مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهلوهفتم
🎙️به روایت محمد ترابی
دایی اصولاً برای خواهرزاده مزه ی متفاوتی دارد؛
اما دایی شمس الدین هم متفاوت بود. وقتی به سپیدان می آمد ، ازش جدا نمی شدیم .دورش حلقه میزدیم و هرگز دوست نداشتیم آن شب به پایان برسد و حتی خواب از ما فاصله میگرفت .
برایمان از خاطرات جبهه میگفت. بازی میکرد. شعبده انجام میداد و به خوبی مشغولمان میکرد و برای همین بسیار خوش می گذشت. وقتی هم به شیراز میرفتیم یکراست به خانه ی دایی شمس الدین میرفتیم و حتی یکبار نشد که جور دیگری اتفاق بیفتد و این موضوع شاید همه ی شیرازنشین های فامیل و خانواده را ناراحت میکرد. اما کارش نمیشد کرد دل آدرس میداد و چشم پیدا میکرد دایی استاد غافلگیری هم بود .یادم است اوایل سال هفتاد و پنج یکبار ساعت یک نصف شب ماشینی در کوچه خاموش شد، مادرم گفت صدای ماشین دایی است. درست بود وقتی به سپیدان می آمد هم به همه ی خواهر برادرها سر میزد و هم آنها را برای یک وعده هم که شده دور هم جمع میکرد. آن شب هم در را که باز کردیم یک جعبه سیب هل داد داخل حیاط و رفت به سراغ
دیگران.
محمد ضمن معرفی بچه های دایی گفت :نرگس دختر دایی
و فرزند ارشد او با یک روحانی ازدواج کرده و در قم است.
محمد هم که میشناسید دکترای داروسازی گرفته و مشغول به کار است.
علیرضا هم دانشجوست و در یکی از دانشگاه های تهران شیمی می خواند.
با آن که خواهرزاده ی حق شناس سید مدارک شایسته ای از خاندان غازی ،سلسله ی حسب و نسب آثار هنری روحیات و خلقیات باورها و ،اعتقادات خوابها و تعبیرها نذورات و فتوحات و کشف و کرامات آنها فراهم آورده است و اسناد و مدارک و خاطرات مربوط به دایی شهیدش را نیز با وسواس و حوصله به بایگانی کشیده است از دفتر شعر دایی خبر ندارد .چیزی که ما هم سخت به دنبال آن بودیم و به دلالت همسر شهید به یکی از همکاران داده شده که برنگردانده است و تنها قول چند شعرش را از همو گرفتیم تا کی به دست برسد و قدری از گلایه ی محمد به همین موضوع بر میگشت و این که بچه ها اندک همکاری با او در این راه نداشته اند .
هم باید گفت که من تنها یک نظر به دیدار سید شمس الدین غازی رسیدم آن هم به تأکید و توصیه ی جواد محبی که میگفت :حتماً خوشت میآید چون شاعر است و کار درست!
آن جذبه ی نگاه که محمد گفت در سخن حاج اکبر دهقان نیز گوشزد شد. من نیز در آن ملاقات کوتاه دیدم و هر چه از زیارت سید شمس الدین غازی در
خاطر دارم همان یک نگاه است ماهیچ ما نگاه!
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهلوهشتم
🎙️به روایت نصرت الله ترابی
انفجارها به حدی سنگین و نزدیک به هم بود که شیشه ی ساختمانهای ارتش که در کنار پادگان قرار داشت ،شکست فردا به اعتراض آمدند ،اما جوابی جز این که اینها بسیجیاند و بی،ترمز نشنیدند .
تنها همین انفجارها نبود که وادارشان کرد سینه خیز بروند ،پامرغی ،کلاغ ،پر خلاصه تا صبح بیدار نگهشان داشت و انفجار پشت انفجار بود که این بیچاره ها را با لباس شخصی و کفش معمولی زمین گیر میکرد .خیز میرفتند و لعن و نفرین خود میکردند .اگر شب و تاریکی و بند و بست پادگان نبود همان شب عده ای فرار می کردند؛ اما درمان خوبی بود فردا صبح یکی یکی برای تسویه حساب آمدند. یکی گفت زنم مریض است .یکی گفتم پدرم ناخوش است پیرمرد کسی را ندارد .یکی گفت میخواهم زن بگیرم.
یکی بهانه ی دیگر تا این که خلص و ناب ها باقی ماندند اینها بچه های کهکیلویه و بویراحمد بودند کـه بـه تعداد زیاد الى ماشاء الله آمده بودند و آتیش میسوزاندند و کسی جلودارشان نبود. شیطنت میکردند به تدارکات تک میزدند. میخواندند میرقصیدند .دعوا میکردند همه کار.
سید گفت: امشب بسپرشان به من ... آن خشم شب
چنان رمقی ازشان گرفت و چنان ترسی به جانشان ریخت که بیشترشان از آموزش دیدن و حتی جبهه رفتن صرف نظر کردند و فلنگ را بستند. پادگان کازرون در آن سالهای اول جنگ سال شصت و شصت و یک مرکز آموزش جنوب بود که تا چهارهزار نفر نیروی آموزشی از استانهای فارس و بوشهر و کهکیلویه و هرمزگان و کرمان در آن دوره میدیدند و کنترل این حجم نیرو کار آسانی نبود. سید شمس الدین در این زمان هم معاون آموزش بود و هم مربی تخریب در حقیقت چیزی هم به جز عشق این بچه ها را نگه نمیداشت چون شرایط فوق العاده سخت بود .سید تقسیم کننده غذا بود و به هر دو نفر یا سه نفر یک بشقاب غذا میداد .
گفتم :بیشتر بده یک بشقاب خیلی کم است .
گفت: نه ،نصرت باید به شرایط سخت عادت کنند .اینها ممکن است فردا در جنگ تا بیست و چهار ساعت غذا گیرشان نیاید. اگر عادت نکرده ،باشند گوشت همدیگر را میخورند!
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهلنهم
🎙️به روایت نصرت الله ترابی
سید شمس الدین شخصیت فوق العاده ای بود با آن که دو سال از من
کوچک تر بود. او را الگوی خویش میدانستم ،شجاع دلیر ،زرنگ باهوش خستگی ناپذیر !
سید چیزی بیش از آنچه که دوره دیده بود و آموخته بود میدانست .چنان که گواهینامه نداشت ولی رانندگی میکرد و رانندگی همه نوع وسیله ای را بلد بود حتی ماشینهای سنگین و فوق سنگین مثل جرثقیل و لودر و غیره.
در عین نظامی گری و رفتارهای خشن نظامی ،عطوفت و اخلاق خوش داشت .
ما که رابطه ی فامیلی داشتیم. پسر عمه ی من بود ولی دیگران هم به این نکته اعتراف دارند که خوش اخلاق بود و دانشهای نیاموخته و فراست غریبی داشت که یادم است حتی گاهی بچه ها به او دکتر «شمس» میگفتند و یا به او تخریب چی مهربان لقب داده بودند. بعد از مدتی حضور در پادگان کازرون من به سپیدان برگشتم ولی سید همانجا با سمت مربی باقی ماند تا آن که از آنجا در سال شصت و سه به جبهه رفت و در واحد
تخریب لشکر ۱۹ فجر و شاید آن زمان تیپ امام سجاد منشاء خدمات
فراوانی شد.
پس از شهادت شمس الدین حسابی به هم ریختم و انگاری همه ی غصه ها به سراغم آمدند افسردگی شدید گرفتم و از نظر اعصاب و روان کاملاً داغون شدم رنجور ملول و بیحوصله چشم دیدن هیچ کس را نداشتم و مراجعه های مکررم به پزشک و متخصص اعصاب و روان بیفایده بود تا این که یک شب سید شمس الدین را در خواب دیدم به سراغم آمد و دستم را گرفت و مرا از بستر بیماری جدا کرد. البته سابقه ی این بیماری از زمان جنگ و آموزش انفجارات بود؛ ولی در واقعه ی شهادت این نازنین بالا گرفت با این خواب و قدم زدن با او در لحظاتی از خواب گویی به تمامی آن ناخوشی را از
من دور کردند این هم گوشه ای از لطف و کرامت شهید غازی بود.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهم
🎙️به روایت هیبت الله ترابی
عمو تیمور ترابی ساکش را به من داد و گفت :وقتی عملیات تمام شد و برگشتی سپیدان این را با خودت ببر .خدا شاهد است با همین اطمینان سید درآمد که دایی( چون دایی سید میشد و عموی من )این چه حرف است ان شاء الله با هم برمیگردیم شما هم تشریف میآرید .
گفت :همین که گفتی دیگر برگشتی در کار من نیست. فقط این را به خانه ی ما برسانید.
عمليات حصر آبادان تمام شد و عمو مردِ مرگ آگاه جبهه که نظیرش در آنجا زیاد دیده میشد قبل از ما به خانه برگشت. بیشک با گل و گلاب از او استقبال شده بود و مردم شهر او را تا منزل ابدی اش بدرقه کرده بودند و هیچ یک نمیدانستند که شهید ترابی با اطمینان کامل از شهادتش درست در شب قبل از عملیات کیفش را به ما سپرده است .
جای دیگری هم که با سید هم سفر و همسنگر بودم عملیات والفجر یک بود که سید موفق شد در مراسم ختم من که در لشکر برگزار شده بود شرکت کند؛ زیرا من در این عمليات مجروح شدم ولی سید سالم ماند و به پادگان شهید دستغیب برگشت مرا در حال بیهوشی به بیمارستانی در رشت میبرند و من وقتی به خود آمدم و وضعیت را دانستم از طریق دوستان البته با سختی فراوان چون مثل امروز نبود که خیلی ها اصلاً تلفن نداشتند خبر دادم و حتی خبر
مجروح شدن من به سید رسیده بود ،ولی وقتی به مقر لشکر برمیگردد و با کمال تعجب میبیند که مجلس ترحیم برای من گرفته اند و حتی فکر کرده بودند که من مفقود الاثر شده ام. همچنین در یک عملیات ایذایی در فکه با سید همراه بودم که در آن عملیات نیز مجروح شدم طوری که نمی توانستم حرکت کنم و به عقب برگردم از میان بچه هایی که به عقب برمی گشتند یکی به نام خلیل فردوسی پور که بعدها شهید شد و جنازه اش هم به دست نیامد به طرفم آمد و گفت: من شما را میشناسم و باید شما را به عقب .بیرم دست به گردن آن عزیز انداختم و مسافتی طولانی را زحمتش دادم تا به عقبه رسیدیم و با وسایل دیگر به پشت جبهه آمدم وقتی از هم جدا میشدیم گفتم مرا از کجا میشناسی؟ گفت :که من شاگرد سید شمس الدین غازی هستم و در لشکر شما را با هم دیده بودم و میدانستم که فامیل هستید .من به ادای حق استادی سید وظیفه داشتم به شما کمک کنم.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهویکم
🎙️به روایت هیبت الله ترابی
اما شبی که سید شمس الدین شهید شد انصافاً تا اذان صبح خوابم نبرد؛
یعنی نمیتوانستم بخوابم .شاید هیچ کس در فامیل و خانواده مثل من با شمس ارتباط داشت؛ هم کلاسی هم سن و سال هم بازی ،همرزم ،همکار پسرعمه و قوم و خویش هم که بودیم تمام خاطرات با او بودن را آن شب مرور کردم اگر لحظه ای از گریه کردن فارغ میشدم خاطراتش به سراغم می آمد ،رفتارش ،شوخیهاش خنده هاش، کاراش و ابتکاراتش و همه چیز اصلاً خلق و خوی شیرین داشت، جذاب و دلچسب بود .
من با سید هم لوحِ مکتب بودم. پیش پدر بزرگش که روحانی عالی مقامی بود مکتب میرفتیم و درس قرآن میخواندیم و محله ی آنجا را به دلیل این روحانی جلیل القدر محله ی ملا میگفتند که نزدیک امامزاده بود و البته شیطنت هم میکردیم؛ برای نمونه یادم است تابستان بود و قدری هوا گرم ولی آقا اجازه نمیداد که
مکتب را ترک کنیم یا به آب بزنیم برادر کوچکترم که لب حوض بود داخل آب انداختیم و به بهانه ی نجات او هر دو پریدیم توی آب. همچنین یادم است سید شیراز که میآمد پاتوقش یک راست خانه ی ما بود، در فلکه ی فخرآباد. با هم کشتی میگرفتیم سخت گاهی کشتی هایمان آن قدر طول میکشید و آن قدر جدی میشد که برادر بزرگترم با پارچ آب سرد از هم جدایمان می.کرد قبل از انقلاب با هم به تظاهرات می رفتیم فعالیتهای مخفی داشتیم و سید برای گروه ترقه و بمبهای دستی میساخت که پرت میکردیم جلو سربازان شاه یا به در و دیوار میکوفتیم تا منفجر شود و صدای وحشتناک تری .بدهد شیشهی بانکها و اماکن دولتی را میشکستیم و فرار میکردیم گاهی هم آنها تعقیبمان میکردند که در یک مورد یکی از بچه ها را دستگیر کردند و حتی حکم اعدام برایش صادر کردند؛ ولی با که سید شمس الدین همان شب دستگیری اندیشید اعدام نشد از انقلاب آزاد شد .
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهودوم
🎙️به روایت هیبت الله ترابی
یک خاطره جالب هم این که وقتی انقلاب پیروز شد یک روز به نماز جمعه رفتیم و چون جمعیت زیاد بود و مهر کم تعدادی مهر از چوب درست کرده بودند و به ما هم از همین مهرهای چوبی رسید. درضمن جا نبود در مسجد و بیرون مسجد در خیابان به صف نماز ایستادیم .یکباره وسط نماز بادی وزید و یکی دو تا از مهرها را با خود برد .پسر عموی من که کمی بچه تر از ما بود و با ما به نماز آمده بود در اثنای نماز گفت: ای بووی!
این کلمه در آن وضعیت جدی و سکوت نماز و حالتِ جوانی ما سه چهار نفر فامیل را به خنده انداخت و نمازمان شکسته شد.
اما با ورودمان به سپاه که به اتفاق سید بود و حتی دوره ی چتربازی و ویژه ی تخریب را نیز زیر نظر مربیان ارتش گذراندیم به خاطر بنی صدر و همکاری نکردن او با سپاه و حتی مخالفت و عناد این رئیس جمهور با سپاه گواهی دوره به ما ندادند تا آن که بنی صدر برکنار شد و ما در دوران کوتاه ریاست جمهوری شهید محمد علی رجایی گواهی دوره گرفتیم و به فعالیت
مشغول شدیم که از مهمترین ماموریتهای ما تخلیه ی انبار دینامیت از محل دادگاه شیراز بود. حتماً دوستان دیگر نظیر سردار شیخ زاده در این باره صحبت کرده اند ،اما نکته ی باقی مانده از آن مراجعه و اجازه ی ما در این کار از استاد فن یعنی مربی عزیز ارتشی است که باید به آن اشاره کرد .وقتی ما از محل بازدید کردیم قبل از آن موضوع را به بچه های تخریب چی ارتش گفته بودند و آنها حکم داده بودند که ساختمان باید تخلیه شود و در همین جا منفجر شود و گرنه بیرون بردن این همه مواد که نشتی هم دارند کار خطرناکی است .البته سید هم به هزینه ی ساختمان به پای انقلاب فکر میکرد و هم این که معلوم نبود بعد از انفجار محل چه اتفاقاتی بیفتد و سرانجام با آب گرفتن به روی آنها سه تن دینامیت را از محل خارج کردیم. بعد از اتمام کار سراغ همان استاد تخریب رفتیم و سید در منزل را دق الباب کرد و استاد آمد تا موضوع را از ما شنید بدوبیراه گفت و فحش داد و در را محکم پشت سرش بست! هنوز غرولندش از حیاط می آمد که ما برگشتیم .خلاصه داشتم میگفتم که شب شهادت شمس الدین عزیز خوابم نبرد تا این که نماز صبح را خواندم و پای سجاده به دیوار تکیه دادم و نم نمک پلکم سنگین شد بیدرنگ و بلافاصله یعنی دقایق چندانی از خوابم نگذشته بود که در عالم رؤیا دیدمش با همان هیأت جذاب همیشگی و قد رشید و چهره ی خندان به طرف من آمد .دستم را گرفت و از جا بلندم کرد دقایقی را در فضای بیرون مثل حیاط خانه ی خودمان با هم قدیم زدیم لحظات دل انگیزی که هرگز از یاد نمیبرم و تا هنوز این مراوده ی من با شهید شمس الدین عزیز در عالم خواب ادامه دارد و گاه وبیگاه در خواب زیارتش
میکنم ...
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهوسوم
🎙️به روایت محمود رجایی
افسوس که دست من نیست. اگر دست من بود به عنوان مبتکر و خلاق به عنوان پژوهشگر ، به عنوان مغز متفکر ابداعات ،ابتكارات و اختراعات در زمینه ی مواد انفجاری و تخریب به کشور معرفی اش میکردم و هیچ شکی در این باره ندارم.
باور کنید اگر شمس الدین امکانات داشت موشک می ساخت. اصلاً باید گفت خلاقیت جوهره ی وجودی او بود. او هر کاری که در زمینه ی تخریب ، امور انفجاری ترکیب و کار با مواد انجام داده است ابتکار بوده. این جور نبوده است که چیزی از قبل آماده شده باشد و او یاد گرفته باشد و بیاید همان را آموزش بدهد.
دوخت جلیقه ی نجات اگرچه ممکن است صورت ابتدایی داشته باشد ممکن است ظاهر زیبایی نداشته باشد حتی ممکن است کاربرد مناسبی نداشته باشد و جوابگو نباشد ولی ابتکار بوده است.
میز کارگاه اره مویی و برش عرضی و مثلث وار مینها ، اصلاً خود دایر کردن کارگاه کاری کاملاً ابتکاری و برخاسته از ذهن خلاق و حسب نیاز بوده است و اگر پس از آن در جایی از ایران در جبهه های دیگر در لشکرهای دیگر حتی در مراتب تدارکاتی و تحقیقاتی بالاتر سپاه استفاده کرده باشند جرقه ی ابتکار آن در اینجا در لشکر فارس، در واحد تخریب لشکر فارس تیپ امام سجاد و بعدها لشكر ۱۹ فجر فارس زده شده است و این کار با فکر سید و با کمک دوستانش در واحد تخریب اینجا بوده است.
این کار برش مینها به زبان آسان است .مینها و مواد تعبیه شده در آنها حساسیت فوق العاده ای دارند و با سایش و مالش آتش میگیرند و برش نامتوازن آنها کار سختتری است تا این که بر روی یکی از قسمتهای آنها کار شود؛ ولی سید و آقای کتویی این کار سخت حساس و خطرناک را به طرز ظریفی انجام دادند و روشن است که این خطر کردن به عوض آن که بسیجی یا نیروی آموزشی ، خیلی بهتر و دقیقتر میتوانست مین را بفهمد و کار با آن را خوب یاد بگیرد می ارزد .شاید مجرب ترین مربیان آموزش دیده ها پژوهشگران علوم و امور نظامی و اصحاب تخریب هرگز به این فکر هم نکرده بودند و اگر از ایشان در این باره سوال میشد ،جوابشان منفی بود و آن را کار خطرناکی می دانستند و از نظرشان غیرممکن بود .ولی با عشق ممکن است تمام محال ها.....
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهوچهارم
🎙️به روایت محمود رجایی
ساختن اژدر باز از ابتکارات سید بود کـه بـه دیواره ی بتونی دژها میخورد و آنها را منفجر میکرد و در آب کاربرد داشته ظاهراً .
همچنین تهیه وسایل کمک آموزشی با استفاده از امکانات موجود در اوج تحریم های سالهای جنگ از نکته های قابل یاد کرد از خلاقیت سید است که علاوه بر خلاقیت و نکته سنجی و فکر کردن به موضوع دنبال کردن و به ثمر رساندن آن هم خود بحث دیگری بود که دلسوزی، جدیت و ایثار بالای شمس الدین عزیز را میرساند.
باز این که در منطقه ی جفیر موقعیت شهید ابراهیم ایل، اوایل سال هزار و سیصد و شصت و سه بود فکر کنم ،سید یک میدان موانع درست کرد که برای تمرین و آموزش نیروها فوق العاده کارساز و مهم بود، آن هم بدون هیچ ابزاری و از همه ی اینها شاید جالب تر پل شناوری بود که سید در همین موقعیت شهید ایل درست کرده بود که خلاقیت او را به اوج رساند و مجموع اینها از او یک چهره ی خلاق و مبتکر ساخته بود .
باید گفت برخی از ابتکارات سید در آن روزگار که از هیچ چیزی میساخت پایه ی خیلی از ساخته ها و ابتکارات جمعی بچه های جبهه و جنگ و حتی بعد از جنگ بود.
اما آشنایی من با شمس الدین عزیز بر میگردد به سال شصت و دو بعد از عملیات محرم و والفجر مقدماتی و والفجر یک.
آن سال ما در جبهه ی عین خوش بودیم و در واحد تخریب لشکر نوزده فجر ، مسئول تخریب لشکر در آن موقع آقای قاسمی بود که بنا شد تحولی داده شود، این شد که سید شمس الدین و محمدرضا ایزدی که بعدها به اتفاق برادرش در یک عملیات شهید شد، مسئولیت واحد را به عهده گرفتند شهید ایزدی به عنوان مسئول بود و بقیه ی امور به دستِ سید آموزشهای زمان تخریب معمولاً ابتدایی بود و درنهایت ما ده نوع مین را یاد گرفتیم و نحوه ی خنثی سازی آنها را و تخریب چی می شدیم!
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهوپنجم
🎙️به روایت محمود رجایی
معلوم نبود چه قدر از این یادگیری در شب عملیات و در حین جنگ کاربرد داشته باشد و دست ما را بگیرد اما شهید غازی مساله ی آموزش را جدی میگرفت و میگفت آموزش برای تخریب چی امری حیاتی است و به همین دلیل واقعی کار می کرد از وسایل کمک آموزشی کمک میگرفت.
تمرینهای متعدد و سخت میداد حتی مانور میگذاشت و در روزگاری که هیچکس به تحقیق و پژوهش شناخت مواد قابلیت آنها تحول ابزار و آلات کمترین توجهی نداشت ، او کاملاً به این امور فکر میکرد و خیلی افقهای فراتر را میدید هم این که در کار آموزش و تمرین چنان صلابت و هیمنه ای داشت که ما در اول کار حسابی ترسیدیم و حتی قدری ناامید شدیم؛ اما رفته رفته انس گرفتیم و خود را باور کردیم.
سید مرتب گوشزد میکرد که یک تخریبچی باید از نظر نظامی و نیروی جسمی قوی و آماده باشد که هروقت فراخوانده شد بتواند انجام وظیفه کند. بعد از اتمام آموزش در منطقه ی جفیر در سال شصت و سه به سومار رفتیم و مصاحبه ی سید شمس الدین که فیلم و نوارش موجود است در آنجا انجام شد.
سید فرمان که میداد خودش هم در آن کار مشارکت داشت و تا آخر می ایستاد و این نکته نیروها را بهتر و بیشتر به کار وامیداشت و اغلب در شناسایی ها به همراه بچه های اطلاعات عملیات شرکت میکرد و این کار مخاطره آمیز را هم خود انجام میداد و اگر میخواست کسی را بفرستد برادرش عبدالخالق را که با ما بود میفرستاد با آن که عبدالخالق در واحد بود ، سید هیچگاه به او نگاه خاصی نداشت ،بلکه به کارهای سخت که دیگران را نمی فرستاد او را روانه میکرد و همچنین سید ، هوای نیروهایش را خیلی خوب داشت.
وقتی بچه های تخریب شهید یا مجروح میشدند به شدت ملول و رنجور میشد. گویی پاره ای از بدنش را از دست داده است. در عین حال از دستور مافوق و از هیچ مخاطره ای سر باز نمیزد و به جان تلاش میکرد .
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهوششم
🎙️به روایت محمود رجایی
اما یک بار با خودم گفتم شمس را تنبیه !کنم دلیلش این بود که من در سال شصت و یک پایم
روی مین رفت و از مچ قطع شد. وقتی در زمان مسئولیت سید مجدد به جبهه برگشتم چون از وضعیت من باخبر بود، مراعات میکرد و از کارهای او این بود که هر صبح به من ماموریت میداد تا با بچه ها برای تمرین و پیاده روی یا حتی مانور نروم. پس تصمیم گرفتم که برای تنبیه فرمانده و این که نشان دهم مشکلی ندارم به تنهایی به کوه بروم آن هم با تجهیزات کامل.
چند روز که این کار را کردم فهمید و مرا کنار کشید و برادرانه عذر خواهی کرد و گفت: اتفاقاً اشتباه میکنی دوست عزیز. برادرا من می خواستم با این کار بگویم که به تو احتیاج دارم و یک وقت در اینجا احساس بیهودگی نکنی
البته در شخصیت شمس الدین غازی عزیز خیلی چیزها باید گفت که شاید در اینجا مجالش نباشد و نکته ی باقی مانده این که سید اگر از ناکار شدن بچه های تخریب ناراحت میشد. دلیلش این بود که هر یک از بچه های تخریب به اندازه ی یک فرمانده گردان و بلکه گاهی فراتر از آن نسبت به عملیات و جبهه و جنگ توجیه بودند اما بچه های تخریب چی مظلوم و گمنام بودند.
شاید آن خاطره را شنیده باشید که یکی از بچه ها داوطلب میدان مین شد و چند قدمی که رفت برگشت اول فکر کردند ترسیده بعد دیدند که نه دارد پوتینهایش را در می آورد.
گفت :اینها را تازه از تدارکات گرفته ام حیف است من دارم میروم بیت المال است و دیگری میتواند از آن استفاده کند. بچه های تخریب کسانی از این دست بودند و درباره ی سید شمس الدین بهترین واژه یا توصیف این است
«فرمانده گمنام با وجود همه ی تواناییها»
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهوهفتم
🎙️به روایت محمود رجایی
کارشان پر و پا نداشت .هر کار از دستشان می آمد، انجام می دادند اتوبوس آتش می زدند.مغازه آتش می زدند .مغازه منفجر می کردند.ترور می کردند.در کوچه و خیابان بمب
گذاشتند. نارنجک به طرف مردم پرتاب می کردند و.... در اتوبوسی که یک بار همین به اصطلاح مجاهدین خلق آتش زدند، یک بچه ی کوچک جزغاله شد.
در نهایت سپاه وارد عمل شد و از ما که تازه آموزشمان تمام شده بود و وارد مجموعه شده بودیم یک گردان رزمی درست شد برای برخورد با منافقان و سرکرده ی ما یا بهتر بگویم فرماندهی ما هم شد سید شمس الدین.
چون سید نترس و شجاع بود و همچنین ورزیده بود و ورزشکار، قد و بالاش هم هیمنهی خاصی بهش میداد و لیاقت فرماندهی داشت. عصرها می آمدیم پارامونت و مانور حضور میدادیم آن هم با چند تا لاندیور که در اختیار داشتیم. البته تعدادمان از آنها کمتر بود سید در همین جا هم سعی میکرد از راه مصالحه پیش برود و آنها را به راه بیاورد و برای همین یک مورد درگیری هم نداشتیم ولی آنها از روی نفاق و منافقانه کارهایی می کردند که ماجرای مینی بوس سپاه که به گلوله بسته شد مشهور است و ما در این ماجراها تعدادی شهید و مجروح دادیم که قصه اش شنیدنی است و البته دردناک این ماجراها بازگفتش برای این است که تاریخ مطلع باشد که چه بر نیروی انقلابی گذشته و چگونه این انقلاب حفظ و حراست شده است. کار به این سادگی نبوده .است زنجیر که افتاد ماشین گشت از در پادگان امام حسین بیرون زد حاج اکبر که رانندگیاش بهتر بود، پشت فرمان بود فرهاد ژولیده و غلامحسین محمدزاده کنار دستش ساعت هفت و پانزده دقیقه ی صبح بود .پاییز سال شصت در چارباغ جدید پاسداران حضور چندانی .نداشت هوا مَلَس بود .درست مثل طبع راننده کارخانه ی سیمان شیراز مسئول درست و حسابی ای داشت ، حزب اللهی دو آتشه و مستحق مرگ و ترور شناسایی شده بود منزلش را زیر نظر گرفته بودند. ساعت ورود و خروجش کنترل شده بود.
حالت یک مسافر را داشت که از سفر آمده باشد .مثل این که دنبال آدرس
جایی بگردد یا منتظر کسی باشد قدم میزد ساک قهوه ای نیمداری در دستش بود.حجمی نداشت اما به نظر سنگین می نمود.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهوهشتم
🎙️به روایت محمود رجایی
گه گاه آن را به طور خاصی تا زیر بغلش بالا میکشید. اینجا همان کوچه ای بود که رئیس کارخانه در آن سکونت داشت.
صدای سوت را که شنید ابتدای کوچه را نگاه کرد. دوستش بود. دوستش که هیچ با خود نداشت، فقط سر خیابان کشیک میداد .گهگاه دستهایش را به هم میمالید و مسیر خیابان را چشم می دواند مثل این که
منتظر کسی باشد ساک به دست از انتهای کوچه با اشاره ی سر پرسید:
آمدند؟
نه جوابی بود که از جوان سر کوچه شنید، باز هم با اشاره ی سر ولی میخواست چیز دیگری را به او بفهماند حرکات عجیب و غریبی از خودش درآورد، اما ساک به دست اصلاً متوجه نشد لبش را وارونه کرد و ساک را تا زیر بغلش بالا آورد جوان سر کوچه مجبور شد به انتهای کوچه بدود. ماشین گشت که از قضا به طرف چارباغ سیمان پیچیده بود دویدن جوان را متوجه شد پچ پچی در فضای تنگ و بخار گرفته ی اتاقک جلو لندکروز پیچید به قضیه مشکوک شده بودند .حاج اکبر ماشین را درست مشرف به انتهای کوچه نگه داشت. هر دو جوان یکه خوردند ماشین که به داخل کوچه پیچید شک سرنشینان را نشان داد که به یقین تبدیل شده است. ساک به دست به سمت راست کشیده میشد راست کشیده میشد ساک رفته رفته بالا می آمد. با حالت خاصی در هر دو دستش قرار گرفت جوانی که سر کوچه کشیک میداد از سمت چپ پا به فرار گذاشت همزمان با فرار او صدای شلیک از شیشه ی شکسته ماشین به داخل وزید. راننده همچنان که سر میدزدید ماشین را تا پای دیوار گاز داد و جوان مسلّح را بین دیوار و گلگیر پرس کرد. با سرعت پایین پرید جوان اسلحه را به سمت حاج اکبر چرخاند و با غضب ماشه را چکاند، سه گلوله در شکم حاجی چرخید و آرام گرفت به روی خودش نیاورد مسلسل یوزی را هر طور که بود از جوان که تنها دست هایش آزاد ، قاپید و با شلیک یک گلوله ، سر جوان روی کاپوت ماشین خم شد.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam