💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🌷✅ موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالاخسته شدم،نیمه های راه بریده بودم ودم به دقیقه می نشستم.
شروع کرد مسخره کردن که زود پیر شدی!یا تنبلی میکنی؟
بهش گفتم من باپای خودم میام،هروقتم بخوام می شینم.
بمیرم برای اسرای کربلا،مردای نامحرم بهشون میخندیدن.
🌱🦋بد با دلش بازی کردم.نشست،سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد.🌷💥🕊
💫در طواف دست هایش را برایم سپر میکرد که به کسی نخورم.
باآب وتاب دور وبرم را خالی میکرد تابتوانم حجرالاسود راببوسم.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
🦋✨عاشق قیمه بود واز خوردنش لذت میبرد.جنس علاقه اش بابقیه ی خوراکی ها فرق داشت. چون قیمه،امام حسین علیه السلام وهیئت رابه یادش می انداخت،کیف میکرد.
💚هیئت که میرفتیم اگرپذیرایی یانذری می دادند به عنوان تبرک برایم می آورد.
خودم قسمت خانمها می گرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.🌸
🌱بعدازهیئت رایه العباس بالیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظر م می ایستاد.
🌺وقتی چای وقند رابمن تعارف میکرد حتی بچه مذهبی هاهم نگاه میکردند.
چنددفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند وبعضی هایشان به شوهرشان میگفتند حاج اقایادبگیر ازتوکوچیکتره.🍃🌷💞
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
💫به شهید چمران انس وعلاقه ی خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش.
شهید محمد عبدی راهم خیلی دوست داشت.
💚🌷اسم جهادی اش را گذاشته بود:عمار عبدی.🌱🕊
عمار راازکلیدواژه ی اَینَ عمارِ حضرت آقا وعبدی راازشهیدعبدی گرفته بود.
🌺بعضیها می گفتند ازنظرصورت شبیه محمدعبدی ومنتظرقائم هستی.ذوق میکرد تااین را میشنید.✨
الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود.💞🕊🌷🍃
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
💚💥اذن دخول حضرت رضا علیهالسلام خواندیم.
ورودی صحن کفشش را کَند وسجده ی شکر به جا آورد،✨
🧡نگاهی به من انداخت
وبعد هم سمت حرم:
ای مهربون، این همونیه که بخاطرش یه ماه اومدم پابوستون.ممنون که خیرش کردید!بقیه شم دست خودتون،تاآخرآخرش!🌸🌱🌸
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
💚چندبار زنگ زدم اصفهان،جواب نداد.خودش تماس گرفت.وقتی بهش گفتم پدرشدی بال درآورد.✨💞
برخلاف من که خیلی یخ برخوردکردم. گیج بودم،نه خوشحال نه ناراحت.
✅پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت وزودخودش را رساند یزد.
🧡باجعبه ی کیک وارد شد.زنگ زد به پدرومادرش مژده داد.
🦋🍃اهل بریزوبپاش که بود،چندبرابر هم شد.
ازچیزهایی که خوشحالم میکرد
دریغ نمیکرد:
ازخریدعطروپاستیل ولواشک گرفته تا
موتورسواری.
🌱🌸باموتور من رامیبرد هیئت...❤️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
🌱ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکترگفت مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه.باید استراحت مطلق داشته باشی.
💫 دوباره در یزد ماندگارشدم.
می رفت ومی آمد،خیلی هم بهش سخت می گذشت.
🕊آن موقع می رفت بیابان.وقتی بیرون از محل کارمیرفت مانور یاآموزش میگفت می رم بیابون.
شرایط خیلی سخت تراز زمانی بود که می رفت دانشکده.🌷
🦋می گفت عذابه خسته وکوفته برم توی اون خونه ی سوت وکور.ازصبح برم سرکاروبعدازظهرم برم خونه ای که تونباشی. 🌷🌸💚
دکتر ممنوع السفرم کرده بود.نمی توانستم بروم تهران.سونوگرافی هابیشترشد.یواش یواش به من فهماندند ریه ی بچه مشکل دارد.💔
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
محمدحسین باید میرفت.
اوایل ماه رمضان بود.گفتم توبرواگرخبری شد زنگ میزنیم.
سحرهمان شب ازبیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند وگفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کننده ای بود.
بعدازپنجاه روز امیرمحمدمرده بود وحالا شیر داشتم.
دور خانه راه می رفتم گریه می کردم و روضه ی حضرت رباب می خواندم.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷💥
یک چلّه از برای شما ناله سر دهم
تا در مُحرّمت بشوم مَحرمت حسین...
(زیارت عاشوراباصدای شهیدمحمدخانی)
✨
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
💫💚برایم سؤال بود که این آدم در مأموريت هایش چطور دوام می آورد ازبس که بند من بود.🍃✨
در مهمانی هایی که می رفتیم چون خانم ها واقایان جدابودند،همه اش پیام می داد یا تک زنگ می زد.🦋
💚✨جایی می نشست که بتواند من راببیند.
باایما واشاره
می گفت کنار چه کسی بنشینم باکی سرحرف رابازکنم
وباکی دوست شوم. 🌸🌱💫
گاهی آن قدر تک زنگ میزد وپیام هایش زیاد میشد که جلوی جمع خنده ام میگرفت.💥🌺🍃
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃نمی دانستم چه نقشه ای
در سرش داشت.
کلی آسمان ريسمان به هم بافت که داعش سوریه رااشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیت علیهم السلام را نبش قبر می کند ومی خواهد حرم هارا ویران کند.
باآب و تاب هم تعریف میکرد.
خوب که تنور داغ شد دریک جمله گفت:
💚🌷منم میخوام برم.
نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم:خب برو !
فقط پرسیدم چند روز طول میکشد؟
🕊✨گفت:نهایتا ۴۵روز.
🦋💥ازبس شوق و ذوق داشت من هم به وجد آمده بودم.
🌸دور خانه راه افتادم مثل کمیته ی جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.هرچه دم دستم میرسید در کوله اش جاسازی کردم.از نان خشک ونبات و حاجی بادام ،شیرینی یزدی گرفته ؛تا نسکافه و پاستیل.✨🦋✅❤️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🦋صدای زنگ موبایلم بلندشد،
محمدحسین بود،🧡
به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تاجواب دادم گفت:
🌱❣ دلم برات تنگ شده❣🌱
تابرسد فرودگاه چنددفعه زنگ زد.
حتی پای پرواز که الان سوار میشم وگوشی راخاموش میکنم.
✨💖می گفت می خوام تالحظه ی آخر باهات حرف بزنم.من هم دلم میخواست بااوحرف بزنم.💖✨
شده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند.میترسیدم به این زودی ها صدایش رانشنوم.
✅💥دلم نیامد گوشی را قطع کنم،گذاشتم خودش قطع کند.
انگار دستی از داخل صفحه ی گوشی پلک هایم رامحکم چسبیده بود،
زل زده بودم به اسمش.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
✅هیچوقت از کارش نمی گفت.درخانه هم همینطور.
خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت وسفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدرومادرت.
البته بعدا رگ خوابش دستم آمد.
🐳کلکی سوار کردم .
☘بعضی از اطلاعات را که لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم ومتوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است.👌
بااین ترفند خیلی ازچیزها دستم می آمد.
حتی در مهمانی هایی
که باخانواده های همکارانش دورهم بودیم باز لام تاکام حرفی نمیزدم.
⚡️می دانستم اگر کلمه ای درز کند سریع به گوش همه میرسد و تهش برمیگرددبه خودم.
🍄کارحضرت فیل بود این حرفهارادر دلم بندکنم امابه سختی اش می ارزید.🌺🍃🌟🌷
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
💞🌟گاهی که سرش خلوت میشد طولانی باهم چت میکردیم.
🌷میگفت اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام میشه.
پرسیدم چطورمگه
گفت اون طرف یه عالمه آدم بودن ومااین طرف ده نفر هم نبودیم
ولی خداو امام زمان یه طوری درست کردن که قصه جمع شد.
⚡️بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات.
وقتی طرف میخواد شهید بشه خداازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده میشی از دنیا ؟
🖇🍃اون وقته که مثل فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمان رد میشه.
متوجه منظورش نمیشدم.
🌷🍃میگفتم وقتی از زن وبچه ت بگذری وجونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
🖇❣مأموريت رفتنش برایم ترسناک شده بود.ولی باز باخودم می گفتم اگه رفتنی باشه میره اگه هم موندنی باشه میمونه.
به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع میکردم که تا پیمانه ت پر نشه تورانمیبرن.
این جمله افکارم را راحت میکرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشودوبایدپیمانه ی عمرت پرشود.
❇️اگر زمانش برسد هرکجا باشی تمام میشود.
🌟اولین بار که رفته بود خط مقدم روی پایش بند نبود.می گفت :من روهم بازی دادن!
متوجه نمیشدم چه میگوید.
بعدکه آمد وتوضیح داد چه گذشته ،تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو.
نیازی به قهر و دعوانبود.میتوانستم بازبان خوش از رفتن منصرفش کنم ،باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد.
میگفت:مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه،به زور راضی میشه.وقتی پسرش دفعه ی اول برمیگرده ،دیگه اجازه نمیده اعزام بشه.یه روز که این پسر میره برای خرید نون،ماشین میزنه بهش وکشته میشه!
این نکته ی آقای پناهیان در گوشم بود.باخودم میگفتم اگر پیمونه ی عمرش پربشه وبامریضی وتصادف واینابره من مانع هستم.از اول قول دادم مانع نشم.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش درآن بیابان مراکجامیبرد.
البته هروقت از آنجا پیام می فرستاد یا تماس میگرفت میگفت
تنهامشکل اینجانبودتوئه💖
همه ی سختیارو میشه تحمل کرد
الّا دوری تو💚🌟
نمی دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر ولی هر دفعه تاکید میکرد کسی از ارتباطمون بو نبره
فقط مادرم خبر داشت.
روزهایی راکه نبود میشمردم همه می دانستند دقیقا حساب روزها و
ساعت های نبودنش را دارم.💞⚡️🌺🍃
یک دفعه خانمی از مادرشوهر م پرسید چندروزه رفته ایشان گفتن بیست وپنج روز.
گفتم یه روز کم گفتین گفتند چطورمگه
گفتم ماه قبل۳۱روزه بوده.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
❇️راضی نمیشدم دوباره مادر شوم.
می گفتم فکرشم نکن عمرا اگه زیر بار بچه وبارداری برم.
خیلی که روضه خواند الان تکلیفه واقاگفتن بچه بیارید ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند
بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه میخاد میتونی بری دوباره ازدواج کنی🤗🐳
کارد بهش میزدی خونش درنمی آمد.
میگفت چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه دار بشم🖇💕
به هرچیزی دست زدکه نظرم را جلب کند اما فایده نداشت.
نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم.
سرِ امیرمحمدپیرشدم.🌟🍃
ادم می تواند زخم ها وجراحی هاراتحمل کند چون خوب میشود
اما زخم زبان ها را نه .
زخم زبان به این زودی التیام پیدانمی کند.🌺🍃⚡️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🖇💌⚡️باکمک مادرم داخل ماشین نشستم.
راه افتاد.
روضه گذاشت روضه ی حضرت علی اصغر. سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره ی امام حسین.❇️💕💫
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق.
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشه ای می نشیند ولام تاکام حرف نمیزند.
برعکس،
روی پایش بند نبود
❤️🌟🍃 هی قربان صدقه ام میرفت.
برای کادرپزشکی خیلی جالب بود
که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب وجوش.✨🌹👌✅
باگوشی فیلم میگرفت
یکی از پرستارها میگفت
کاش میشد ازاین صحنه ها فیلم بگیری وبه بقیه نشون بدی تا یادبگیرن.
💞✨✅قبل از اینکه بچه رو بشویند در گوشش اذان واقامه گفت.
🌱🌸🌱🌸همانجا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر وپرستار ها.روضه ی حضرت علی اصغر.
آنجایی که لالایی می خوانند .🦋💥🌱🌹💫
بعد هم کام بچه را
باتربت امام حسین برداشت.💚🌹⚡️💓🍃
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃🌸ساعت شش شش ونیم صبح بود خاله ام آمد. بامادرم وسایل سفره ی عقد راجمع می کردند.
نشسته بودم برّ و برّ نگاهشان میکردم به خودم میگفتم یعنی همه ی اینا داره جدی میشه؟🌟💍
خاله ام غرولندی کرد که کمک نمیکنی حداقل پاشو لباست روبپوش.🌼
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شودتابه شلوغی امامزاده نخوریم.
وقتی با کت وشلوار دیدمش
پقی زدم زیرخنده.🖇💕✨
هیچکس باور نمیکرد این آدم تن به کت وشلوار بدهد.
از بس ذوق مرگ بود خنده ام گرفت .🌺⚡️🍃
به شوخی بهش گفتم شما کت وشلوار را پوشیدی یا کت وشلوار شمارو پوشیده؟
در همه ی عمرش فقط دوبار با کت وشلوار دیدمش یک بار برای مراسم عقد یکبار هم برای عروسی🌹🌟🍃💕💍✨
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی از کتاب قصه ی دلبری 💞
🖇💔راضی نمیشدم دوباره مادر شوم.
میدانست که من باهیچکدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم.
دیدم دست بردارنیست فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.🐳🌞🌹
خیلی بالاپایین کردم.
فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد گفتم به شرطی که من رو ببری کربلا.
شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند اما آن قدر رفت وآمد که بالاخره ویزاگرفت.💐☘💥
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را دردآوردیم.
دفعه ی اولم بود می رفتم کربلا.⚡️❤️🍃
خودش قبلا رفته بود.
انجا خوردن گوشت را مراعات میکرد ونمی خورد.
تبرکی ها وسنگ حرم هارا خریدیم.
برخلاف مکه نرفتیم بازار وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم.
می گفت حاج منور گفته توی کربلاخریدنکنید.اگه خواستین برین نجف.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🖇💞🌱باخواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش رابگیریم.
جوابش مثبت بود.🌻
میدانستم چقدر منتظر است.
ماموریت بود.
زنگ که زد بهش گفتم ذوق کرد.
می خندیدوسط صحبت قطع شد.فکر کردن آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیداکرده.
دوباره زنگ زدگفت قطع کردم برم نمازشکربخونم.🌟🕊🌷
این قدر شادوشنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید.🌹🦋
در ماموریت های عراق وسوریه لباس نوزاد خریده بود و
در حرم تبرک کرده بود به ضریح.
درزندگی مراقبم بود ولی در بارداری بیشتر.🐳🌿🧡
از نه ماه پنج ماهش رانبود وهمه ی آن دوران را خوابیده بودم.
دست به سیاه وسفید نمی زدم از بارداری قبل ترسیده بودم.🌷🌟🌸
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🌟🌸زیاد تربت به خوردم میداد،
بخصوص قبل از سونوگرافی وآزمایش ها.
خودش از کربلا آورده بود ومیگفت اصلِ اصله.
اسم بچه راازقبل انتخاب کرده بودیم.
✨امیرحسین✨
🍃🌼دراصل امیرحسین اسم بچه ی اولمان بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیرمحمد
گفته بود اسم محمدرابذارید روش
تابه برکت این اسم
خدانظرکنه وشفا بگیره.
میگفت اگه چهارتاپسرداشته باشم
اسم هرچهارتاشون رو
💕✨ میذارم حسین✨💕
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🍃🌸🖇امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت
تولد حضرت زینب بود وهواهم خیلی سرد وهیئت شلوغ.
🌹✨💕مدام به من میگفت بچه رو بمال به درودیوار هیئت.
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان ومالیده بودش به در ودیوار هیئت. 🧡🍃
🌼🦋برایش دوبار عقیقه کرد
یک بار یک ماه ونیم
بعدازتولدش که عقیقه را ولیمه داد
یکی هم
برد حرم حضرت معصومه. 🌾🌸
برای خواندن اذان واقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.
در یزد رفتیم پیش آقای آیت اللهی وحاج آقا مهدوی نژاد.
در تهران هم حاج آقا قاسمیان حاج منصور ارضی وحاج حسین مردانی☘🌺🌻💫
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
✅باهم رفتیم منزل حاجاقا آیت اللهی.
حرف هایی راکه ردوبدل میشد
میشنیدم
وقتی اذان واقامه ی حاجاقا تمام شد محمدحسین گفت:
دو روز دیگه میرم ماموریت
حاجاقا دعاکنید شهید بشم.🖇💕🌼
هری دلم ریخت.💥
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه ی محمدحسین و شروع کردندبه دعاخواندن.
بعدکه تمام شد
گفتند:
ان شاءالله خدا شمارو به موقع ببره مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب🖇⚡️
داخل ماشین بهش گفتم دیدی حاجاقا هم موافق نبودن حالاشهید بشی
سری بالاانداخت وگفت همه ی این حرفها درست ولی
حرف من اینه لذتی که علی اکبر امام حسین بُرد حبیب نبرد.🌟🍃🌷
روزی که می خواست بره ماموریت امیرحسین ۴۷روزش بود.
دل کندن از آن برایش سخت بود.
چندقدم میرفت سمت در
برمیگشت دوباره نگاهش میکرد ومی بوسیدش❤️🌟🍃❤️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞
🌟💜وقتی می رفت ماموریت باعکس های امیرحسین اذیتش میکردم.
لحظه به لحظه
عکس تازه میفرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودبرگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم ومی فرستادم.🖇⚡️
ذوق میکرد.هرچی استیکربوس داشت می فرستاد.
دائم میپرسید چی بهش میدی بخوره چیکارمیکنه
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم وبیا
میگفت بروخداروشکرکن حداقل امیرحسین پیش توهست منکه هیچ کی پیشم نیست.💞🌟🍃
💜✨🌷میگفت امیرحسین روببر تموم هیئت هایی که باهم می رفتیم.🕊🌸
خیلی یادش میکردم در آوردن وبردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.👌🌸
هیچوقت نمیگذاشت هیچکدام را بردارم
چه یک ساک یه سه تا.
به مادرم میگفتن ببین چقد قُدِّه نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم.❤️🌟✅🌷🍃
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
💕برشی از کتاب قصه ی دلبری 💕
🦋💫محمد حسین پروانه ی شهر دمشق💫🦋
صدای ''این گل پر پراز کجا آمده'' نزدیک تر میشد.سعی میکردم احساساتم را کنترل کنم.
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم اشکِ روضه ی امام حسین علیهالسلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین.
هرچه روضه به ذهنم میرسید می خواندم وگریه میکردم.دست وپاهایم کرخت شده بود ونمی توانستم تکان بخورم.
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود وبه من میگفت شمازودتر بروبیرون.
نگاهی به قبر انداختم.
باید میرفتم.فقط صداهای درهم وبرهمی می شنیدم که از من میخواستن بروم بالا...
مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن شلوغی وگریه و زاری باکسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر .در تابوت را باز کردند.
وداع برایم سخت بود
ولی دل کندن
سخت تر 💔⚡️💚
چشم هایش کامل بسته نمیشد میبستند دوباره بازمیشد وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بیحس شد
کنار قبر زانو زدم
همه ی جانم را آوردن در دهانم که به آن آقا حالی کنم بااو کار دارم
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرم ها میپوشید.چفیه ی مشکی هم بود.صدایم می لرزید به آن اقاگفتم این لباس وچفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش.خداخیرش بدهد،
درآن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تن محمدحسین وچفیه را انداخت دور گردنش.✨
فقط مانده بود یک کار دیگر به آن آقا گفتم
شهید می خواست برایش سینه بزنم شما میتونید؟
بغضش ترکید
دست وپایش را گم کرده بود.نمی توانست حرف بزند چنددفعه زد روی سینه اش.بهش گفتم نوحه هم بخونید.برگشت نگاهم کرد صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران.پرسید چی بخونم گفتم هرچی به زبونتون اومد گفت خودت بگو
نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود وگلویم را فشار میداد.خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم:
" از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین
دست وپامیزد حسین زینب صدامیزد حسین"
سینه میزد برای محمدحسین🌱💫
و شانه هایش تکان میخورد.برگشت بااشاره به من فهماند که همه را انجام دادم.
☀️🌺🌱 خیالم راحت شد.پیش پای ارباب تازه سینه زده بود💚🕊💚
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3