#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
صدای گریه اش آرومم کرد.نمف راحتی کشیدم.
دکتر گفت :بچه رو مرده دنیا آوردم،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد.اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد اگر بچه رو نبینم به نفعه خودته.گفتم یعنی مشکلی داره.گفت نه هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست ،احتمال رفتنش زیاده.بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.حدود هشت و نیم صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت ،نا و نفسی برایش نمانده بود.آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنانه و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.سه نصف شب حرکت کرده بود.میگفت نمیدونم چطور رسیدم اینجا.وقتی دکتر برگه مرخصی رو امضا کرد،گفتم میخوام ببینمش.باز اجازه ندادن.گفتن بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش . محمد حسین و مادرم بچه رو دیده بودند.روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت . طبیعیه طبیعی.فقط کمی ریز بود،دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانه اش باز بود.
بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت.هنوز هیچ نشده رفته بود زیر تیغ جراحی.دوباره ریه اش را عمل کرده بودند.حواب نداد.نمیتونست دوتا کار را همزمان انجام بدهد .اینکه هم شیر بخورد هم نفس بکشد.پرسنل بیمارستان گفتند :تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثله خوره افتاد به جونم.
ادامه دارد...