محبان مهدی
❣عشق رنگین❣ #قسمت_پنجم دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم. ساره خیلی را
❣عشق رنگین❣
#قسمت_ششم
باهزارتافکر وارد خونه شدم.
به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن...
مامان:چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی ,با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی.
چی شدی هااا؟؟
گفتم:هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه ,دعوتم کرده.
مامان:این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟
من:نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم,اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره,باباش دکتره..
مامان:اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن...
من:نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت.
مامان:واه,ساره دیگه کیه؟
من:دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه.
مامان:درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو راچکارمیکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم,سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟......
مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم,بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم,بایدفکری میکردم.
زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا.
چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و....
همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و...
اومدم بیرون وگفتم,ماماااان
هدیه را خودم یک کاریش,میکنم,توفقط بزارمن برم باشه؟
مامان:اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده.
مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگورفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم...
مامان:من دروغ نمیگم.
من:اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم.
مامان:از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه...
یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: چششششم
اول صبح پاشدم برم خریدکادو....همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی.
آره خودشه,یه عطرخوشبوووو
رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم: آقا این چنده؟؟
پسره نگاهی کردوگفت:الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره,پسندتون باشه باهم کنارمیایم,ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟
با عصبانیت گفتم:اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری واینجورهنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره...
فروشنده:بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ.وقیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم.
اهسته پیش خودم گفتم:مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری..
فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن وجنسشون را با ده برابر قیمت به خاطر همین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه ,میفروشند,اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم.
خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:۵۷ هزارتومان .
منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم بیشترازاین ندارم....
خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم,بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم وبعدازاون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت....
#ادامه دارد ...
#عشق_رنگین
#داستان
💦⛈💦⛈💦
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
محبان مهدی
دام شیطانی قسمت پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گف
یامهدی:
😈دام شیطانی😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها راحرام میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
بایک لبخندی نگاهم کردوگفت فرض کن جهنم..😊
وای من که چیزی نگفتم,باز ذهنم راخوند,داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
شدم سوار,سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جورکلاسه ,یه جورآموزشه,اما مثل این کلاسای مادی وطبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند ,هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت وگفت,من تابه حال راجب اینجورکلاسها چیزی نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......
واین اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه,یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود,اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت:ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجداشده بود؟؟
رفتم نشستم,جو جلسه معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ..
#داستان
#دام_شیطانی
💦⛈💦⛈💦
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی