eitaa logo
- مُهجِه -
105 دنبال‌کننده
943 عکس
624 ویدیو
8 فایل
مهجه یعنی اون خونی که ته قلب هست و فقط باشکافتنش درمیاد . . . [ اَلّذین بَذَلوْا مهجهم دون َالحُسیْن ] فرمود که حسین خون ته قلبش و واسمون داد . . . پیام سنجاقی چک بشه:) -کپی با سلام بر اباعبدالله:) https://daigo.ir/secret/849336744 نظرات و پیشنهادات...
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت ۱۲ ظهر بود که شماره حوزه افتاد رو گوشیم الو سلام سلام دخترم میتونی چند ساعت بری خادم بشی داخل گلزارشهدا؟ نیرو کمه از خدا خواسته گفتم سلام استاد چشم حتما با ذوق وارد دفتر شدم و آرم خادمی رو وصل چادرم کردم چوب سبز رنگ رو هم گرفتم مسئول خدام گفت برو سمت سخنرانی پهلوم مدتی قبل شکسته بود و راه رفتن زیادی برام بد بود رو به روی موکب سخنرانی بودم که درد پهلومو گرفت و به زهرا گفتم زهرا من پهلوم درد گرفته روی جدولا میشینم تو حواست باشه سرگرم گوشیم شدم که ی بچه کوچولو تاتی تاتی کردنش نظرمو جلب کرد همینجوری داشتم نگاه میکردم که ی صدای وحشتناک اومد اونقدر صدا ترسناک بود که ی چیزی شبیه به آهن خورد محکم به بازوم و من پرت شدم روی خاکا چشمامو باز کردم دیدم هوا سیاه شده گوشیمو در آوردم دیدم آنتن قطع شده بلند شدم و جمعیت رو آروم کردم که انفجار دومی هم شکل گرفت دوباره هوا سیاه شد و خون پاشید به سمت آسمون صدای جیغ و یا زهرا همه جا رو گرفته بود آنتنا قطع بود چوب سبز رنگ دستم پر از خون بود گوشه گوشه چادرم تیکه های خون بود خون از سرم می اومد ولی مگه اهمیتی داشت؟ بدو بدو به سمت جمعیت رفتم اون بچه و تاتی تاتی راه رفتنش... اون همه خنده اون همه شادی همه چیز خراب شده بود؟ میدویدم و اشک می‌ریختم دستام پر خون بود کلی زن کف آسفالت افتاده بود ی لحظه وسط اون همه جسد و زخمی ایستادم یکی گوشه چادرمو کشید و داد میزد آبجی تورو به امام حسین نجاتم بده سوختم نمیدونستم چیکار کنم جوون بود و حدود ۲۳ سال زانو هام توان نداشت و افتادم روی زمین گفتم چی شده فقط میگفت دارم میسوزم داد زدم و گفتم زبون وا کن بگو چی شده گوشه چادرمو گرفت و افتاد کف آسفالت به شکم افتاد و متوجه شده ترکش به کمرش خورده ترسیدم دیگه همه پسرای اونجا برادرم بودن و مردا بابام دیگه فرقی نداشت چی به چیه و کی به کیه فقط کاپشنش رو گرفته بودم و جیغ میکشیدم و صداش میزدم آقا... آقا بلندشو آقا... تو ممکنه دختر داشته باشی تنهاش نزار نامرد ولش نکن اونقدر جیغ کشیده بودم که توان حرف زدم نداشتم یهو یادم اومد برادرام نیرو های امنیتی اطراف گلزارشهدا بودن بین جمعیت دستم روی چادرم بود و میدوییدم دونه دونه اسم برادرامو صدا میزدم شاید که جوابی بشنوم وای مامانم... وای عموهام یا حسین برادرام چی فکر و خیال دیوونم می‌کرد و خون روی آسفالت جیگرم رو خون ی پیر مرد لحظه ای که از کنارش رد شدم داد زد بابا جان تو رو خدا وایسا بابا جان! چه کلمه غریبی چقدر دلتنگ این کلمه بودم انگار ی لحظه صدای بابام و این کلمه باعث شد برگردم پیر مرد افتاده بود کف آسفالت و پهلوش خونی بود کنارش رفتم و گفتم جانم بابا گفت اسمت چیه گریم گرفته بود و اسممو گفتم گفت من دختر ندارم کمکم کن بابا با گریه گفتم چشم بابا گوشه کاپشنش رو گرفتم و بلندش کردم دیگه نمی تونست راه بره با داد به نیرو ها گفتم بیاین کمک نیاز دارم داشت از حال می رفت که افتاد توی بغلم و گفت بابا خیلی ازت راضیم خدا خیرت بده خیر از جوونیت ببینی گریه هام شدت گرفت دستمو روی پهلوش گذاشتم تا خون بیشتر ازش نره نیرو ها اومدن و بردنش ترک بود... ترک زنجان حالا حتی لباس هام هم پر از لکه لکه های خون بود هر چی توان داشتم جمع کردم و سرپا شدم دوباره بدو بدو از بین جمعیت رد شدم صدای جیغ های مادرا،خواهرا قلبم داشت هزار تیکه می‌شد آنتن ها وصل شدن تند تند شروع کردم به شماره گیری برادرام همشون گوشیاشون خاموش بود قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد زن داداشم زنگ زد و گفت مامان گلوش پاره شده کنار منه نگرانش نباشه فقط دنبال پسراش بگرد دنبال شوهرم بگرد دستم هیچ جا بند نیست مامانمو سپرده بودم دست حضرت فاطمه و سردرگم بودم کجا برم؟چیکار کنم؟ نمیتونستم دونه دونه بیمارستانا رو برم و شروع کردم به گرفتن شماره ها همه بیمارستانا گفتن اینجا همچین مراجع کننده هایی نداریم یا زینب پس برادرام کجان؟ شماره بیمارستان مهرگان رو گفتم که گفتن اگه هیچ بیمارستانی نیست برو سراغ سردخونه ها زینب راهی گودال میشود پاهام توان نداشت نمیدونستم چیکار کنم آخه سردخونه؟ منِ خواهر برم سردخونه سراغ پاره تنم؟ از بی خبری به سمت سردخونه رفتم اونجام شلوغ بود رئیس سردخونه گفت من وقت ندارم خودت برو ببین پیدا میکنی برادراتو یا نه کشو اول... یا رقیه سرش پاشیده بود کشو دوم بازم سرش پاشیده بود حالم بد شد و دیگه نتونستم ادامه بدم کل بیمارستانا رو گشتم ولی اثری از یوسف های گم‌گشته من نبود
دیگه نمیدونستم چیکار کنم و دوباره برگشتم گلزار شهدا روی آسفالت نشستم و شروع کردم به گریه کردن دست به دامن همه ائمه شدم و گفتم بابامو ازم گرفتین اینه وضع حالم توروخدا برادرامو دیگه نگیرین دیگه کلافه و خسته بودم یهو گوشیم زنگ خورد و خبر دادن عموهام شهید شدن انگار قلبم پاشید شروع کردم به داد زدن عصبی بودم با خدا دعوا داشتم و میگفتم داری کیف میکنی نه؟ بابا تو مگه رحمان نیستی بچه کوچیکا گناهشون چی بود جیغ میکشیدم و میگفتم مردم بی گناه گناهشون چی بود صدای مولودی ها رو گوش کن ببین مردم شاد بودن چرا براشون زخم ساختی و هر لحظه بهش نمک میزنی آخه تو خدایی؟ ی آن به خودم اومدم داشتم کفر میگفتم دوباره گریم گرفت و روی آسفالت ها افتادم هی میگفتم خدایا غلط کردم این بنده نادونت رو ببخش دیگه حیرون بودم خسته شده بودم و گفتم من دیگه کاری نمیکنم رقیه خاتون تو که مثل من بابا نداری تو جای من داداشامو پیدا کن بخدا خستم بخدا توان ندارم به آنی گوشیم زنگ خورد جواب دادم که زن داداشم با جیغ گفت پیداشون کردم پیداشون کردم مونده بودم گریه کنم؟ بخندم؟ رفتم وضو بگیرم که توی آینه تازه متوجه شدم سرم شکسته و تمام صورتم پر از خونه اون لحظه بود که متوجه شدم حضرت زینب چی کشید از نبود برادراش(: بماند به یادگار این خاطره تلخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۳
داخل سردخونه بودم و داشتم کمک میدادم که ی صدای جیغ اومد بدو بدو رفتم سمت صدا که دیدم ی زن جیغ میکشه و میگه بچم کو؟ پاره تنم کو؟ رفتم طرفش کم حجاب بود فقط کلاه هودیش روی سرش بود تا منو دید حالش بد شد و اومد سمتم محکم میزد به قفسه سینم و میگفت بچم کو ها؟ بچه منو چیکار کردین؟ من آورده بودمش فقط سرگرم بشه تازه واکسن چهار سالگیش رو زده بود گریم گرفت و محکم بغلش کردم کنار گوشش گفتم خانم فاطمه زهرا داره براش مادری میکنه بی تابی نکن جیغ می‌کشید و توی بغلم گریه میکرد داشت از حال می رفت بهش آب قند دادیم رئیس سردخونه اومد و گفت مشخصات بچتون چی بوده؟ گفت ی شلوار لی آبی و ی بافت سبز حس کردم داخل قلبم ی مایع مذاب ریختن قلبم آتیش گرفت اشک‌هام شروع کردن به ریختن اون بچه سرش روی زانوم بود که تموم کرد... میدونستم کشو شماره ۶۷ هست با گریه از کنار مادرش رفتم و فقط به نگهبانی گفتم من طاقت ندارم قلبم درد میکنه بگید بچشون داخل کشو ۶۷ هست و رفتم.. رفتم و قلبم متلاشی شد رفتم و وجودمو داخل سردخونه جا گذاشتم... ۱۴۰۲/۱۰/۱۴
🚶🏻‍♀
عادل رضایی مداح اهل بیت بود که دیروز در حادثه تروریستی کرمان به شهادت رسید میدونید چندساعت قبل از شهادتش چه روضه ای میخوند؟!
- مُهجِه -
عادل رضایی مداح اهل بیت بود که دیروز در حادثه تروریستی کرمان به شهادت رسید میدونید چندساعت قبل از شه
میخوند که: من که خودمو میدونم میشناسم من که به درد شهادت نمیخورم... آقا جان یه مرگی رقم بزن بفهمن نوکر تو بودیم نگن فلانی تصادف کرد و مرد...💔
خوش به حالش..
- مُهجِه -
خیال کن پسری مادرش زمین بخورد...
این خودش یه روضه هست این روزا..
امشب مهمون امام حسین علیه السلام هستن..