eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 همان لحظه اول که فاطمه را دید، مهرش به دلش افتاد. سفید بود و تپل و لپ گلی. انگار همه دنیایش شده بود. از روز اول که سه تایی برگشتند خانه خودشان، با فاطمه حرف می‌زد. اسمش را گذاشته بود جانای بابا:) اولین شهید مدافع حرم، محرم ترک که قدرت تخریب بالایی داشته و بعدها بر سر زبان ها اسمش افتاده کتابِ"جانا"
🌟 توی یگان ما سیستمی اختراع کرده بود و برای طراحی و ساختش خیلی تلاش کرده بود. نزدیک به نود درصد کار برمی گشت به علم الکترونیک. واقعیتش کم تر از ده درصد، من و بقیه همکاران در این پروژه نقش داشتیم. ساخت محصول که تمام شد، مسئولین آمدند تا دستگاه را ببینند. آقا رضا با تواضع و مرامی که داشت شروع کرد به توضیح دادن. حین توضیح گفت «دستگاه حاصل زحمت همه بچه های گروه است و با هم درست کردیم.» من چشمام گرد شده بود. مهمان ها که رفتند، بهش گفتم «من چقدر در این کار سهیم بودم؟ من که در حد درصدی از این کار هم نبودم»؛ ولی رضا گفت «نه، اختیار دارید، شما و بچه ها به من کمک کردید.» شهید رضا کارگر برزی متولد مردادماه سال 58 و از اولین نیروهایی بود که به منظور دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سال 92 عازم سوریه شد و در یازدهم مردادماه مصادق با 24 رمضان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. کتابِ"چشمانِ‌یعقوب"
🌼 هرشب تا یک دل سیر نبویم و نبوسمش خوابم نمی برد. تا صبح بارها و بارها از خواب بیدار می شوم و سفت تر توی بغل می گیرمش .بوی تو را می دهد. همانن پیراهنت که آخرین بار قبل رفتن پوشیده بودی. باورت می شود. هنوز که هنوز است لباس هایت پشت در اتاقمان آویزان است. مهمان هم که می آید برش نمی دارم. همه پیراهن هایت را توی کمد, مرتب همان جور که خودت چیده بودی شان, نگه داشتم. کمد کم داریم, اما دستشان نمی زنم. با همین ها زندگی می کنم. برای من مثل همان وقت ها هر روز می آیی, یکی شان را انتخاب می کنی, از کاور در می آوری, می پوشی و می روی. کسی حق ندارد به ترکیب خانه مان دست بزند, حتی بچه ها. دوست دارم همانی باشد که تو دوست داشتی. برگه های ماموریت و دست نوشته های گاه و بیگاهت همین جاست, توی کشو. درست همان جا که خودت گذاشتی. غروب که می شود می روم سروقتشان. با ثدای خودت می خوانمشان. نمی دانم شاید همه این کار ها را می کنم تا تنهایی ام را باور نکنم. شهید عبدالله باقری(بادیگارد رئیس جمهور اسبق) می باشد. کتابِ"بادیگارد"
🌟 در جبهه یک فرمانده ارتشی داشتیم که خیلی با ابراهیم رفیق بود. مرتب به ما سر می‌زد و ابراهیم هم حسابی او را تحویل می‌گرفت. تعجب کردم که اینها از کجا همدیگر را می‌شناسند. این فرمانده می‌گفت: ماجرای آشنایی ما به یک امر به معروف بر می‌گردد. یک بار من عمل حرامی انجام دادم و نمی‌دانستم این کار گناه است. همان روز دیدم جوانی خوش سیما از سنگر بسیجی‌ها به سمت من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، مقداری میوه تعارف کرد و کمی صحبت کردیم. بعد مرا از میان جمع بیرون آورد و خیلی محترمانه تذکر داد که کار من اشتباه بوده و بهتر است دیگر انجام ندهم. اینقدر با مهربانی و روی خوش تذکر داد که شیفته این جوان شدم و مرید اخلاق خوبش شدم. روایت داستان زندگی شهید ابراهیم هادی.. کتابِ"خدای‌خوبِ‌ابراهیم"
🌟 تازه از سوریه برگشته بودند. هم موقع رفتن و هم برگشتن، عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود. ساعت سه و چهار نیمه شب بود. عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود. «با سلام، بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم. می خواستم یک زندگی نامه کلی و چندتایی خاطره از مجید، که تا کنون گفته نشده، برای بنده بیان کنید.» عطیه قربانخانی اخم آورد و شروع کرد به غرولند. – خدایا حالا من چی برا این بگم. ما که این مدت، به این خبرگزاری و اون روزنامه، همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم. و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی می کنند. عطیه می خواست با کمربند، مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش، از راه رسید و کمربند به مجید نخورد. عطیه افتاد و همه غش غش بهش خندیدند. دوست مجید گفت: – می خواستی مجید را بزنی، خدا جوابت را داد و افتادی زمین. مجید گفت: – آبجی! اینم خاطره خوب، برو برا اون خبرنگار تعریف کن. زندگی داستانی حر مدافعان حرم, شهید مجید قربان خانی کتابِ"مجید‌بربری"
🌸 عاشق امام حسین(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت. راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می‌آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می‌کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی، مسئول و سخنران هیئت بود. شاهرخ را هم خیلی دوست داشت. داستان زندگی شهید شاهرخ ضرغام کتابِ"حرِانقلاب"
🌸 بعد از شهادت شهید قاسمی دانا شور و ولولۀ خاصی در مشهد به پا شد. خیلی دلم می‌خواست بروم سوریه و مدافع حرم شوم. به هر دری زدم تا از طریق سپاه وارد شوم؛ اجازه ندادند. مجبور شدم از گذرنامۀ افغانستانی استفاده کنم و در قالب نیروهای لشکر فاطمیون، سال 1393 راهی سوریه شوم و جزئی از گردان عمار باشم. برای اولین بار سیدابراهیم را در آنجا دیدم. محل اقامت ما در یک مدرسه بود. هر کلاس برای ده، دوازده نفر گنجایش داشت. بعد از چهار، پنج روز آنقدر شیفتۀ صمیمیت و نورانیت سید شدم که دلم طاقت نیاورد. یک گوشه ای گیرش آوردم و گفتم: «سیدجان می خوام یه چیزی بگم!» نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت: «میدونم ایرانی هستی! » خیلی از زمان آشناییمان نگذشته بود که رفتارهای سیدابراهیم مرا مجذوب خود کرد. یک ماهی که گذشت برای مرخصی به تهران برگشت. قبل از رفتن، مرا به عنوان معاون خودش به نیروها معرفی کرد. داستان زندگی شهید مصطفی صدر زاده کتابِ"قرارِبی‌قرار"
🪴 یکی از دوستان عراقی شهید اولین بار که ایشان را دیدم، همراه ما با یک خودرو به سمت نجف برمی گشت. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم. هادی به راننده گفت: نگه دار. تعجب کردیم. گفتم: شیخ هادی اینجا چه کار داری؟ گفت: می خواهم بروم وادی السلام. گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان. هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد. بعد هم پیاده شد و رفت. بعدها فهمیدم که مدت ها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده. زندگینامه و خاطرات طلبه ی جانباز شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری،می‌باشد. کتابِ"پسرک‌فلافل‌فروش"
🌟 بعد از رفتن صالح، زمین و زمان را هم به هم می دوختی نمی‌توانستی جلوی رفتن صادق را بگیری. ناخوش احوالی پدرش به کنار، قانونی وجود داشت که اجازه نمی‌داد دو نفر از یک خانواده همزمان در منطقه جنگی باشند. دلم به این خوش بود که تا صالح آنجاست ،صادق هر کار و کلکی هم سوار کند نمی تواند برود. اما دو هفته هم طول نکشید که کار صادق هم راه افتاد و از طریق بچه‌های سپاه تهران توانست برگه اعزام بگیرد برای سوریه. باز یک جای کار می لنگید،صادق تا برگه اعزام دستش نرسیده بود نگذاشت دستش رو شود که با چه ترفندی توانسته کارش را درست کند. روزی که با ورقه اعزام و یک جعبه شیرینی آمد مشتلق بدهد که کارش حل شده، بالاخره مغر آمد که با اسم مستعار پدرش توانسته برگ را بگیرد .حاج رضا آن سال‌ها که توی سپاه قدس بود و مدام در حال تردد به شمال عراق ،با اسم مستعار رضا اکبری می‌شناختند .صادق رفته بود تهران و دوستان قدیمی پدرش را در سپاه قدس پیدا کرده بود و به هر کلکی که بود با اسم صادق عدالت اکبری در برگه را گرفته بود .حاج رضا این را که شنید گفت: آخرش این اسم مستعار ما هم از دست تو در امان نماند. داستان زندگی شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری کتابِ"آخر‌شهید‌میشوی"
🌸 بار اول که رفتی سوریه، ۴۵ روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی‌ها و دلشوره‌ها و دلتنگی‌های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی‌قراری می‌کرد و این بیشتر نگرانم می‌کرد. سعی می‌کردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (سلام الله علیه) و دعای توسل مشغول کنم. هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می‌آورد، فاطمه را بر می‌داشتم و می‌رفتم منزل پدرم، چند روز آنجا می‌ماندم و برمی‌گشتم و فاطمه را می‌بردم کلاس قرآن. داستان زندگی شهید مصطفی صدر زاده کتاب'اسم تو مصطفاست'
🍃 می دانی دخترکم؟ آرزوها متولد می شوند. بعضی هایشان قد می کشند و میوه می دهند و بعضی هایشان نه؛ دود می شوند و گاهی بر باد می روند. تو تنها آرزوی بر باد رفتۀ منی؛ آرزوی که به آن تکیه کنم و دست های زندگی را روی شعله هایش گرم کنم. امروز، روز تولد توست و من همیشه با خود می گویم در این ناکجاآباد و در متن یک سیه روزی بی پایان بهتر است سالی چند بار برای تو جشن بگیرم. یا حتی هر روز، وقتی از خواب برمی خیزی و با طلوع چشمایت روز من آغاز می شود... کتاب"اِرتداد"
🌟 چند روزی آمده بود یزد توی سپاه جلسه .داشت با همان لباس فرمش رفته بود سپاه برگشتنی سر میدان شهید بهشتی رسیدیم به هم منتظر تاکسی بودم که سوارم کرد بین راه بهش گفتم «سید محمد اینجا پرده کرکره گذاشته ام یرای تعمیر یک سر برویم اگر درست شده بگیریم نگاهی به سر و رویش کرد و گفت: «الآن نه بعداً». چیزی ..گفتم شاید کاری داشت که نایستاد رسیدیم در خانه سیدمحمد رفت .تو هنوز توی کوچه بودم که آمد بیرون و گفت: «حالا وقتش است برویم؟» گفتم وقت چی داداش گفت: خوب برویم پردهها را بگیریم» گفتم: «تو که یخواستی به این سرعت ،برگردی چرا همان سر راه نگرفتیم؟ سید محمد دست کشید روی لباسهایش که تازه وض کرده بود نمیخواستم از لباس سپاه استفاده شخصی کرده باشم آمدم خانه تا عوضش کنم آخر اگر تعمیرکار مان تخفیف میداد به خاطر لباس سپاه بود نه به خاطر خودمان. سید محمد ابراهیمی سریزدی معاون دوم فرماندهی تیپ ۱۸ الغدیر یزد کتاب"بوسِ‌خدا"