eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.2هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان_بدون_تو_هرگز  آمدی جانم به قربانت ... شلوغے ها به شدت به دانشگاه ها ڪشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود ڪه نفهمیدن یه زندانے سیاسے برگشته دانشگاه ...  منم از فرصت استفاده ڪردم... با قدرت و تمام توان درس مے خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادے تمام زندانے هاے سیاسے همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینے فرار شاه ... با آزادے علے همراه شده بود ... صداے زنگ در بلند شد ... در رو ڪه باز ڪردم ... علے بود ... علے 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شڪسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ...  با موهایے ڪه مے شد تارهای سفید رو بین شون دید ...  و پایے ڪه مے لنگید ... زینب یڪ سال و نیمه بود ڪه علے رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...  حالا زینبم داشت وارد هفت سال مے شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علے غریبے مے ڪرد ...  مے ترسید به پدرش نزدیڪ بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توے حال و هواے خودم نبودم ...  نمی فهمیدم باید چه ڪار ڪنم ... به زحمت خودم رو ڪنترل مے ڪردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف مے ڪردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایے برگشته خونه ...علے با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتے نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...  مریم خودش رو جمع ڪرد و دستش رو از توے دست علے ڪشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایے اومده ...علے با سر بهم اشاره ڪرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش مے لرزید ...  دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...  صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علي جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت ڪرد توے بغل علے ... بغض علے هم شڪست ... محڪم زینب رو بغل ڪرده بود و بے امان گریه مے ڪرد ... من پاے در آشپزخونه ... زینب توے بغل علے ... و مریم غریبے ڪنان ...  شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شڪل مے گذشت ... بدترین لحظه، زمانے بود ڪه صداے در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علے، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علے گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علے افتاد از هوش رفت ... علے من، پیر شده بود ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...