📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۷۲
این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ..
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ..
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت..
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم داداش ... خوش اومدی ..
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
♻️ادامه دارد...
شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته، شهید طاها ایمانی صلوات🌹
.
.
#انتظار_شهادت 🌱
رفاقتـ خوبہ
ختم بہ خیر شہ..
یہ خیر مثل همین #شهادٺـ:)♡
.
.
•🌿| #الهےعاقبتهممونختمبہشهادتبشہ
در وصالش تا ابد مشتاق دیدارم که او
رتبه صبر مرا آهسته عالی کرد و رفت ...
#شهید_محسݩ_حججی
توشبایقدرازخدابخواهیدکہشما . .
رومتوجہقدرخودتونکنه،بقولمولاعلی:
[قدرشمابهشته؛خودتونکمنفروشید]
-💔خودتونالکیخرجنکنید:)
ـ ــ ـــ ــــ ـــــ‹💔🖐🏼›ـــــ ــــ ـــ ــ ـ
#امام_زمان
#شب_قدر
#ماه_رمضان
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
هممون شهید #محسنحججی بزرگوار رو میشناسیم..
یه جوون مثل خود ماها،
دور و اطراف استان اصفهان،
شهر نجف آباد..
-
مثل ما بود،
مثل ما همین شهر بود،
اما باید ببینیم چیکار کرد که شد شهید حججی (:
که چنان غوغایی برای تشییع جنازه شون بشه..
که مردم ایران، اسمش رو بدونن و بشه الگو و سرمشق خیلیا (:
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
یادمه،
ما توفیق داشتیم توی مراسم تشییع شون بودیم.
صحنه هاش از جلوی چشمم پاک نمیشه (:
چه غوغایی بود،
چه چشم های پر اشکی بود،
چه دل های خونی بود،
چه شعار های محکمی بود..
چی شد که یه جوون اینجوری بشه،
چیکار کرد که خدا عاشقش شد؟!
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
اونجایی که میگه یجوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه..
اگه خدا عاشقت بشه
خوب تورو خریداری میکنه (:
چی شد خدا اینقدر قشنگ شهید حججی رو خَرید؟..
از خودمون بپرسیم،
چی شد این شد؟
چه شد یه جوون از اینجا رسید اونجا..(:
خدایا بسہ دیگہ...!
نگاھ ڪن سر زانوهام زخم شدھ!
از بس شیطون منو زدھ زمین
میشہ دستمو بگیرے!؟ ❪ 🖐🏻💔 ❫
#حاجحسینیڪتا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
اونجایی که میگه یجوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه.. اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه (: چی
بحث رو ادامه نمیدم،
میخوایم اصل مطلب رو بگیم بریم به شب زنده داری و احیا..🌱
-
توی کتاب زیر تیغ،که درمورد شهید حججی بزرگوارِ !
توی یکی از یادداشت هاشون درمورد توبه ی نصوح صحبت شده(:
یادداشت شهید محسن حججی رو میذاریم بخونید تا درموردش بحث کنیم✨
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
'³'
شهدا اهل ظریف کاری بودند کارهایی بزرگ در عین حال بدون صدا و در خلوت با خدای خود (:
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
'²'
توبه ِ نصوح یعنی:
شما از اصفهان میخوای بری مشهدالرضا،
اول میری یزد بعد دوباره برمیگردی اصفهان !
اما شما نرفتی مشهد..
این یعنی توبه ی ناقص!
یبار میگی دیگه سمتش نمیرم اما فقط چندروزه و دوباره به گنه برمیگردی..
این توبه ی درست نیست (:
توبه ِ نصوح، یعنی توبه ِ واقعی (:
یعنی وقتی میگی میخوام برم مشهد الرضا،
شاید اول بری قم بعد جمکران، بعد تهران اما اخرش میری مشهدالرضا -
مسیرش زیاد مهم نیست
مهم اینکه تا تهش بری (:
و برسی مشهدالرضا..
توبه ی نصوح یعنی از اصفهان دیگه برنگردی اصفهان، یه راست برو مشهدالرضا (:
مانع بود، هرچی بود تو برو مشهد الرضا (:
این یه مثالِ!
یعنی اگه تو قول دادی دیگه سمت گناه نری،
یه مدت ترکش نکنی بعد دوباره برگردی به گناه (:
صاف بری به سمت پاکی،
دیگه برنگرد برو تا پاکی ..
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
توبه ی نصوح،
یعنی توبه ی واقعی،
یعنی اگه امشب قول دادم سمت گناه نرم (:
واقعا سمت گناه نرم..
شرایط گناه جور شد،
مانع بود برای پاکی،
جامعه بد شد،
هرچی و هرچی تو تا تهش بری (:
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
امشب، فاصله ها کِمه (:
بی نصیب نمونیم . . . !
توبه ِ واقعی، توبه ِ واقعی کنیم.
و تا تهش بریم،
-
از قشنگی های امشب، میشه اشاره کرد به اینکه خیلی وقت بود این صحبت ها قرار بود انجام بشه، اما همش گرفتاری و سرگرمی های دنیا اجازه نداد، امشب توی این شبِ قشنگ، یهو افتاد به دلمون و این صحبت ها شد،
انشالله مفید باشه و صدای العفو مون بلند تر و از ته دل تر (:
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
مدعیان صف اول بودیم،
شهدا را از اخر مجلس چیدند..
-
امشب توی یادمان شهید حججی دعاگوی تمام رفقایی که امشب، میخوان "توبه ِ واقعی" کنند هستیم (:
-
جمع ما، محفل ما، صحبت هامون با یاد #شهیدمحسنحججی بود شادی روح شون یک صلوات ختم کنید (:🌿
هدایت شده از ˼مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
منبع محفل امشب مصاحبه با خواهر شهید حججی بود،
تمام مستند های توی اینترنت بود (:
و کتاب زیر تیغ که درمورد شهید حججی هست (:
بعضی مطالب رو هم از پیج همسر شهید خوندیم و باعث شد به صِحَت این مطالب پی ببریم🌿-
برای خوندن مصاحبه مراجعه کنید↶!
https://eitaa.com/khodsazi_zohor/2705
انشالله مفید باشه.
_ التماس دعا🌱 _