🖋#مجموعه_خاطرات
🔸میخواستیم به اردویی جهادی برویم، این اردو به دلیل مشکلات مالی در حال لغو شدن بود
در نهایت به همین منظور جلسهای برگزار شد. محسن اصرار به برگزاری داشت
و میگفت حتی اگر یک نفر هم به اردو نیاید من به تنهایی خواهم رفت.
محسن عاشق جهاد و اردوهای جهادی بود و با سماجتهای محسن بالاخره اردو برگزار شد.
#شهید_محسݩ_حججے
#اردو_جهادی
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮
@yadmanshohada
╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
سلام دوست خوبم یه چالش گذاشتیم خوشحال میشیم که شرکت کنی ❤️ تا حالا شده که دوست داشته باشی محسن عزیز
#پیامشما
دادا سلام نمیدونم به خوابم اومدی یا نه ولی خوب میدونم که من و دوست داری که انتخابم کردی راهت رو ادامه بدم دادا غرق گناهم کمکم کن متوسل شدم به تو ناامیدم نکن دادا من به تو و داداش ابراهیم (شهید محمد ابراهیم همت) متوسل شدم البته به تمام شهدا ولی از شما ها چیزای بیشتری میخوام دادا کمکم کن بدون کمک شما من از کاری بر نمیام دادا دوست دارم خوابتو ببینم اگه ببینمت داخل خواب نیشینم یه دل سیر نگات میکنم و بعدش میگم غرق گناهم دستمو بگیر دادا منو فراموش نکن امیدم و ناامید نکن امشب من برای چیزی به تو متوسل شدم امیدم و نا امید نکن و از خدا بخواه منو ببخشه و کمکم کنه دادا وجودت بهم ارامش میده و میدونم تو مثل یه کوه پشتمی و رهام نمیکنی برا اخرین حرفم کمکم کن خسته ام شهادت من و از مادرمون حضرت زهرا (س) بگیر یا علی
یک جہان بر هم زدم وز جملہ بگزیدم تو را...
من چہ مۍکردم بہ عالم گر نمۍدیدم تو را! :)♥️🕊
#مزارداداشمحسنم 🌺
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
یک جہان بر هم زدم وز جملہ بگزیدم تو را... من چہ مۍکردم بہ عالم گر نمۍدیدم تو را! :)♥️🕊 #مزارداداشم
ان شاءالله بعد از امتحانات میریم پیش داداش محسن 😢
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
یک جہان بر هم زدم وز جملہ بگزیدم تو را... من چہ مۍکردم بہ عالم گر نمۍدیدم تو را! :)♥️🕊 #مزارداداشم
داداش محسنم تا آخر خرداد خداحافظ☹️💔😔
خانه خراب عشقم و سربارِ زینبم
در به در مجالس سالار زینبم
هرکس به بیرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زینبم
لبیـــــڪ یازینـــــب ڪبرے (س)
ڪُلنافداڪ یازینب حلمـــــا❤س❤
اللهـــــمّ صلّ علے محمّـــــد و آل محمـــــّد و عجّل
فرجممم
مارانوڪراڹ زینبـــــ آفریدند
#شهید_محسن_حججی
بسم رب الحسین علیه السلام
پیامکی از طرف بهشت:همیشه برای خدا بنده باشید اگر این چنین باشید عاقبت همهٔ شما ختم به خیر می شود.
#قسمتی از وصیت نامه شهید محسن حججی
#گمنام فقط برای خدا
#شهید_محسن_حججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑جریان معروف شدن عکس شهید حججی‼️
ارادهای مافوق ارادهها... 👀
🩸شهادت #حاج_قاسم امدادغیبی خدا بود
وقتی خدا بخواد چیزی دیده شود..
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
﷽🕊♥️ 🕊﷽
صبح مےخندد
ومن گریه ڪنان
از غم دوسـت
اے دم صبح
چه دارے خبر
از مقدم دوست
#شهید_محسݩ_حججی 🕊
#صبحتون_شهدایی
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
ماڪہازفڪرتوشبخوابنداریمولے...🥀
دربساطِشبمانچشمِترازیادِتوهست :)♥️
#شهید_محسن_حججی
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده 🍃
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ ماڪہازفڪرتوشبخوابنداریمولے...🥀 دربساطِشبمانچشمِترازیادِتوهست :)♥️ #شهید_
ࢪفیقشهیدیعنی:😇
ٺـوےاوجِ ناامیدے..،🌱
یڪ پاࢪٺےبینٺووخـدابشھ🍂
|^وجـوࢪےدستٺࢪوبگیرھ🌟
ڪھمتوجهنشی
#برادر_شهیدم #دلبری
#شهید_محسݩ_حججی
•♥️🖇•
.
ازروز دورۍ ازتو اے برادرم🕊
شاخہ دلتنگۍ پژمردھ شدھ..🥀
وبرافروختگۍسرمہ چشمان من شدھ..
یه لحظہ هم اشڪش متوقف نشد،
ڪلمہ شڪستہاس برلبانم
فراق ٺو منو ویران ڪرد..💔
حتے در رگهایم زخمهاۍتو خوابن
و آتش دردلم ڪاشتہ شد..
#روزتونشہدایۍ🥀✨
#شهیدمحسنحججی🌿(:
#اندڪیتفڪر🌿🧠•
خوب ڪه به چشمانش نگاه مے ڪنے
میبینے خیلے حـرف دارد
حـرف هاے جنس خدا
از جنس مردانگـے...
از جنس شھادٺــ🌷ـــ!
خوبتر ڪه نگاه ڪنـے
شرمندهـ میشوے از اینکه همیشه نگاهش به تو بوده و تو از آݩ غافل بوده اے...
نگاھ شھدا و آقاﷻ به ماست!
پس گناھ نڪنیم...
شهیدمحسنحججی..♥️
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
✅رمان غروب شلمچه 🌻قسمت هشتم 🌹معادله غیر قابل حل .. رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل
✅رمان غروب شلمچه
🌻قسمت نهم
🌹حلقه
.
نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
.
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
.
یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
.
.
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
.
اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
.
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
.
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو .
💐به روایت شهید طاها ایمانی
🍁🌾🍁🌾🔷🌾🍁🌾🍁
✅رمان غروب شلمچه
🌻قسمت دهم
🌹معنای تعهد
.
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
.
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
.
اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
.
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
.
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
.
.
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
.
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
.
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
💐به روایت شهید طاها ایمانی
❤️🌱❤️🌱💐🌱❤️🌱❤️
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#پیامشما اها چون بنظرم قسمت چهارمش دور از واقعیت اومد چون مگه میشه یک دختر با تاپ و شلوارک وارد مح
#پیامشما
سلام درجواب اون دوستی که گفته بودن رمان غیرواقعی به نظرمیاد پارت دوم به نظرمی سه دانشگاه مال خارجه... پسره ایرانیه....
بله درسته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهیبشمروزیفداییتو.....♥️
#استوریامامحسینی 📲
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله