#پارت_آخر
مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع ڪردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم ڪه در محبتم اشتباه نڪردم و خدا، انتخابم رو تایید می ڪنه ...
اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ...
ولی بغض، راه گلوم رو سد ڪرد ...
و اشڪ بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...
وقتی مریم عروس شد ...
و با چشم های پر اشڪ گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ...
هر دومون گریه ڪردیم ... از داغ سڪوت پدر ...
از اون به بعد ...
هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ...
روی تڪ تڪ شون دست می ڪشیدم و می گفتم ...
- بابا کی برمی گردی؟ ...
توی عروسی، این پدره ڪه دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ...
تو ڪه نیستی تا دستم رو بگیری ...
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ...
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاڪ ...
هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...
گوشی توی دستم ...
ساعت ها، فقط گریه می ڪردم ...
بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ...
ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح ڪردم ...
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ...
اول فڪر ڪردم،
تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت ڪردم ...
حس ڪردم مادر داره خیلی آروم گریه می ڪنه ...
بالاخره سکوت رو شکست ...
- زمانی که علی شهید شد و تو ...
تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ...
همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...
بغض دوباره راه گلوش رو بست ...
- حدود 10 شب پیش ...
علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف ڪرد ...
گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توڪل بر خدا ... مبارڪه ...
گریه امان هر دومون رو برید ...
- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه ڪه پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع ڪردم...
اشڪ مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
تمام پهنای صورتم اشڪ بود ...
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف ڪردم ...
فڪر ڪنم ...
من اولین دختری بودم ڪه موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می ڪردن ...
توی اولین فرصت، اومدیم ایران ...
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرڪت ڪنن ... مراسم ساده ای ڪه ماه عسلش ...
سفر 10 روزه مشهد ... و یڪ هفته ای جنوب بود ...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ...
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج ڪنم ڪه
از جنس پدرم باشه
توی فڪه ... تازه فهمیدم ...
چقدر زیبا ... داشت ندیده ...
رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...
#پــایــان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄