eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
74 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم_المحسن: @Bisimchi_hojaji #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🎙 کلاس هاے ما پشت میز و صندلی نبود ، بچه ها روی زمین را ترجیح می دادند... براے امتحانات هم ستونی روی زمین مینشستیم🍃 گاهی سر جلسه امتحان میخواستم شیطنت بکنم اما مصطفے میگفت: "ما در حوزه چیزی به نام تقلب نداریم!💯 و عبا را میکشید روی سرش و چیزی حدود چهل دقیقه مینشست و مینوشت."  راوی هم حجره ای و دوست شهید در حوزه
🍃🌸 🌱 توی نماز جماعت همیشه صف اول می ایستاد، همیشه توی جیبش مُهر و تسبیح تربت داشت. گاهی وقت ها که به هر دلیلی توی جیبش نبود، موقع نماز در حسینیه ی پادگان دنبال مُهر تربت می گشت. وقتی که پیدا میکرد، این شعر را زمزمه می‌کرد: تا تو زمین سجده ای، سر به هوا نمی شوم..! 🕊
{• ❄️🌙•} ✉️🕊 از وقتی از‌سوریه‌برگشته‌بود،یکی‌دیگر شده بود.خیلی بیقرار بود. بهم می‌گفت:《زهرا،دیدی رفتم‌سوریه و شهید نشدم.》بعد‌می‌گفت: 《میدونم‌کارم‌ازکجا‌می‌لنگه.وقتی‌داشتم می‌رفتم سوریه،برا اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره،چیزی بهش نگفتم.می‌دونم‌.می‌دونم مادرم چون راضی نبوده،من شهید نشدم.》لحظه‌ای سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش‌دوباره می گفت:《زهرا،نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا.اون وقت‌چه خاکی توی سرم بریزم؟ 》 دیگر حوصله‌ام را سر برده بود.بس‌که حرف از شهادت می‌زد.دیگر به‌این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.‌با چشمان خودم می‌دیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل پروانه می‌سوزد.دارد مثل شمع آب می‌شود.طاقت‌نیاوردم.مثل سال پیش،دوباره‌کاغذ و خودکاری برداشتم و نامه نوشتم به امام حسین‌ علیه‌السلام. نوشتم:《آقاجان،شوهرم می‌خواد ‌بره سوریه که از حریم خواهرتون‌دفاع کنه.می‌دونم شما هرکسی رو ‌راه نمی دید.اما قسمتون میدم به‌حق مادرتون که بذارید محسن بیاد‌من به سوریه رفتنش راضی‌ام.من‌به شهادتش راضی‌ام.》 بعد هم نامه را فرستادم کربلا. می‌دانستم 🙂 دست خالی ردم نمی‌کند،نه من را و نه محسن را... 🕊
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم. محمد هادی به راننده گفت: نگه دارین تعجب کردیم. گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟ گفت: می خواهم برم وادی السلام. گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان! محمد هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد. بعد هم پیاده شد و رفت. بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده. منبع: کتاب پسرک فلافل فروش ~▪~▪~▪~▪~▪~ طبق فرمایش مادرشون، این شهید ارادت عجیبی به خانم حضرت رقیه (س) داشتن .. بنری که پشت شهید نصب شده مزین شده به ذکر الهی بالرقیه (س) که خودش تو اتاقش نصب کرده بود. 🕊 🖤✨🕊
سلام وقت تون به خیر، ببخشید لطفا یک طنز نوشته در مورد یکی از خاطرات شهید حججی در کانال می گذارید، برای فعالیت بسیجی، خواستم یک مطلب از ایشون داشته باشم🙏🏻 ♥️🎙 🐟 یک سال شب عید با هم ماهی فروشی راه انداختیم. اسمش را هم گذاشتیم "محسین" با ترکیب اسم های خودمان؛ حسین و محسن. چهار تا ماهی قرمز انداختیم توی یک آکواریوم سی در چهل. شانسی هم داشتیم. باب بود یک در نوشابه می گذاشتند کف آکواریوم. بچه ها سکه بیست و پنج تومانی می انداختند توی آب، اگر می افتاد داخل در نوشابه، یک ماهی برنده می شدند. ما روی حساب بچگی خودمان به جای در نوشابه ، در قوطی مربا گذاشته بودیم. کسی سکه می انداخت، می افتاد داخل قوطی. به این ترتیب، همه ماهی ها را به باد دادیم و ورشکست شدیم. 🌺🤲 اللّهُمَّ عجِّل لوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 • 🌱
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا سنتی شب یلدا مون برگزار بشه، خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد بود من شوفاژ رو زیاد کردم و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم و شهید محرابی از محل کارشون تماس گرفتن که برای شب یلدا مهمان دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده مهمان ها رو در بایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم و برادرم تماس گرفتم دعوتشون کردم و قرار شد خود حسین آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن، حسین آقا با من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمانها که ماشین نداشته باشن یا نتوانستند ماشینشون رو بردارند خودم میروم دنبالشون هم میبرم شان و هم می آورم شان، من تعجب کردم گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت: کل قضیه شب یلدا فقط به صله رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست.... 🌷 🌷
💛 ❤️🎤 عاشق‌امام‌رضابود🕊 همیشه‌امام‌روبا‌نام‌ 💫صدامیکرد.... خیلی‌سفر‌مشهدمیرفت🚗 دیگه‌همه‌میدونستن‌اگه‌نیست‌رفته‌مشهد🌙
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
ــــ
عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر(لیلة الفتوح) را به کار برد.🍃 وقتی از خط برگشتیم بچه های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالاپریدن ها محسن گوشه ای ایستاده بود و تسبیح می چرخاند📿 صداش زدم: مرد حسابی! همه با دمشون گردو می شکنن تو چرا هیچ حسی نداری⁉️ بی تفاوت گفت: من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه ی این ها کار خدا بود؛ من دارم شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه🌹 🔹روز بعد از طرف سردار عراقی مقداری لیر به ما هدیه دادند. محسن قبول نمی کرد. می گفت من به خاطر پول نیامده ام اینجا☝️ گفتم، اولا این هدیه‌ست؛ ثانیا مگه چقدره؟! پیشنهاد دادم مقداری اش را بیندازد داخل ضریح حضرت زینب(س) و با بقیه اش هم برای همسرش سوغات بخرد. 🔸به خیال خام خودم رامش کردم. هنگام برگشت بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) از بازار زیاد خرید نکرد. پرسیدم: مگه قرار نشد با اون هدیه سوغات بخری؟! -رفت همون جایی که باید می رفت! -یعنی همه رو انداختی تو ضریح؟
میشه یه خاطره ی خیلی قشنگ و زیبا از آقا محسن بگید به عنوان گزارش میخوام توی کلاسمون بخونم؟❤ سلام بفرمایید ان شاءالله که راضی باشید🕊 {• ❄️🌙•} ✉️🕊 از وقتی از‌سوریه‌برگشته‌بود،یکی‌دیگر شده بود.خیلی بیقرار بود. بهم می‌گفت:《زهرا،دیدی رفتم‌سوریه و شهید نشدم.》بعد‌می‌گفت: 《میدونم‌کارم‌ازکجا‌می‌لنگه.وقتی‌داشتم می‌رفتم سوریه،برا اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره،چیزی بهش نگفتم.می‌دونم‌.می‌دونم مادرم چون راضی نبوده،من شهید نشدم.》لحظه‌ای سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش‌دوباره می گفت:《زهرا،نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا.اون وقت‌چه خاکی توی سرم بریزم؟ 》 دیگر حوصله‌ام را سر برده بود.بس‌که حرف از شهادت می‌زد.دیگر به‌این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.‌با چشمان خودم می‌دیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل پروانه می‌سوزد.دارد مثل شمع آب می‌شود.طاقت‌نیاوردم.مثل سال پیش،دوباره‌کاغذ و خودکاری برداشتم و نامه نوشتم به امام حسین‌ علیه‌السلام. نوشتم:《آقاجان،شوهرم می‌خواد ‌بره سوریه که از حریم خواهرتون‌دفاع کنه.می‌دونم شما هرکسی رو ‌راه نمی دید.اما قسمتون میدم به‌حق مادرتون که بذارید محسن بیاد‌من به سوریه رفتنش راضی‌ام.من‌به شهادتش راضی‌ام.》 بعد هم نامه را فرستادم کربلا. می‌دانستم 🙂 دست خالی ردم نمی‌کند،نه من را و نه محسن را... 🕊
🕊 یک روز بہ میدان شهدایِ گمنام در فـاز ۳ اندیشہ رفتیم ... چند تا پله می‌خورد و آن بالا پنج شهید گمنـام دفن بودند ... من از پلہ‌هـا بالا رفتم و دیدم کہ مصطفی حتی از پلہ‌هـا هم بالا نیامد !! پایین ایستادہ بود و با لحن تندی گفت : « اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید ، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهـدا عند ربهـم یرزقــون هـستند ، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید خودتان باید کارهای من را جور کنید». دقیقا خاطرم نیست که ۲۱ یا ۲۳ رمضان بود من فقط او را نگاہ می‌کردم ... گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستادہ بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌ کرد !! کمتر از دہ روز بعد از این ماجرا حاجتــش را گرفت ... سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعــزام شد. مصطفی اصلا برای ماندن نبود نمی توانست بمــاند ... آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود گمشدہ خودش را پیدا کردہ بود ...✨🌿 ⁩⁩⃟📿شهید مصطفے صدرزاده 🤍 ⁩⁩⃟📿راوی همسر شهید♥️
🎞 عابدے بیان ڪرد: رفتن بابڪ به صورت یڪدفعه اے بود، یڪ شب من و شهاب ڪشیڪ درمانگاه بودیم ڪہ تلفنۍ بہ ما اطلاع داد ڪہ قرار است امشب اعزام بشوم ڪہ من و شهاب فورا ماشین را روشن ڪردیم و برای  خداحافظۍ با او رفتیم سمت سپاه، آنجا تا قبل از اعزام با او صحبت و شوخی ڪردیم و گفتیم:داداش هنوز دیر نشده و می تونی تا هنوز سوار ماشین نشدی از تصمیمت برگردی و...ولۍ واقعا از راهۍ ڪہ انتخاب ڪرده بود مطمئن بودیم و همانجا تقریبا تا۳۰_۲۰ دقیقه قبل از اعزام و خداحافظۍ با او عڪس یادگارے گرفتیم.