#خاطره_شهید 🌷
بعد از آن اردوی راهیان نور،
ارتباط با شهید کاظمی برایش شکل گرفت.
مثلاً نصف شب بر سر مزار شهید کاظمی میرفت و فاتحه میخواند،
یاد حاجاحمد بود و به حرفهایش گوش میداد.
وقتی کسی روزانه به حرف شهید گوش میدهد و به آن عمل میکند،
منش او هم به آن سمت میرود...
آن وقت، هنگامی که میبیند
حاجاحمد میگوید:
اگر میخواهید شهید شوید،
باید مثل شهدا باشید؛
باید شهید زنده باشید،
باید مثل شهدا کار کنید...
روی مسیر او تأثیر میگذارد...
🥀🖤
#شهید_محسن_حججی 🕊
#رفیق_شهید 🌹
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
بازم سال نـ🌱ـو و دوباره دوری😔 شروع فصل تازه صـ💔ـبوری تموم خونه دلتنگتن حتی... ماهی قرمز تنگ بلور
#خاطره_شهید 🍃
زهره حججی (خواهر شهید):
وقتی حمام می رفت، چراغ را خاموش می کردیم.
یک بار در دستشویی را به رویش بستم. دنبالمان می دوید و می ترساندمان، ولی با اینکه زورش می رسید نمی زد.
گاهی که می خواست اذیت کند، با لوله خودکار کاغذ فوت میکرد بهمان.
دوسال بزرگ تر از من بود. پشت سرهم بودیم.
هم بازی بچگی همدیگر بودیم. بزرگ تر که شد، توی کوچه با پسرها بازی می کرد و من هم با دخترها خاله بازی و عروسک بازی می کردم.
حواسش به ما بود. بچه همسایه، فاطمه را زد.
دویدم بزنمش،محسن نگذاشت. شروع کردم به بد وبیراه گفتن.محسن را زدم و نشستم به گریه کردن.
چرخش را برداشت و من و فاطمه را گذاشت ترکش و بردمان خانه مادربزرگم تا حال و هوایمان عوض شود.
بزرگ که شد، چیدمان اتاقش خیلی مرتب بود.
لباس هایش را اتو میکرد.
اگر مشکلی داشتیم کمکمان می کرد.
حالا در مسئله های ریاضی یا قرآن خواندن.
قرآن زیاد می خواند. شب ها حافظ می خواند و می خوابید.
انواع مداحی ها را گوش می داد. این اواخر توی خانه مادرم «منم باید برم» را زیاد می خواند.
نوحه های حاج محمود کریمی را مثل خودش می خواند.
صدایش خیلی خوب بود؛ ولی چون می خواستیم سر به سرش بگذاریم، مسخره اش می کردیم.
#شهید_محسن_حججی 🕊🥀
#خاطره_شهید 🌷
بعد از آن اردوی راهیان نور،
ارتباط با شهید کاظمی برایش شکل گرفت.
مثلاً نصف شب بر سر مزار شهید کاظمی میرفت و فاتحه میخواند،
یاد حاجاحمد بود و به حرفهایش گوش میداد.
وقتی کسی روزانه به حرف شهید گوش میدهد و به آن عمل میکند،
منش او هم به آن سمت میرود...
آن وقت، هنگامی که میبیند
حاجاحمد میگوید:
اگر میخواهید شهید شوید،
باید مثل شهدا باشید؛
باید شهید زنده باشید،
باید مثل شهدا کار کنید...
روی مسیر او تأثیر میگذارد...
🥀🖤
#شهید_محسن_حججی 🕊
#رفیق_شهید 🌹
{• #خاطره_شهید 🍁🌙•}
#حضرت_زینب_محافظ_ماست ...🙂
با هم اعزام شدیم سوریه.ما فرستادند
منطقهی《 عبطین》.
شب بود که رسیدیم آنجا.باید برای اسکان
می رفتیم توی یک مدرسه.همان اول کاری،
دم در آن مدرسه جنازهی یک داعشی خورد
به چشممان.
من حسابی ترسیدم.با خودم گفتم:《این
اولشه.خدا آخرش را به خیر کنه.》
رفتم توی مدرسه،هنوز داشتم میترسیدم.
محسن اما انگار نه انگار.اسلحهاش را روی
دوشش گذاشته بود و دم در مدرسه برای
خودش نشسته بود.منتظر بود که برود خط
لجم درآمده بود.رفتم پیشش و گفتم:《محسن،
اگه یه مقدار هم بترسی،عیبی نداره ها!》
نگاهم کرد و گفت:《آقا حجت،ما اومدهایم
واسهی دفاع از حرم حضرت زینب
سلام الله علیها.برا همین حس میکنم
یکی محافظمه.حس میکنم یکی لحظه به
لحظه دست عنایت و محبتش رو سرمه. 》
آرامشی داشت نگفتنی.
#شهید_محسن_حججی 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_شهید ❤️🎤
#نماهنگ
محسن دهیازده ساله بود که من یک دهه روضه داشتم ، گفتم محسن میای خونهمون این ده روز تا حاج آقا میاد حدیث کساء بخونی ؟
گفت باشه میام ، همین جور که میآمد مینشست روی صندلی پاهایش به زمین نمیرسید . حالا همسایه ها بهم میگویند همان نوهات شهید شده که میآمد و پایش به زمین نمیرسید ؟
#اززبانمادربزرگشهید
#کتاب_سربلند
#شهید_محسن_حججی 🥀
#خاطره_شهید ❤️🎤
دو ماهِ محرم و صفر،
کامل لباس مشکی میپوشید
از چهل روز قبل از عاشورا شروع میکرد
به زیارت عاشورا خواندن!
بعداز عاشورا تا اربعین هم،
یک چله دیگر میخواند..!
تخمه و آجیل و خوراکیهایِ ایام شادی
هم تعطیل...
#شهید_محسن_حججی 🥀🕊
━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_شهید ✨🌙
علی جان نمیخوای بخوابی بابا؟😩
خوابت نمیاد😴 ساعت یکه😶
صبح کار داریم بابا 😶
........
تا مدت ها همین بود. با چشم پف آلود میومد سره کار😴
میگفت:((حجی! این حج علی هم مارو بیچاره کرده شبا نمیخوابه😣بی تابی میکنه مجبورم ببرمش بیرون🚗))
-:اون موقع شب🌙کجا میری؟))
+:((میبرمش گلزار شهدا🕊 میتابونمش))
#شهید_محسن_حججی
#علی_حججی
#فیلم_کمتر_دیده_شده_از_شهید_محسن_حججی_و_علی_حججی
💛🌱↓
{• #خاطره_شهید 🍁🌙•}
#حضرت_زهرا ...🙂
مجرد که بودم، همیشه سر سجاده نماز از خدا
می خواستم کسی شریک زندگی ام بکند که
حضرت زهرا(س)تاییدش کرده باشند.
از ته دل این را از خدا می خواستم.
وقتی محسن آمد خواستگاری ام.
بهم گفت:《من همیشه از خدا می خواستم
زن آینده م اسمش زهرا باشه.به عشق
حضرت زهرا(س).》
بهم گفت:《از خدا میخواستم هم اسمش
زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد
تایید خود بیبی باشه》.
وقتی فهمید من هم همین را از خدا
می خواسته ام گل از گلش شکفت.
#حضرت_زهرا (س) شد...
پیونددهندهی قلب هایمان❤️
#شهید_محسن_حججی 🕊
#خاطره_شهید ♥️🎙
کلاس هاے ما پشت میز و صندلی نبود ، بچه ها روی زمین را ترجیح می دادند...
براے امتحانات هم ستونی روی زمین مینشستیم🍃
گاهی سر جلسه امتحان میخواستم شیطنت بکنم اما مصطفے میگفت:
"ما در حوزه چیزی به نام تقلب نداریم!💯 و عبا را میکشید روی سرش و چیزی حدود چهل دقیقه مینشست و مینوشت."
#شهید_مصطفی_صدرزاده
راوی هم حجره ای و دوست شهید در حوزه
#خاطره_شهید 🍃🌸
🌱 توی نماز جماعت همیشه صف اول می ایستاد، همیشه توی جیبش مُهر و تسبیح تربت داشت.
گاهی وقت ها که به هر دلیلی توی جیبش نبود، موقع نماز در حسینیه ی پادگان دنبال مُهر تربت می گشت.
وقتی که پیدا میکرد، این شعر را زمزمه میکرد:
تا تو زمین سجده ای، سر به هوا نمی شوم..!
#شهید_محسن_حججی 🕊
{• #خاطره_شهید ❄️🌙•}
#نامه_ای_به_امام_حسین_علیه_السلام ✉️🕊
از وقتی ازسوریهبرگشتهبود،یکیدیگر شده بود.خیلی بیقرار بود.
بهم میگفت:《زهرا،دیدی رفتمسوریه و شهید نشدم.》بعدمیگفت:
《میدونمکارمازکجامیلنگه.وقتیداشتم
میرفتم سوریه،برا اینکه مامانم
ناراحت نشه و تو فکر نره،چیزی بهش
نگفتم.میدونم.میدونم مادرم چون
راضی نبوده،من شهید نشدم.》لحظهای سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد
توی سرشدوباره می گفت:《زهرا،نکنه شهید
نشم و بشم راوی شهدا.اون وقتچه خاکی توی سرم بریزم؟ 》
دیگر حوصلهام را سر برده بود.بسکه حرف از شهادت میزد.دیگر بهاین کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن
به سوریه دارد مثل پروانه میسوزد.دارد مثل شمع آب میشود.طاقتنیاوردم.مثل سال پیش،دوبارهکاغذ و خودکاری برداشتم و نامه
نوشتم به امام حسین علیهالسلام.
نوشتم:《آقاجان،شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتوندفاع کنه.میدونم شما هرکسی رو راه نمی دید.اما قسمتون میدم بهحق مادرتون که بذارید محسن بیادمن به سوریه رفتنش راضیام.منبه شهادتش راضیام.》
بعد هم نامه را فرستادم کربلا.
میدانستم
#آقا🙂 دست خالی ردم نمیکند،نه
من را و نه محسن را...
#شهید_محسن_حججی 🕊
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم.
موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم. محمد هادی به راننده گفت: نگه دارین
تعجب کردیم.
گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟
گفت: می خواهم برم وادی السلام.
گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است.
صبر کن وسط روز برو توی قبرستان!
محمد هادی برگشت و گفت:
مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد.
بعد هم پیاده شد و رفت.
بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده.
منبع: کتاب پسرک فلافل فروش
~▪~▪~▪~▪~▪~
طبق فرمایش مادرشون، این شهید ارادت عجیبی به خانم حضرت رقیه (س) داشتن ..
بنری که پشت شهید نصب شده مزین شده به ذکر الهی بالرقیه (س) که خودش تو اتاقش نصب کرده بود.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری 🕊
#خاطره_شهید 🖤✨🕊
#پیامشما
سلام وقت تون به خیر، ببخشید لطفا یک طنز نوشته در مورد یکی از خاطرات شهید حججی در کانال می گذارید، برای فعالیت بسیجی، خواستم یک مطلب از ایشون داشته باشم🙏🏻
#خاطره_شهید ♥️🎙
🐟 یک سال شب عید با هم ماهی فروشی راه انداختیم. اسمش را هم گذاشتیم "محسین" با ترکیب اسم های خودمان؛ حسین و محسن. چهار تا ماهی قرمز انداختیم توی یک آکواریوم سی در چهل. شانسی هم داشتیم. باب بود یک در نوشابه می گذاشتند کف آکواریوم. بچه ها سکه بیست و پنج تومانی می انداختند توی آب، اگر می افتاد داخل در نوشابه، یک ماهی برنده می شدند. ما روی حساب بچگی خودمان به جای در نوشابه ، در قوطی مربا گذاشته بودیم. کسی سکه می انداخت، می افتاد داخل قوطی. به این ترتیب، همه ماهی ها را به باد دادیم و ورشکست شدیم.
#سربلند
🌺🤲 اللّهُمَّ عجِّل لوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 • 🌱
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا سنتی شب یلدا مون برگزار بشه، خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد بود من شوفاژ رو زیاد کردم و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم و شهید محرابی از محل کارشون تماس گرفتن که برای شب یلدا مهمان دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده مهمان ها رو در بایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم و برادرم تماس گرفتم دعوتشون کردم و قرار شد خود حسین آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن، حسین آقا با من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمانها که ماشین نداشته باشن یا نتوانستند ماشینشون رو بردارند خودم میروم دنبالشون هم میبرم شان و هم می آورم شان، من تعجب کردم گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت: کل قضیه شب یلدا فقط به صله رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست....
#شهید_حسین_محرابی 🌷
#خاطره_شهید 🌷
#یااباجواد 💛
#خاطره_شهید ❤️🎤
عاشقامامرضابود🕊
همیشهامامروبانام #ابالجواد 💫صدامیکرد....
خیلیسفرمشهدمیرفت🚗
دیگههمهمیدونستناگهنیسترفتهمشهد🌙
#شهید_نوید_صفری ⚘
#التماسدعا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
ــــ
#برشی_از_کتاب_سربلند
عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر(لیلة الفتوح) را به کار برد.🍃
وقتی از خط برگشتیم بچه های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالاپریدن ها محسن گوشه ای ایستاده بود و تسبیح می چرخاند📿
صداش زدم: مرد حسابی! همه با دمشون گردو می شکنن تو چرا هیچ حسی نداری⁉️
بی تفاوت گفت: من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه ی این ها کار خدا بود؛ من دارم شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه🌹
🔹روز بعد از طرف سردار عراقی مقداری لیر به ما هدیه دادند. محسن قبول نمی کرد. می گفت من به خاطر پول نیامده ام اینجا☝️ گفتم، اولا این هدیهست؛ ثانیا مگه چقدره؟! پیشنهاد دادم مقداری اش را بیندازد داخل ضریح حضرت زینب(س) و با بقیه اش هم برای همسرش سوغات بخرد.
🔸به خیال خام خودم رامش کردم. هنگام برگشت بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) از بازار زیاد خرید نکرد. پرسیدم: مگه قرار نشد با اون هدیه سوغات بخری؟!
-رفت همون جایی که باید می رفت!
-یعنی همه رو انداختی تو ضریح؟
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محسن_حججی
#خاطره_شهید
#پیام_شما
میشه یه خاطره ی خیلی قشنگ و زیبا از آقا محسن بگید به عنوان گزارش میخوام توی کلاسمون بخونم؟❤
سلام بفرمایید ان شاءالله که راضی باشید🕊
{• #خاطره_شهید ❄️🌙•}
#نامه_ای_به_امام_حسین_علیه_السلام ✉️🕊
از وقتی ازسوریهبرگشتهبود،یکیدیگر شده بود.خیلی بیقرار بود.
بهم میگفت:《زهرا،دیدی رفتمسوریه و شهید نشدم.》بعدمیگفت:
《میدونمکارمازکجامیلنگه.وقتیداشتم
میرفتم سوریه،برا اینکه مامانم
ناراحت نشه و تو فکر نره،چیزی بهش
نگفتم.میدونم.میدونم مادرم چون
راضی نبوده،من شهید نشدم.》لحظهای سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد
توی سرشدوباره می گفت:《زهرا،نکنه شهید
نشم و بشم راوی شهدا.اون وقتچه خاکی توی سرم بریزم؟ 》
دیگر حوصلهام را سر برده بود.بسکه حرف از شهادت میزد.دیگر بهاین کلمه آلرژی پیدا کرده بودم.با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن
به سوریه دارد مثل پروانه میسوزد.دارد مثل شمع آب میشود.طاقتنیاوردم.مثل سال پیش،دوبارهکاغذ و خودکاری برداشتم و نامه
نوشتم به امام حسین علیهالسلام.
نوشتم:《آقاجان،شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتوندفاع کنه.میدونم شما هرکسی رو راه نمی دید.اما قسمتون میدم بهحق مادرتون که بذارید محسن بیادمن به سوریه رفتنش راضیام.منبه شهادتش راضیام.》
بعد هم نامه را فرستادم کربلا.
میدانستم
#آقا🙂 دست خالی ردم نمیکند،نه
من را و نه محسن را...
#شهید_محسن_حججی 🕊
#خاطره
#خاطره_شهید🕊
یک روز بہ میدان شهدایِ گمنام
در فـاز ۳ اندیشہ رفتیم ...
چند تا پله میخورد و آن بالا
پنج شهید گمنـام دفن بودند ...
من از پلہهـا بالا رفتم و دیدم کہ
مصطفی حتی از پلہهـا هم بالا نیامد !!
پایین ایستادہ بود و با لحن تندی گفت :
« اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید ،
هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید
هرجا بروم میگویم دروغ است که
شهـدا عند ربهـم یرزقــون هـستند ،
میگویم روزی نمیخورید و
هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید
خودتان باید کارهای من را جور کنید».
دقیقا خاطرم نیست
که ۲۱ یا ۲۳ رمضان بود
من فقط او را نگاہ میکردم ...
گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم
او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛
فقط ایستادہ بود و
زیر لب با شهدا دعوا می کرد !!
کمتر از دہ روز بعد از این ماجرا
حاجتــش را گرفت ...
سه روز بعد از عید فطر بود که
برای اولین بار اعــزام شد.
مصطفی اصلا برای ماندن نبود
نمی توانست بمــاند ...
آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود
گمشدہ خودش را پیدا کردہ بود ...✨🌿
⃟📿شهید مصطفے صدرزاده 🤍
⃟📿راوی همسر شهید♥️
#بسـیار_زیـبا
#ماه_رمضان
#خاطــره_شهید 🎞
عابدے بیان ڪرد: رفتن بابڪ به صورت یڪدفعه اے بود، یڪ شب من و شهاب ڪشیڪ درمانگاه بودیم ڪہ تلفنۍ بہ ما اطلاع داد ڪہ قرار است امشب اعزام بشوم ڪہ من و شهاب فورا ماشین را روشن ڪردیم و برای خداحافظۍ با او رفتیم سمت سپاه، آنجا تا قبل از اعزام با او صحبت و شوخی ڪردیم و گفتیم:داداش هنوز دیر نشده و می تونی تا هنوز سوار ماشین نشدی از تصمیمت برگردی و...ولۍ واقعا از راهۍ ڪہ انتخاب ڪرده بود مطمئن بودیم و همانجا تقریبا تا۳۰_۲۰ دقیقه قبل از اعزام و خداحافظۍ با او عڪس یادگارے گرفتیم.
#شهید_بابک_نوری
#نوکرزهراعلیهالسلام