ای از کنار خانه‌مان رد میشد با مشک پدربزرگ سیراب میشد. به گمانم یک سرنخی در گذشته پیدا کرده که می‌خندد و می‌گوید: «اَ وقتی زینب شهید شده، انگاری دوباره او مشک آقاجونم به راه شده، اسم خونه سِر کوچه دوباره سِر زبونا افتاده» 📝راوی: زهرا یعقوبی 🥀شهیده زینب یعقوبی روستای کهنوج معز‌آباد @Modafeaneharaam
📌 «برا دوست و غریب» 👜کیف را گذاشت مقابلم گفت، برش دار، خیلی سنگین بود بغض کرد و کنارم نشست و گفت: از شلمچه رسیده بود این ساک تو دستش بود هن و هن کنان اومد تو خونه. گفتم، محمدعلی اینها چی ان؟ گفت، خاک از شلمچه آوردم خاک شهدایی هر کی از هم ولایتی ها و غریبه ها به رحمت خدا رفتن از این خاک بدید بریزن گوشه کفن شون تا شب اول قبر نور بشه براشون. گفتم این همه من گوشه خونه نگه دارم تا یه روزی؟ گفت، ننو اینا تبرکن گوشه خونه هم باشن خوبه. 🍂"ننو محمدعلی گفت، اولین نفر خودش بود که خاکها برا شب اول قبرش نور شدن" 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهید محمدعلی مرادی @Modafeaneharaam
📌 «پرواز مستقیم» 🍃 تو قسمت بازسازی عتبات کار می‌کنم.المیرا خیلی دلش می‌خواست یه بار با من بیاد کربلا.دنبال فرصتی می‌گشتم بتونم ببرمش زیارت.اما المیرا اینقدر بی‌تاب بود که صبر نکرد من برگردم؛خودش رفت پیش امام حسین. چند روز قبل از این اتفاق به من گفته بود "بابا تو که حرم هستی دعا کن من شهید بشم."دعاش کردم؛اما نمیدونستم اینقدر زود مستجاب می‌شه. 📝راوی: پدر شهید المیرا حیدری 🖋نویسنده: فاطمه زمانی 🥀شهید‌ المیرا حیدری @Modafeaneharaam
📌 اولین شهیده‌ 🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقت‌پیش باید می‌رفتیم ماموریت اما مادرم راضی نمی‌شد. نگران شهید شدنم بود. به مادرم گفتم:«مادر چی بهتر از شهید شدن. شهید شدن لیاقت می‌خواد.» خواهرم لیلا خیلی آدم ریز بینی بود. حرف که می‌زدی خوب دقت می‌کرد. گفت:« برای شهید شدن چیکار باید کرد؟» گفتم:« آدم باید توی قلبش شهادت رو جا بده. دنبالش باشه.» 🍂بهش گفتم:« حاج‌قاسم وقتی دستش رو می‌گیره به ضریح و اینطور اشک می‌ریزه، یعنی داره التماس میکنه. التماس می‌کنه برای شهادت.» 🍃لیلا‌مونم انگار دنبال راه می‌گشت. به پدرم گفته بود:« کاش من پسر بودم. کاش منم می‌تونستم شهید بشم.» آخرشم رسید. راهش رو پیدا‌کرد. شد اولین شهید زنِ روستا‌مون. خوش به سعادتش! 🥀شهیده لیلا غلامعلی‌زاده، رفسنجان 📝نویسنده: زینب کردستانی 🖋راوی: زهرا صفری @Modafeaneharaam
📌 امروز، روز تو نیست 🖼داشتم فیلمی از بازمانده‌ی حمله‌ی انتحاری در مسجدی در کویت را می‌دیدم که تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشت. او می‌گفت که بعد از انفجار، اباعبدالله را دیدم که دستش را به سمت همه‌ی ما که از کالبدمان جدا شده بودیم، دراز کرده بود. دست هرکس را می‌گرفت او را به سمت خودش بالا می‌کشید. می‌گفت من هم صدا می‌زدم که یا اباعبدالله لطفا دست مرا هم بگیرید. ولی ایشان در جوابم می‌گفتند: امروز روز تو نیست. 🥺حالا دارم به تک‌تک شهدای کرمان فکر می‌کنم که دستی با انگشتری عقیق، دست تک‌تکشان را گرفته و توی دست اباعبدالله گذاشته. بی‌جهت نیست که در تدفین شهدا جمله‌ی ما رایت الا جمیلا به زبان پدر شهیدی می‌آید. و می‌دانم تمام مردمی که آن روز در گلزار بودند و هم‌اکنون نفس می‌کشند، حسرت این را می‌خورند که آن روز، روزشان نبود. 📝اثری از آقای حسن اسدی 🖋نویسنده: زهرا نمازیان @Modafeaneharaam
📌 🔆شهیدی که جای قبر شهید گمنام دفن شد. ✨شانزده سال بیشتر نداشت که دوندگی کرده بود که برای روستایشان شهید گمنام بیاورند. اسم نوشته بود، یک بار بهشان گفتند نمی‌شود. یک بار گفتند میشود ولی باید بروید توی نوبت. منتظر بود که نوبتشان شود. آخر سر گفته بود شما عرضه آوردن یک شهید را هم ندارید. 🍂جای شهید گمنام را آماده کرده بود، پایین قبرستان روستا. آستین بالا زده بود که روستا را از گمنامی در آورد. تلاشش بالاخره نتیجه داد. وقتی که خبر شهادتش همه‌جا پخش شد، روزنامه‌ها تیتر زدند؛ تشييع شهیده در روستایی که شهید نداشت. 📝 راوی: زهرا یعقوبی 🥀 @Modafeaneharaam
📌 «بهترین روز برای کاسبی» 🌃شب قبلش دیر آمد. می‌گفت؛ دلم تنگ است. بهم می‌گفت؛ زینب بیا با هم حرف بزنیم. من گفتم؛ خسته‌ام، حرف نزن، بگیر بخواب. اصرار کرد، خیلی. منم شوخیم گرفته بود، می‌خواستم مثل خودش باشم. آخه نعمت‌الله خیلی شوخ بود. بهش گفتم؛ به شرطی که بهم پول بدی. نعمت الله داداشم کاسبی می‌کرد. پانزده سالش بودو قدش حتی کمترازاینهانشان می‌داد.بعد از مرگ پدرم او خرج خانواده را در می‌آورد. بعضی وقتها سفره می‌فروخت، بعضی وقتها آدامس، حتی گل نرگس. هر روز هم برای نازی، دختر کوچک آن یکی برادرم خوراکی می‌آورد. منم خواستم اذیتش کنم گفتم؛ باشه امشب بیدار می‌مونم حرف بزنیم اما باید بهم فردا پول بدی، هر چی کاسبی کردی! او هم با خنده قبول کرد. قرارمان شوخی به نظر می‌رسید؛ چون هر دو فکر می‌کردیم فردا روز کاسبی نیست. 🍂فردا شهادت حاج قاسم بود و ما همیشه آن روز را می‌رفتیم گلزار. آن شب تا ساعت یازده و نیم با هم حرف زدیم. گفت؛ می‌خوام فردا صبح زودتر برم گلزار تو هم باهام میای؟ گفتم؛ نه کار دارم. اما فرداش باهاش رفتم. خیلی خوشحال شده بود که همراهشم. پیاده رفتیم. بیشتر وقت‌ها همه جا پیاده می‌رفت. پولش را برای تاکسی و اتوبوس خرج نمی‌کرد. حالا که دارم با خودم فکر می‌کنم می‌بینم نعمت الله بهترین کاسبی‌اش را همان روز کرد. خدا کند سر قولش باشد. هر چه کاسبی کرده به من هم بدهد. 🖋 نویسنده: محدثه اکبرپور 📝راوی: خواهر شهید نوجوان، نعمت‌الله آچک‌زهی 🥀شهید اتباع اهل تسنن @Modafeaneharaam
📌 «تعمیرکار» 🔧در کابینتمان همین امروز خراب شد و من قبل از هر کسی یاد نعمت الله افتادم. از این به بعد زیاد یاد او می‌افتم. آخه او همه کاره بود‌. همه چیز خانه‌یشان را او تعمیر می‌کرد. توی آن خانه‌ی بزرگ که چهار تا خانواده زندگی می‌کردند خان حساب می‌شد. همه خان صدایش می‌کردند. همه چیز آن خانه را او راست و ریست می‌کرد. او نگران شکستن شیشه های خانه بود. او دور شیشه‌ها را گچ می‌گرفت. او جای شیشه های شکسته کارتن و موکت وصل می‌کرد. 🏠او خرابی سقف خانه‌یشان را کاهگل می‌کشید. او وسایل شکسته‌ی خانه را چسبکاری می‌کرد. او حتی از یک گوشه‌ی به درد نخور خانه برای خودش یک اتاق درست کرده بود. یک اتاق کوچک که وقتی توش دراز می‌کشید فقط به اندازه‌ی اینکه خواهرش بالای سرش بنشیند و دست توی موهایش بکشد جا بود. اصلا بگذارید راحتتان کنم. حال دل شکسته‌ام از وقتی رفتم خانه‌ی نعمت الله خوب شد. او حال دلم را عوض کرد. هر چه که از او می‌گفتند یک لبخند روی لب‌هایمان می‌انداخت. او قلب شکسته ام را تعمیر کرد. و مطمئنم قصه‌هایش فکر خیلی ها را تعمیر خواهد کرد. 🍂قصه‌ی پسر افغانستانیِ دستفروشی که عاشق حاج قاسم بود. او را با یک پیچ‌گوشتی و انبردست تصور می‌کنم که آماده‌ی تعمیر کردن فکرها و قلب‌هاست 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی(شهدای اتباع) 📝راوی: محدثه اکبرپور @Modafeaneharaam
📌 راستی مکرمه خانم ِ حسینی! حالا مادر شما جواب خواستگارتان را چه بدهد؟! همان خواستگاری که می‌خواست چهارشنبه شب بیاید ولی تو گفتی: «فعلا درگیر مراسم سالگرد حاجی ام، بگید جمعه بیان»... 🥀 📝 راوی: زهرا السادات اسدی 📸 عکاس: زهره رضایی @Modafeaneharaam
📌 باشه برو ✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد 🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه . قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون. 🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم. از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟ 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهیده زهرا شادکام @Modafeaneharaam
📌 خیمه‌گاه 🍃موکب کوچکی بود. یک جورهایی خانوادگی بود. زن و بچه و پیر و جوان. اسمش را گذاشته بودند خیمه‌گاه. هر روز روغن جوشی می‌دادند. پولش ذره ذره جور شده بود. مثل خمیر که کم کم ترش می‌شود، کم کم ور می‌آید و بعد زیاد می‌شود. آخرش هم توی انفجار اسماعیلش شهید شد و مرتضایش مجروح. و نوجوان‌هایش فردای انفجار دعوا می‌کردند که: «چرا موکب رو راه نمی‌ندازین. اون نامردا فکر می‌کنن ما ترسیدیم» 📝راوی: محدثه اکبرپور 🥀شهید اسماعیل عرب 🍂مجروح مرتضی عربزاده موکب خیمه گاه (روستای گورچوئیه) @Modafeaneharaam
📌 «کاسبی یعنی این» 🌼فصل گل‌های نرگس که می‌رسید می‌رفت در مسیر گلزار شهدای کرمان و گل می‌فروخت. حالا چند سالی بود که به قول خواهرش کاسبی‌اش خراب شده بود؛ نرگس‌ها را ارزان می‌فروخت؛ ارزان‌تر از همه‌. خواهرش شاکی شد که چرا اینقدر ارزان می‌فروشی؟! جواب داده بود: «شاید بخوان ببرن سر قبر حاج‌قاسم سلیمانی» 📝 راوی: محدثه اکبرپور 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی(شهدای اتباع افغانستانی) @Modafeaneharaam
📌 «احوال پرسی» 🌿هفت روز گذشته بود. با هیچکس حرف نمی‌زد، گریه هم نمی‌کرد. یک گوشه خودش را بغل کرده بود و خیره شده بود به دیوار. شالش تا نصفه‌ی سرش رسیده بود و موهای خرمایی‌اش پیدا بود درست همانطوری که قبلاً دیده بودمش. زیر چشم‌هایش سیاه شده بود و لب‌هایش خشک. هیچکس نمی‌رفت دور و برش، بی فایده بود، با کسی حرف نمی‌زد اما من دلم را زدم به دریا و جلو رفتم؛ سلام کردم؛ لحظه‌ای نگاهم کرد و جوابم را داد. دوباره به یک گوشه خیره شد، لب‌هایش جنبید: «دروغه، دروغ می‌گن، اسماعیل هنوز زنده است» قرار بود تا یک ماه دیگر بروند زیر یک سقف که آن انفجار...💥 و من بعد از چند دقیقه‌ی سنگین شروع کردم به حرف زدن با کسی که حتی نگاهم نمی‌کرد. وسط حرف‌هایم رسیدم به مادرم. گفتم: «مامانم پیر شده، فقط سه سال با بابام زندگی کرد تا اینکه توی شلمچه ترکش‌ها... سی و هشت ساله که بابامو ندیده»😔 نگاهم کرد. گفتم: «وقت نکرده بود باهاش بره مشهد» اخم کرد. گفتم: «وقتی بچه بودم هر وقت اسم بابام می‌یومد سکوت می‌کرد.» سرخ شد. گفتم: «اولین بار صدای شیون مامانمو پشت پیکر اسماعیل شنیدم...» ابروهایش لرزید 🔸وقتی می‌خواستم از کنارش بلند شوم، دست گذاشت روی پایم، چند تار مویش ول شد روی صورتش، بهم خیره شد و گفت: «ماما... مامانت الان کجاست؟ حالش... حالش خوبه؟» جلوی گریه‌ام را گرفتم و گفتم: «خوب» 📝محدثه اکبرپور روایتی از همسر شهید اسماعیل عرب و همسر شهیدِ دفاع مقدس محمد اکبرپور @Modafeaneharaam
📌 «بالاترین عکس» 🔹برادر نعمت الله به قاب عکس حاج قاسم روی دیوارشان اشاره کرد. یک جایی نزدیک سقف. باید گردنم را خیلی بالا می‌بردم تا حاج قاسمِ خانه‌ی نعمت الله را می‌دیدم. انقدر که انگار می‌خواهم آسمان را نگاه کنم. برادرش گفت: «ببینید عکسش رو گذاشتیم کنار عکس پدرمون، برامون مثل پدره» 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی افغانستانی_اهل تسنن @Modafeaneharaam
📌 خانم هشتصد 📱گوشی را برداشته بود و فقط به مادرش گفته بود: «من زنده ام.» بعد گوشی را یک جایی پرت کرده بود تا صدایش تمرکزش را بهم نریزد و همه چیز را فراموش کرده بود. از بچه های قد و نیم قدش تا مادری که هدیه اش هنوز توی داشبورد ماشین اش بود. نمی خواست چیزی فاصله بیندازد بین او و آن میدان جنگی که نمی دید؛ اما همکارش با داد از پشت بیسیم‌ می گفت: «هشتصد! اینجا همه ده_سی و پنجن. چه کار کنم؟» آهی از عمق جانش بلند شده بود. دستش را به سرش گرفته بود. احساس می کرد بسیمچی جنگ است. دلش می خواست الان یک کارآموز بی تجربه بود و معنی کد ده_سی و پنج را نمی دانست یا لااقل اشتباه حفظش کرده بود اما نمی‌شد، خانم هشتصد با هفده سال سابقه کار، خوب می دانست ده_سی و پنج یعنی آمبولانس اینجا به کار نمی آید رفیق، یعنی کسی اینجا نفس نمی کشد که به دستگاه تنفس نیاز داشته باشد. یعنی انتحاری کار خودش را کرده. 📝نویسنده:فاطمه ملائی 🖋راوی: خانم قاسمی راد، کارشناس @Modafeaneharaam
📌 قربانی ✨از ابتدا ساکت و آرام نشسته‌ بود. هر از گاهی دستمال سفیدش را بالا می‌آورد و زیر پلکش می‌گذاشت. تا اینکه برادر سمانه وسط صحبت‌هایش گفت: «سمانه خیلی به پدرم وابسته بود و همیشه نگران سلامتیش بود» یکدفعه همان آدم ساکت چند دقیقه پیش؛ بدون هیچ مقدمه‌ای و با بغضی کشنده پرید وسط حرف پسرش: «خیلی دوسِش داشتم...» و برای چند ثانیه سکوت کرد. داشتم از درون متلاشی می‌شدم.🥺همیشه دیدن بغض مرد از هر چیزی برایم سخت‌تر است. بریده‌ بریده ادامه‌داد: «دخترم خیلی دلسوز بود.صبح زنگش زدم روز زن رو بهش تبریک گفتم،که ظهر اینجوری شد.» دستمالش را زیر عینکش فروکرد. نمیدانم چطور در عرض چند ثانیه خودش را جمع کرد و محکم گفت: «خداقبول کنه. سمانه دعوت شده بود.خوشحالم به آرزوش رسید.» 🥀شهید سمانه رجایی نژاد ✍نویسنده: فاطمه زمانی @Modafeaneharaam
📌 حال و هوایی دیگر 🌿چفیه را روی صورتش انداخته بود و سینی خرما را گذاشته بود روی سرش. چشمم که به او افتاد برای لحظه ای مسیر پیاده روی کربلا برایم تداعی شد، زل زدم به سمت گلدسته های مسجد که کنار قبر حاج قاسم بود، یاد حرم حضرت عباس افتادم... ✨کنار سینی خرما به هوای کربلا ایستادم دنبال شباهت هایی بودم بین اینجا و آنجا. که همشهری اش جلو آمد گفت: ((حسن چفیه ات رو بردار... سرت رو بگیر بالا.)) خندید و گفت: ((امروز رو می خوام نامحرم نبینم و نامحرم هم من رو نبینه.)) 🥀شهید حسن محمد آبادی 📝راوی:رحیمه ملازاده @Modafeaneharaam
📌 بزرگ شده ام 🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود. 👮‍♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد! باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀 الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! )) همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. )) الیاس جا خورد. ماتش برده بود، 😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!)) 📝راوی:رحیمه ملازاده مجروح الیاس ایزدی @Modafeaneharaam
📌 بادکنک های رنگی 🌱پدرش گفت ما هر سال از مشهدیکبار برای سالگرد خودمان را می رسانیم سر مزار، یکبارهم اربعین قبل از کربلا؛ امسال قرار نبود که بیاید آمدنش یکدفعه ای شد نمی دانم بادکنک ها را کی خریده !🎈 بعد که از خودش پرسیدم چرا بادکنک ؟گفت من هم مانند شهید فائزه رحیمی دانشجو معلم هستم به بچه ها باید درس بدهم بادکنک آوردم سر مزارحاج قاسم برای بچه ها تنفگ و شمشیر درست کنم تا اولین درس دادنم را مبارزه با اسرائیل یادبدهم ✍نویسنده :حانیه کویری @Modafeaneharaam
📌 «گل های سرخ» 🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی. 🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم. آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺 📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam
📌 حساااابی... 🥀بعد از شهید شدن رفیقش، دل و دماغ هیچ چیز را نداشت. هر غذایی دوست داشت، پختم. هر چیزی که خوشحالش می‌کرد، خریدم. روی اسم امیرحسین حساس شده بود. حتی با احتیاط اسم خودش را صدا می‌زدم. ✨آخر سر به رفیق شهیدش متوسل شدم که یک جوری خوشحالش کند. خیلی از دعایم نگذشته بود که محمدحسین، گوشی به دست و لبخند به لب آمد سمتم: «مامان! اینو ببین!» 📱صفحه گوشی را نگاه کردم. یک آسمان با موشک، نور باران شده بود. من مات لبخند محمد حسین بودم که گفت: «مامان! ببین چه انتقامی گرفتیم. همینه، خودشه. کوبوندیمشون. اونم حساااابی.» 📝راوی:خانم دباغی نژاد، مادر محمد حسین ملازاده. همکلاسی شهید امیرحسین دهدهی. ✍نویسنده زهرا یعقوبی @Modafeaneharaam
📌 " چند دقیقه بیشتر " 🍂زن داد میزد : (( باید برادرم رو با خودتون ببرید! )) به برادرش نگاهی انداختم ، روی زمین خوابیده بود ، بی هیچ حرکتی. ظاهرا سالم بود اما خون از زیر پیکرش جاری شده بود. خم شدم و علت را بررسی کردم ، ترکش ها وجب به وجب کمرش را نشانه گرفته بودند . ▪️همان دقایق اول جان داده بود! سرم را پایین انداختم تا نگاهم به نگاه امیدوار خواهرش گره نخورد . همه ی زورم را در صدایم جمع کردم و آرام گفتم: (( نمیشه خواهر من ، تموم کرده! )) هوار کشید : (( نه او زنده ست ، بخدا خودم دیدم که چند دقیقه پیش دستش رو تکون داد! )) رو به برادرش کرد و گفت : (( بازم دستت رو تکون بده تا اونام ببینن زنده ای!)) 🥺بغض راه گلویم را بست ، برای اینکه خیالش را راحت کنم دست گذاشتم روی نبض برادرش. با لرزشی در صدا گفتم : (( ببین! نمیزنه... بخدا فوت کرده.)) 🧕خواهر اما نمیخواست قبول کند ، چنگ انداخت به برانکارد و جلوی بردن برادرش را گرفت. با سینه ی سپر کرده ، دستش را به نشانه ی تهدید در هوا تکان داد و گفت : (( نه ، قاطی جنازه ها نه! برادرم رو باید با آمبولانس به بیمارستان ببرید ، اون زنده ست، مطمئنم!)) 🌱دلمان نرم شد ، به گمانم بچه ها هم به همان چیزی فکر میکردند که از ذهنم میگذشت. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. برق شادی در چشمان خواهرش دوید ، لبخند کم رمقی زد و تشکر کرد. آن روز پیکر بی جان برادرش را به بیمارستان منتقل کردیم. خوب میدانستیم که نمیشد برادرش را احیا کرد ، اما لااقل میشد برای خواهرش امید خرید! آن هم فقط چند دقیقه بیشتر... 📝 کامبیز عبدالکریمی(بخش اورژانس) 📝زهرا بخش @Modafeaneharaam
📌 «آمار زنده‌ها» 📺داشتم زیرنویس تلویزیون را می‌خواندم، نوشته بود: «در این حادثه دست‌کم 20 تن جان باختند» که صدرا زنگ خانه را زد. در را باز کردم دویدم توی پله‌ها و صدایش کردم: «صدرا خاله!» او هم داد زد: «سلام خاله» صدایش زودتر از خودش رسید‌. خیلی خوشحال بودم که او جزو آمار کشته‌ها نیست. نفس نفس می‌زد. خودش را انداخت توی بغلم و‌ دوتایی گریه کردیم. طاقت این اتفاق را نداشتیم. از یک خاله و خواهر‌زاده‌ی چهارده ساله‌اش چه توقعی می‌توان داشت؟! نشست روی مبل و من رفتم تا برایش شربت درست کنم. او هنوز نفس نفس می‌زد. _خیلی دوییدی خاله؟ _ نه بابا! داشتم می‌دوییدم با خودم گفتم صدرا! تو که آدم خوبی نیستی قرار باشه شهید بشی پس از چی می‌ترسی. دیگه ندوییدم.» خنده‌ام گرفت چه شجاعت یهویی و باحالی! چه ندویدن قشنگی!! ✨با خنده یک لیوان شربت گلاب گرفتم جلوش به شوخی گفتم: «خب خدا رو شکر که بچه‌ی خوبی نیستی و الا یه داغی رو دل ما می‌ذاشتی.» اما او نخندید. شربت را با جدیت برداشت. نگاهش می‌کرد و سر تکان می‌داد. انگار قصد نداشت شربت را بخورد _بخور دیگه خاله! بعد از چند بار تعارف کردنم گفت: «ما 💥یه بار انفجار دیدیم اومدیم خونه‌ی خاله‌مون، بهمون شربت می‌ده‌، بچه‌های غزه چی؟! فرار کنن کجا برن؟! کی بهشون شربت بده؟! اونا که آب هم ندارن» نگاهش کردم. همینطور تو فکر بود. 🌱اسم او باید می‌رفت توی آمار، نه آمار کشته‌ شده‌ها، یک‌ آمار بدون ته، آمار زنده شده‌های یک انتحاری 📝راوی:محدثه اکبر پور @Modafeaneharaam
📌 «بزرگ مرد کوچک» 🌿ساعت از دوازده شب گذشته بود.دوری توی بخش زدم تا مطمئن شوم بیمارها مشکلی ندارند و نرده ی تخت ها بالاست که کسی توی خواب از تخت نیفتد. صدای ناله ی ضعیفی از اتاق نزدیکم شنیدم.سرم را بردم داخل. ناله ی دردمند الیاس بود،جانباز دوازده ساله ی حادثه اخیر. 😔نگران شدم که نکند فهمیده پسردایی اش شهید شده و خبرش را پنهان کرده ایم. تا نگفتم:«چرا نخوابیدی؟» نگفت:«درد دارم» ساچمه دقیقا خورده بود به آشیل پشت پایش و از بین برده بودش، طوری که شاید هیچوقت دیگر نمی توانست مثل سابق راه برود. آمپول مسکن را شکستم و کشیدمش داخل سرنگ و ریختم داخل سرم متصل به دستش.قطره ها را تنظیم کردم و صبر کردم که کمی از دارو وارد رگ شود و خیالم راحت شود آرام تر شده. از سر کنجکاوی پرسیدم:«الیاس! خودمونیم ها! دیگه هیچوقت گلزار 🥀شهدا میری؟» چشم هایش توی تاریکی اتاق برق زد و گفت:«معلومه که میرم! از چی‌میترسم که نرم؟» پیچ سرم را کمی جابجا کردم و گفتم:«ممکنه باز بمب بذارن ها...»💥 درد توی صورتش با لبخند ملیحش قاطی شد و گفت:«خب بذارن! اونوقت من هرروز می رم!» و خندید. 📝راوی: فرشته شهابی_پرستار بیمارستان باهنر ✨مجروح:الیاس ایزدی ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی @Modafeaneharaam