مسئول بسیج دانشآموزی مسجدصاحبالزمان(عج) به خاطرهای که از شهید دارد اشاره میکند و میگوید: «تابستان آن سال بهعنوان برنامه اختتامیه فعالیت بسیج دانشآموزی بچهها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم. محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر میشدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برایمان تعریف میکرد. این کودک 12ساله برخلاف بسیاری از افراد به خوبی با شهدا آشنا بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
دیدار آخرم با عمار هیچ وقت یادم نمیرود. میخواستم بروم مرخصی. رفتم پیش او برای خداحافظی. جدایی از عمار برایم واقعا سخت بود. خیلی وقت بود که جفتمان مرخصی نرفته و کنار هم بودیم. حسابی با هم اخت شده بودیم و به همدیگر عادت کرده بودیم. وقتی رفتم تا خداحافظی کنم، بهام گفت: اسماعیل، زود برگردیها!
(قسمت اول)
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
دستم را توی حنا نگذاری! من اینجا منتظرت هستم. گفتم: چشم عمارجان! زود برمیگردم. همدیگر را که بغل کردیم، دم گوشم گفت: حلالم کن اسماعیل!
بعدش هم رفت نشست لب جدول کنار خیابان و رویش را از من برگرداند، اما من همچنان داشتم نگاهش میکردم. غروب پرغمی بود.
(قسمت دوم)
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
هر دوتایمان خیلی اذیت شدیم. دل کندنمان از همدیگر سخت بود. دیدم اصلا من را نگاه نمیکند و چشم دوخته به نقطهای دیگر.
سوار ماشین شدم و رفتم فرودگاه و رفتم دمشق. روز بعد، سر سفره ناهار بودیم که دیدم یکی از بچهها دارد به آن یکی میگوید: امروز صبح دو تا از بچهها شهید شدهاند.
(قسمت سوم)
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
یک لحظه قلبم ریخت. نگران عمار بودم. گفتم: میدانی که بودند؟ میشناسیشان؟! گفت: نمیشناسم ولی بچهها گفتهاند اسمهایشان عمار و میثم بوده!
تا گفت عمار و میثم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. یکی از تلخترین و سختترین لحظههای زندگیام که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، همان لحظه بود. انگار یک نفر با پتک روی سرم کوبیده بود. باورم نمیشد عمار پریده باشد.
(قسمت چهارم)
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
یاد حلالیت طلبیدنش در لحظه آخر افتاده بودم. یاد وقتی که میگفت: اسماعیل! من اصلا نمیدانم چهام شده! دیگر از هیچ چیز توی میدان جنگ نمیترسم. دلم قرص قرص شده. وقتی توی میدان از این طرف به آن طرف میپرم و میجنگم، وقتی توی سختترین لحظهها و زیر شدیدترین آتشها، آب توی دلم تکان نمیخورد، توی دلم به خدا میگویم: خدا جانم! ببین عمار دارد چه خوشرقصیای برایت میکند!
(قسمت پنجم (پایانی))
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
9 تیر 1364 در تهران متولد شد . سال 68 که امام خمینی رحلت کردند، چهار سال بیشتر نداشت ولی از همان دوران سرباز امام بود.
پدرش رزمنده و ایثارگر دفاع مقدس بود . او هم از بچگی با فرهنگ ایثار و مقاومت به خوبی آشنا شد . سال 74 عضو بسیج مسجد محله شد . علاقه زیادی به شهدا داشت و زندگی نامه شهدا رو حفظ کرده بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
از بچگی علاقه خاصی به اهل بیت خصوصا امام حسین داشت . مرید امام حسین بود.
به قول مادرش اصلا مدافع به دنیا آمده بود . هیئت علمدار یزد رو راه انداختی . مداحی هیئت معمولا با محمدحسین بود.
بچه درسخونی بود . دانشگاه آزاد یزد رشته عمران پذیرفته شد . عضو بسیج دانشگاه بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
کارگر از روزهای ورود شهید محمدخانی به بسیج میگوید: «حدود سال ۷۴ بود که محمدحسین برای ثبتنام در بسیج سراغم آمد. آن روزها اوکلاس پنجم بود.» ورود شهید به بسیج با اجرای برنامههای ویژه بسیج محلهاش همراه شد.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#خادم_علیاکبر 🌷
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3