فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشود نیمه شبی
گوشه بین الحرمین
من فقط اشک بریزم
تو تماشا بکنی
#یا_حسین✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم عجب کربلایی..
#امام_حسین #شب_جمعه
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
-همسࢪ شهید حججۍ:
موقعپࢪوݪباسمجݪسۍیواشکۍبهمگفت:
《هنوزنامحࢪمیم،تابپسندۍبࢪمیگࢪدم》
ࢪفتوباسینۍآبهویجبستنۍبࢪگشت.
بࢪاۍهمهخࢪیدهبودجزخودش.گفتمیݪنداࢪم.
وقتۍخیݪۍاصࢪاࢪکࢪدیممادࢪشݪوداد
کهࢪوزهگࢪفته.
ازشپࢪسیدم:《حاݪاچࢪا امࢪوز؟!》
گفت:《مۍخواستمگࢪهایتوکاࢪموننیفته》
#شھیدانہ
#شهید_محسن_حججی
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_چهارم نقشــه بــزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التما
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجم
می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ...
بے حال افتاده بودم کف خونه ...
مادرم سعے مے کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ...
نعره مے کشید و من رو مے زد ...
اصلا یادم نمیاد چے مے گفت ...
چند روز بعد، مادر علے تماس گرفت ...
اما مادرم به خاطر فشارهاے پدرم ...
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علے هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...
شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتے جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علے گفت: دختر شما آدمے نیست که همین طورے روے هوا یه حرفے بزنه و پشیمون بشه ...
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ...
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...
اون هم عین همیشه عصبانے شد ...
- بیخود کردن ...
چه حقے دارن مے خوان با خودش حرف بزنن؟ ...
بعد هم بلند داد زد ...
هانیه ...
این دفعه که زنگ زدن، خودت میاے با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدے ...
ادب؟ احترام؟ ...
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمے...
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ...
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توے حال ...
- یه شرط دارم ...
باید بزاری برگردم مدرسه ...
نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_ششم
داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ...
می دونستم چه بلایے سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ...
تمام شب خوابم نبرد ...
هم درد، هم فکرهاے مختلف ...
روے همه چیز فکر کردم ...
یاس و خلا بزرگے رو درونم حس مے کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم ...
اشک، قطره قطره از چشم هام مے اومد و کنترلے براے نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ...
به چهره نجیب علے نمی خورد اهل زدن باشه ...
از طرفے این جمله اش درست بود ...
من هیچ وقت بدون فکرے و تصمیم هاے احساسے نمے گرفتم ...
حداقل تنها کسے بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ...
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگے با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگے بهتره ...
اما چطور مے تونستم پدرم رو راضے کنم ؟ ...
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هواے احوال پرسے به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتے که مے خواستم و در نهایت ...
- واے یعنی شما جدے خبر نداشتید؟ ...
ما اون شب شیرینے خوردیم ...
بله، داماد طلبه است ...
خیلے پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتے مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علے خونده شد ...
البته در اولین زمانے که کبودے های صورت و بدنم خوب شد...
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
نویسنده متن👆همسر و فرزند سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتم
احمقے به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ...
بر خلاف داماد قبلے، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ هاے فامیل دو طرف، رفتیم محضر ...
بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چاے و شیرینے ...
هر چند مورد استقبال علے قرار گرفت ...
اما آرزوے هر دخترے یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمے کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسے خبر ازدواج ما رو مے شنید شوکه مے شد ...
همه بهم مے گفتن ...
هانیه تو یه احمقے ...
خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهے شد به این روز افتاد ...
تو که زن یه طلبه بے پول شدے دیگه مے خوای چه کار کنے؟...
هم بدبخت میشے هم بے پول ...
به روزگار بدترے از خواهرت مبتلا میشے ...
دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمے بینے ...
گاهے اوقات که به حرف هاشون فکر مے کردم ته دلم مے لرزید ...
گاهے هم پشیمون مے شدم ...
اما بعدش به خودم مے گفتم دیگه دیر شده ...
من جایے براے برگشت نداشتم...
از طرفے هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ...
رسم بود با لباس سفید مے رفتے و با کفن برمے گشتی ... حتے اگر در فلاکت مطلق زندگے مے کردے ...
باید همون جا مے مردے ...
واقعا همین طور بود ...
اون روز مے خواستیم براے خرید عروسے و جهیزیه بریم بیرون ...
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براے بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ...
از شوهرش بپرس ...
و قطع کرده بود ...
به هزار سعے و مکافات و نصف روز تلاش ...
بالاخره تونست علے رو پیدا کنه ...
صداش بدجور مے لرزید ...
با نگرانے تمام گفت: سلام علے آقا ...
می خواستیم براے خرید جهیزیه بریم بیرون ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#حتما_بخوانید👇👇
نامه هایی که به دست شهید #پنجشنبه هامهرمیشه😭💔
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم. در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم. این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهر_میزنم
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
✨ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم.این گلولههایی که شمابه سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد..
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت«به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه باصهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها،مسجدالاقصی است...
بحث وجدل ما ادامه پیدا کردتا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
📙منبع: کتاب «عمار حلب»
#شهیدمدافعحرم
#محمدحسینمحمدخانی
#یادشهداصلوات ❤
#کلام_شهید :
«کاری کنید که وقتی کسی شما را
ملاقات می کند احساس کند که
یک شهید را ملاقات کرده است »
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
پای آدم جایی میره که دلش رفته ؛
دلها رو مواظب باشیم تا پاها جای بد نره .
#حاج_حسین_یکتا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
خدایا ؛ مرگی بهمون بده که همه حسرتشو بخورن...(؛ شهیدحججی
مرگمهمنیست!
تومرگراخواهیداشت،
ببینبرایچهمیمیری؟!
استادصفاییحائری🌱
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
_
الهی هیچ مسافری
از رفیقاش جا نمونه...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من گاهی ...
نه صورتت ...
نه چشمانت...
که دلم میخواهد صدایت را بشنوم:)
#برادر آسمان نشینم
#شهید محسن حججی 🌷
『@Mohsendelha1370』
دلم تنگ شده است تنگ تر از همیشه بهتر است بگویم حسرت شده است آخر میدانی دوران محشری بود آن دوران :)🌿 .. لبخند ها ، گریه ها ، حرف زدن ها خدایی شده بود انگار برق نگاهت عجیب گیرا شده بود ، تاثیر نگاهت تا مغز و استخوان خطور میکرد ، خدا میداند چه ها کردی با روزگار من ، برای بهتر شدنم ، برای گریز از جهنم و روی آوردن به جایی که خدا هست ، امام حسین هست ، حضرت عباس هست ، حضرت فاطمه هست ، رقیه سه ساله و علی اصغر شش ماهه هم هست جایی که علی اکبر رشید و شهدای علی اکبری زندگی میکنند ... نزدیک شدم ، حتی به طرز عجیبی برای نماز شب بیدار میشدم اما...💔 نماز نخوانده میخوابیدم ... غیر این است که یکی از نشانه های مومنانش همین نماز شب است ؟؟ دقت کرده اید وجه اشتراک شهدا نماز شب است ؟؟ آنقدر عظمت دارد که به پیامبر واجب شده این نماز اما من یه سادگی از آن گذشتم ... در تاریکی محو شدم ... نمیگویم نگاه شهید به زندگیم نیست هست ، کمرنگ هم نشده اما مَنی نیست که آن را حس کند که بفهمد که درکش کند می شود باز نگاهی برادرم؟! میشود باز نگاهم کنی و از لبخندت که به یادگار مانده لبخند بزنم .. میشود به همان جاذبه قبل نگاهم بکنی صدایم بکنی حست کنم و بخاطرت از خیلی چیزها بگذرم .... #شهیدم_همیشه_نگاهی🌻🌱
پ.ن: ارسالی شما:)
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_هفتم احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هشتم
خرید عروسی
امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ...
من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ...
هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید ...
هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ...
فقط لطفا طلبگے باشه ...
اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ...
اشاره کردم چے میگه ؟ ...
از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ...
این بار با شجاعت بیشترے گفت ...
علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ...
تا عروسے هم وقت کمه و ...
بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ...
هنگ کرده بود ...
چند بار تکانش دادم ...
مامان چے شد؟ ...
چے گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ...
گفت خودتون برید ...
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ...
و ...
براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ...
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ...
فقط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ...
شما باید راحت باشے ...
باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... براے عروسے نموند ...
ولے من براے اولین بار خوشحال بودم...
علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ...
نویسنده متن👆همسرو فرزند سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_نهم
غذای مشترک
اولین روز زندگے مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ...
من همیشه از ازدواج کردن مے ترسیدم و فرارے بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزے وسط میومد از زیرش در مے رفتم ...
بالاخره یکے از معیارهاے سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزے و هنر بود ...
هر چند، روزهاے آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ...
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس مے ریخت ...
غذا تفریبا آماده شده بود که علے از مسجد برگشت ...
بوے غذا کل خونه رو برداشته بود ...
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه اے به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ...
رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ...
نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ...
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ...
و بعد ترس شدیدے به دلم افتاد ...
خدایا! حالا جواب علے رو چی بدم؟ ...
پدرم هر دفعه طعم غذا حتے یه کم ایراد داشت ...
- کمک مے خواے هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توے یه دست ... در قابلمه توے دست دیگه ...
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علے آقا ...
برو بشین الان سفره رو مے اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ...
منم با چشم هاے لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کارے داری علے جان؟ ... چیزے مے خوای برات بیارم؟ ...
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمے هستی که مے خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل مے کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توے دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزے شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مُردے هانیه ... کارت تمومه ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_دهم
دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توے چشم هام ...
واسه این ناراحتے، مے خواے گریه کنے؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صداے بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ...
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طورے غذا مے خورد که اگر یکے مے دید فکر مے کرد غذاے بهشتیه ... یه کم چپ چپ ...
زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونے بخوریش؟ ... خیلے شوره ... چطورے دارے قورتش میدے؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادے ... همین طور که مے بینے ... تازه خیلے هم عالے شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام مے کنے؟ ...
- نه به خدا ...چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ...
جدے جدے داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم براے خودم کشیدم ...
گفتم شاید برنجم خیلی بے نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ...
قاشق اول رو که توے دهنم گذاشتم ...
غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ...
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ...
نه تنها برنجش بے نمک نبود که ...
اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ...
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
حتے سرش رو بالا نیاورد ...
- مادر جان گفته بود بلد نیستے حتے املت درست کنے ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه مے کرد ...
براے بار اول، کارت عالے بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطورے لوم داده بود ...
اما بعد خیلے خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ...
برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناے خجالت کشیدن رو درک مے کرد ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
اینم سه پارت جدید از#رمان_بدون_تو_هرگز
به درخواست اعضای عزیز کانال 🌺