eitaa logo
شهید محمدهادی امینی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
578 ویدیو
2 فایل
ڪانال رسمی شهید محمدهادی امینی🌸 با حضور خانواده و دوستان شهید🌱 ولادت:1378/11/8 شهادت:1400/5/13 خادم: @Z_f007 خادم تب شبانه: @Shahide88 خادم تب ویو: جمعه ها کانال تعطیله
مشاهده در ایتا
دانلود
«🌿🕊» آرزوی‌شهادت‌را‌همہ‌دارند اماتنهااندکی‌شهیدمیشوند چون‌تنها‌اندکی‌شهیدانہ‌زندگی‌می‌ڪنند.. 🕊¦↫ @Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 + تو محل دفنـت رو خیلے قبـل‌تر انتخاب ڪرده‌بودے! همون موقع‌ڪہ مامان فاطمـہ رو از میون جمعیت بیرون ڪشیـدہ بودے و گفتہ بـودے من رو اینجا دفن ڪنید... ❤️‍🩹 « هشتمین سالگرد شهادت » . ڪتاب یڪ‌روز‌بعدازحیرانے @Mohammadhadi_Aminiii78
حاجی..؟ حال یه ایــــ🇮🇷ـــــران بده(: @Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: [ جماعتِ دانشجو و مجموعه‌های دانشجویی به یک تفکّر زیربناییِ محکم احتیاج دارند. این نیازِ قطعی آن‌ها است! این نصیحت همیشگی من بوده؛ باز هم من همین را میخواهم تأکید کنم. اگر مبانی معرفتیِ یک جوان، «بخصوص جوان دانشجو» مستحکم باشد، دل او قرص میشود، گام او استوار میشود،‌ “حرکت او”استمرار پیدا میکند، دیگر خستگی وجود ندارد. اطمینان دل موجب میشود که ایمان هم افزایش پیدا کند، خود ایمان اطمینان می‌آورد؛ اطمینان دل و سکینه‌ی قلب هم ایمان را افزایش می دهد!✨ ] @Mohammadhadi_Aminiii78
سلام‌علیکم رفقا کانال آقامحمدهادی نیاز به خادم تب ویو و پست گذاری داره اگر کسی هست و شرایط زیر رو داره به پیوی بنده مراجعه کنند🌿 باتجربه✅ منظم✅ وقت آزاد✅ خانم یا آقا فرقی نداره @Z_f007 @Mohammadhadi_Aminiii78
🌸 قسمت³³ چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت +سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرماا نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاش و شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن. چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود. خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت +فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختم و گفتم _عه دوربین خریدی مبارکت باشه +نه بابا واسه داداشمه _آها نشست رو مبل دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود و دستش گرفت دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس و که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارش و گفتم _ چ دلی ببری شما از آقاتون خندید و اروم زد رو بازم و گفت +مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم ؟ _آره خیلی ماه شدی +قربونت برم من چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم و ازش فاصله گرفتم داشت با فامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی! چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلند شه و در و باز کنه وضعش و که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم _من باز میکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تر بودم شالم و سرم انداختم و در و باز کردم محمد بود از موهاش فهمیدم کیه ! روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد بلند گفت باشه باشههه برگشت سمتم دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت +ببخشید چی و میبخشیدم ؟؟مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد +میشه به نرگس خانوم بگید بیاد ؟ اروم گفتم _براشون سخته هی بلند شن با تعجب نگام کرد و دوباره سرش و انداخت پایین صداشو صاف کرد و گفت +عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا جمله اش و کامل نکرده رفت در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود نفسم و با صدا بیرون دادم و حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل. از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن همه با فاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78
|ادامه‌قسمت‌³³| حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست شروع کرد ب خوندن و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیر لفظی شو از آقا دوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن به دست زدن و کل کشیدن..‌... _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله میرزاپور @Mohammadhadi_Aminiii78
🌸 قسمت³⁴ مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود گفتم بیکار واینستم نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم بلاخره امضاهاشون به پایان رسید ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه شنلش و باز کرد و از سرش در آورد دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن بعد از اینکه حلقه زدن بابای ریحانه رفت و بوسیدشون بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید روح الله هم بغل کرد هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد محمد رفت سمتشون شیطنت خاصی تو چشماش بود خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم محمد ریحانه و از خودش جدا کرد از جیبش یه جعبه ای و در آورد بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد چادری بود ولی خیلی جلف از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت + من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت +فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز رفتم و یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفت و بهش گفت +ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد +ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم _چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی ؟ +میترسم دعوا شه فاطمه _دعوا چرا ؟ +ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن _سر چی؟چرا؟ +سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمد علاقه داره .بعد محمد خیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم.خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم و در بیارن نمیدونم چیکار کنم.تو نمیشناسی محمدو .یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره _هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش + خداکنهه پدر ریحانه اومد دم در و +آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه با لبخند سیمش و کشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت +ریحانه جون من اینو میبرم یخورده اختلاط کنم باش صدای خنده جمع بلند شد الان فقط خانوما بودن داخل شالم و از سرم در اوردم و رفتم کنار ریحانه یه چندتا سلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربین و داد ب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونو که گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن.چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم در کمک میکردن،محمدم پشت در سینی هارو میداد دستشون @Mohammadhadi_Aminiii78
این روزا با کشف حجاب یه عده دنبال عادی سازی بیحجابی هستند ولی نمی‌دونن خودشون متضرر اصلی این کار هستند اگر از حجاب غافل بشیم زمانی به خودمون میایم که خیلی دیر شده
حاجی‌به‌ایام‌فاطمیه‌ نزدیک‌میشیم‌بیشتر‌ هواییت‌میشیم‌ میدونی‌یاد‌چی‌می‌افتیم؟! یاد اونروزی‌که‌ دم‌بیت‌الزهرا‌ گفته‌بود‌ من‌سال‌دیگه‌فاطمیه‌نیستم‌💔- حاجی‌از‌،اون‌سال‌به‌بعد‌ همه‌چی‌تو‌این‌دنیا‌خراب‌شد!
من‌هنوزم‌ذڪرِ‌لالایے‌ِشبهایم‌علۍسٺ ، من‌همان‌طفلم‌ڪه‌بانام‌تو‌خوابش‌مےبرد🙂💛 @Mohammadhadi_Aminiii78
در هر قابی که بنشینید زیبایید.. بالاخص در قابِ جان♥️✨ @Mohammadhadi_Aminiii78
باتوکارخلق‌سمتِ‌روبه‌راهی‌می‌رود تانیائی‌پس‌سروسامان‌نمی‌آیدبه‌کار . . @Mohammadhadi_Aminiii78
مردم‌هروقت‌کارتون‌جایۍگیر‌کرد امام‌زمانتون‌روصداکنیدیاخودش‌میاد، یایکےرومیفرسته‌كِ‌کارتون‌روراه‌بندازه:)) @Mohammadhadi_Aminiii78
-آیت‌الله‌مجتهدی: چیزهایی که به درد شما نمی خورد را نگوئید. خیلی حرفها هست که ما میزنیم و به خاطرش نامه عمل مان را سنگین می‌کنیم. حرفهای بیهوده را ترک کنید. @Mohammadhadi_Aminiii78
🖐🏻! ماآدمـاموجوداتی‌هستیم‌که‌برای‌هدایتمون صد‌وبیست‌و‌چهـٰارهزارپیامبرکفایت‌نکرد امـابرای‌گمراه‌کـردنمون‌یه‌شیطان‌کافی‌بود.. @Mohammadhadi_Aminiii78
شب‌عمـلیات‌تا‌کـه‌فهمـیدن‌رمـزِ‌عملـیات‌ 'یـا‌ابوالـفضل'هستـش،قمـقمه‌هاشـون‌خالی‌کـردن تـا‌با‌لبِ‌تشـنه‌بزنـند‌به‌دل‌دشمـن...💔 @Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانش‌آموزان‌عزیـز‌اگر درس‌نخوانید‌به‌خون ِ شهدا‌خیـانت‌کرده‌اید، بکوشید‌ودرس‌بخوانید و‌بـا‌تعهد‌به‌انقلاب‌حافظ ِ آرمان‌ها‌و‌دستاوردهای خون ِشهدا‌باشید . @Mohammadhadi_Aminiii78
💞 جوان با اخلاق و فوق‌العاده مؤدبی بود و در این چندین سال ندیدم از الفاظ زشت و بی‌ادبانه‌ای در صحبت‌هایش با اعضای خانواده یا دیگران استفاده کند. رابطه‌اش با خانواده و بچه‌های هیئت و مسجد بسیار صمیمی و خوب بود.🌱 می‌گفت: برای پاسدار نمونه شدن باید جدی درس بخوانیم - هادی در مدارس نمونه دولتی تحصیل می‌کرد تا اینکه دانشگاه اراک در رشته مهندسی مکانیک قبول شد ولی علاقه زیاد هادی به پاسدار شدن باعث شد دانشگاهش را ترک کند و جذب دانشگاه امام حسین (ع) شود. - درس‌های مربوط به دانشگاه امام حسین (ع) را خیلی جدی مطالعه می‌کرد. وقتی دوستان هادی به او می‌گفتند ما هم نیروی ویژه نظامی هستیم ولی تو چقدر در مطالعه دروس وقت می‌گذاری، در جواب می‌گفت: «برای پاسدار نمونه شدن باید درس‌ها را جدی مطالعه و دنبال کنیم.»🌹 راوے:پدربزرگوارشهید✨ @Mohammadhadi_Aminiii78
💢شهادت پاداش خوبان 🔺دائم‌الوضو بود.موقع اذان خیلی‌ها می‌رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه‌اش را می‌گفت و نمازش را شروع می‌کرد می‌گفت حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره... 🔺می‌گفت«اون‌هایی که یاد گرفتند و حالا دارند[موشک]پرتاب می‌کنند از اون عالم که نیومدند،اهل این کره خاکی ان،این بچه‌هایی که من توی جنگ دیدم اگه بهشون فرصت داده بشه خیلی از غیر ممکن‌ها رو ممکن می‌کنند.من به همشون ایمان دارم.» 🔺۲۱ آبان ماه سالروز شهادت پدر موشکی ایران سردار حاج حسن طهرانی مقدم و۳۸ همرزم شهیدش گرامی باد 🥀 @Mohammadhadi_Aminiii78
دࢪدهایٰۍهست ڪھ‌داࢪویش‌آمدن‌شمــٰاست؛ جوابمـٰان‌کردند‌نمی‌آیۍ؟! +برگࢪدانتظارِاهالیِ‌آسمان..💚 @Mohammadhadi_Aminiii78