eitaa logo
محبان مهدی
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
129 فایل
یا بن الحسن دستانمان به سوی تو دراز شده با لطفت دستگیرمان باش✨ ما منتظران حضرت یار هستیم 🪷 اللهم بارک لمولانا یا صاحب الزمان 💚 «کپی مطالب با ذکر صلوات برای فرج بلامانع هستش » نظرات و سوالهای خود رو به آیدی زیر بفرست https://eitaa.com/zlotfi80
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸ثواب اندک کارهایمان را به ائمه (علیهم السلام) تقدیم کنیم 🔸اگر می بینید کاری ماندگار شد یکی از دلایلش این هست که این کار به ائمه بزرگوار معصومین تقدیم شد 🔸یکی از دلایل ماندگاری کتاب ارزشمند مفاتیح الجنان این بود که مرحوم شیخ عباس قمی (ره) ثواب این کتاب را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) کرد خود آقای شیخ عباس قمی می گویند: مهمترین دلیلی که این کتاب را جهانی کرد همین بود. 🔸یکی از دوستان شهید تهرانی مقدم تعریف می کند می گوید مسئولیت سنگینی گرفتم. یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارتان خوب پیش برود؟ گفتم: بله. گفت: تمام نیروهای تحت امرت را بگو بگویند: خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اما اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم. این بنده خدا می گوید: به یک صورت عجیبی کارهای ما درست می شد 🔸ما هم الان بیاییم این نیت را کنیم، بگوییم:خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم 🔸اگر یک اسکناس هزار تومانی کهنه به ما بدهند قبول نمی کنیم، اما اگر وسط یک دسته،اسکناس نو باشد قبول می کنیم، کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و ان شاءالله اجر و قرب پیدا می کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل ویژه و کارساز ✍این توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها را در این شب و روزها که متعلق به حضرت زهرا سلام الله علیها هست انجام دهیم با توجه و حضور قلب گفتن ۵۳۰بار گفتن این صلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ 🔸(توضیحات استاد عالی را در کلیپ ببینید) 🔸آنچه که مهم است این است که این ۵۳۰بار باید یکجا گفته بشه در یه جای خلوت و با توجه گفته شود(حواست پرت نشه) 🔸انشاءالله که در این ایام بحق حضرت زهرا سلام الله همه حاجت روا شوید و به خواسته هایتان برسید به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده ۍ من! سوگند بہ حق خودم ڪہ دوستت داࢪ‌م پس بہ حق من بࢪ‌ تو، تنها مࢪ‌ا دوست بداࢪ‌✨ 〖حدیث قدسی〗 ┅┅┅┅┅✧❁🕋❁✧┅‌┅┅┅┅ 𝗧𝗵𝗲 𝗼𝗳𝗳𝗶𝗰𝗶𝗮𝗹 𝗰𝗵𝗮𝗻𝗻𝗲𝗹 𝗼𝗳 𝗲𝗵𝘀𝗮𝗻 𝘆𝗮𝘀𝗶𝗻'𝘀 𝗳𝗮𝗻𝘀 𝗶𝗻 𝗲𝗶𝘁𝗮𝗮 📅 Date: 1402/9/25
محبان مهدی
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_سی_و_سوم ♥️عشق پایدار♥️ زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل ش
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم... یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس.. خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد. جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد.. منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم. کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند. به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم... ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده
محبان مهدی
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_سی_و_چهارم ♥️عشق پایدار♥️ واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفت
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟ میخوام قرانم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم.. مادرم گفت:نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تامادرشوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه...والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال وبهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد . به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در پشت میز درحال درست کردن کتاب بود...یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم,حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت. جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم. سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد گفتم:ببببخشید جلد قرانم جداشده میتونید درستش کنید؟؟ درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت وگفت:بله چرا که...... تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید وعنقریب بود سرنگون شود...همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد... صدا زدم آقا آقا.. مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود. مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟ وهمزمان روبه من گفت:بفرمایید امرتون؟؟ پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:ب ب بتول؟؟!!! اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟! قران رابه سمتش دادم,جلدرابرداشت,,,,صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم), اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:قران مال خودته؟؟ گفتم :اره از یه عزیز برام به یادگارمونده.... اشاره کرد به پسرش:عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته......... ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد... حالا من بودم که بهتم زده بود....خداااا...یعنی...یعنی عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم..... سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد..... وباز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار..... ادامه دارد واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 💦⛈💦⛈💦⛈نویسنده
محبان مهدی
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_سی_و_پنجم ♥️عشق پایدار♥️ کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشـــق پایــــدار♥️ حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند.. عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود. برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره.. خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم... جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت. عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد. چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود. بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال. زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت. ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده
محبان مهدی
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_سی_و_ششم ♥️عشـــق پایــــدار♥️ حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقع
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشـــق پـــایـــدار♥️ ثانیه ها ودقایق ,ساعتها وماه ها وسالها مثل برق وباد میگذشتند وزندگی در جریان بود ,گاهی با طوفان وگاهی هم بادی ملایم اما هرچه بود بیرحمانه وبه سرعت میگذشت.. شش سال از ازدواجمان میگذشت اما ما صاحب فرزند نشده بودیم,از داروهای گیاهی وحکیم های سنتی گرفته وتا پزشکان علم جدیدغربی همه را امتحان کردیم وتمام راه ها را رفتیم و کلی دوا ودکتر کردیم اما اثری نداشت,که نداشت انگار مصلحت خدا دراین نبود.انگار سرنوشت بامن سرجنگ داشت وقرار نبود هیچ وقت از زندگی ام من در ارامش باشم.. من پذیرفته بودم وزندگی راباهمه ی ناملایماتش پیش میبردم ,اما جلال هرروز بهانه میگرفت ودعواوکتک کاری راه میانداخت....وته ته تمام بهانه هایش نبودن بچه بود وبااینکه تمام پزشکان گفته بودند من هیچ عیب ونقصی ندارم که باعث بچه دار نشدنم شود اما همیشه جلال انگ نازا بودن را به من میزدنداشتن بچه را از چشم من میدانست...بهانه های ریز ودرشتش تمامی نداشت. وای به حال روزی که کتاب دستم میدید ,خانه را روی سرم خراب میکرد ,انگار باخواندن کتاب من جنایتی,بزرگ مرتکب میشدم گاهی دورازچشمش خاطراتم رامینوشتم ,شعرمیسرودم ,اما اگر میدید واویلا میشد. پدرم که مرد باخدا وفهمیده ای,بود خیلی وقتا دادوهوارش رامیشنید اما به روی خودش نمیاورد وکوچکترین دخالتی نمیکرد. یک روز فاطمه خواهرجلال با دوتا بچه اش, امد خونه ما وگفت :مریم ازمن نشنیده بگیر اما چون دوست دارم میگم,جلال یه خونه خریده وفک کنم یه چیزایی توسرشه گفتم :جدی؟چرابه من نگفته, گفت :ای خواهر اون همه بدبیاریاش راگردن تومیندازه ,دیروز به مادرم میگفت ,مریم که بچه دارنمیشه ,میخوام دوباره زن بگیرم. ..... بعداز رفتن فاطمه,نشستم فکرهام راکردم,دیدم این زندگی ارزش جنگیدن ندارد....به معنای واقعی کلمه کارد به استخوانم رسیده بود... دیگر صبر وتحمل کافیست,حال که پشتیبانی مثل پدرم دارم ,تصیم دیگری گرفتن راحت تراست... ادامه دارد... واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ 💦⛈💦⛈💦⛈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6003702730290366705.mp3
6.95M
۱ 📝اَئمه می فرمایند: ما حجت خداییم بر خلق و فاطمه حجت خداست بر ما💫 🎤استاد حاجیه خانم 🔈 ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ ‌‎‎@Mohebannemahdi ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محبان مهدی
یکی از دلایلی که خیلیا درگیرن گناه میشن اینه که میگن شرایط گناه کردن فراهمه خب ببین رفیق درسته که مس
اگه بهم بگن بهترین چیز تو این زمونه برای رشد چیه؟ میگم شبکه های اجتماعی اگه بهم بگن بزرگترین مانع برای رشد چیه؟ میگم شبکه های اجتماعی دو رو داره...یه روی وحشتناک یه روی خیلی عالی...یه روی جهنمی یه روی بهشتی هم فوق العاده دینداری رو راحت میکنه هم فوق العاده ادمو از دین دور میکنه با مجازی هم میتونیم به‌اوج برسیم🚀 هم میتونیم به قَهقرا بریم🕳 همش دست خودمونه☺️✌️ 😎
محبان مهدی
به خدا اعتماد کن ... چون حکم در تموم امور به دستشه و تو خیر و خوبی کردن اصلا کوتاهی نمی‌کنه ... ❤️ ا
تو بهشت یه جایگاهی هستش که هیچکس نمی‌تونه بهش برسه ...مگر کسی که توی دنیا یه مشکل جسمی داشت... ❤️ امام صادق علیه السلام❤️
چقدر بین دو عمل فاصله هستش... یکی اون لذتی هستش که تجربه می‌کنی ولی عاقبت بدش برات می‌مونه ... و اون یکی عملی هستش که سختیش تموم میشه ولی پاداشش برات می‌مونه... ❤️ امیرالمومنین علی علیه السلام❤️
محبان مهدی
اگه بهم بگن بهترین چیز تو این زمونه برای رشد چیه؟ میگم شبکه های اجتماعی اگه بهم بگن بزرگترین مانع بر
اینترنت نعمته درست استفاده نکنی میشه نِقمَت (یه چیزه بد) قبلنا تو صدتا کتابم جا نمیشد ولی الان میشه تموم احادیث رو راحت تو جیبت جا کنی و حمل کنی... میتونی متحول کننده ترین و بهترین مستندها رو ببینی و زندگیت عوض بشه...واقعا عجب چیزیه اینترنت...فوق العادس...
🔘خیلی از آدمای گذشتت یه ورژن از تو رو میشناسن که حتی دیگه وجود نداره.رشد کردن خیلی قشنگه🙂 😎
محبان مهدی
قبلنا اگه طرف گرفتاره گناهی بود یا روش نمیشد به کسی بگه یا اگرم میگفت طرف فوقش دو سه تا راهکار ارائه
شاید تعجب کنی از حرفم ولی فضای مجازی واقعا یه نعمت الهیِ در اختیاره ماها☺️ باورکن حاجی... یعنی جون میده واسه رشد کردن و باید نهایته استفاده رو ازش ببریم برای قوی کردنه روحمون☺️ بخدا قسم اون دنیا در حده مرگ پشیمون و ناراحت میشی اگه با اینترنت و رسانه ای که الان دستته خودتو رشد نداده باشی☹️ فضای مجازی یه فرصته ویژس برای رشدت🌱 شک‌نکن با فضای‌مجازی‌میشه‌کلییی ظهور رو جلو‌انداخت😍✌️ 😎
محبان مهدی
شاید تعجب کنی از حرفم ولی فضای مجازی واقعا یه نعمت الهیِ در اختیاره ماها☺️ باورکن حاجی... یعنی جون م
نمیدونم چند وقته تو مجازی هستی ولی تو این مدت زمان چند ساعت چند روز چند ماه ظهور رو جلو انداختی؟ اگه عکس یا فیلمی دیدی که ظهور رو عقب انداخته یا چت اشتباهی کردی سعی کن دیگه جبران کنی و با حضورت تو مجازی ظهور رو جلو بندازی... همینکه خودتو رشد بدی خودش یعنی جلو انداختن ظهور✌️
🦾
محبان مهدی
چقدر بین دو عمل فاصله هستش... یکی اون لذتی هستش که تجربه می‌کنی ولی عاقبت بدش برات می‌مونه ... و او
اگه سال‌های سال بگذره و تو یه عزیزی رو گم بکنی ... ولی بعد از مدت‌ها اون عزیزت رو پیدا کنی...قطعا خیلی خیلی خوشحال میشی.. مگه نه؟ خوشحالی خدا از توبه تو از اینم بیشتره. ❤️ امام صادق علیه‌السلام ❤️
مسیرش سختہ ولی آخرش قشنگہ 😎
محبان مهدی
یکی از دلایلی که خیلیا درگیرن گناه میشن اینه که میگن شرایط گناه کردن فراهمه خب ببین رفیق درسته که مس
ثوابی که با یساعت بودن تو شبکه های اجتماعی میتونی بدست بیاری رو قبلنا طرف با صد روز دوندگی هم نمیتونست بدست بیاره برعکسشم هست...گناهی که با یساعت بودن تو شبکه ها میتونی ذخیره کنی رو طرف با ماه ها تلاش نمیتونست ذخیره کنه