#برشی_از_کتاب
روزی موقع خرید جهیزیه
خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی ام اشاره کرد و پرسید:
این عکس کدوم شهیده؟
خندیدم :
این هنوز شهید نشده ، شوهرمه!
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالا خسته شدم، نیمه های راه بریده بودم یه دقیقه می نشستم شروع کرد مسخره کردن که «چه زود پیر شدی! یا تنبلی می کنی؟»
بهش گفتم: من با پای خودم میام، هروقتم بخوان می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون می خندیدن! بد بادلش بازی کردم. نشست سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد.
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
بعد هیئت رأیة العباس با لیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها همنگاه میکردن.
😍😍😍💚
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#برشی_از_کتاب
گفت: «قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمیشه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار میکرد: «اگر شهید نشی میمیری!» ولی نه به این زودی.
#قصه_دلبری 📚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے🌷
#خادمعبدالمهدی
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3