#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_و_دوم
شعله هاے جنگ
آستین لباس ڪوتاه بود ... یقه هفت ...
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یڪی ...
چند لحظه توے ورودے ایستادم ...
و به سالن و راهروهاے داخلی ڪه در اتاق هاے عمل بهش باز می شد نگاه ڪردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی ڪه لباس رو تن پزشڪ می ڪرد ... مرد بود ...
برگشتم داخل و نشستم روے صندلی رختڪن ...
حضور شیطان و نزدیڪ شدنش رو بهم حس می ڪردم ...
- اونها ڪه مسلمان نیستن ...
تو یه پزشڪی ... این حرف ها و فکرها چیه؟
... براے چی تردید ڪردی؟ ...
حالا مگه چه اتفاقی می افته ...
اگر بد بود ڪه پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ...
خواست خدا این بوده ڪه بیاے اینجا ...
اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه اے ترتیب می داد ...
خدا که می دونست تو یه پزشڪی ...
ولی اگر الان نری توے اتاق عمل ...
می دونی چی میشه؟ ...
چه عواقبی در برداره؟ ...
این موقعیتی رو ڪه پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله ڪرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ...
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توے صورتم ...
- بابا ... من رو ڪجا فرستادی؟ ...
تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...
آتش جنگ عظیمی ڪه در وجودم شڪل گرفته بود ...
وحشتناڪ شعله می ڪشید ...
چشم هام رو بستم ...
- خدایا! توڪل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ...
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ...
از جراح اصلی عذرخواهی ڪردم و گفتم ...
شرایط براے ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
از دید همه، این یه حرڪت مسخره و احمقانه بود ...
اما من آدمی نبودم ڪه حتی برای یه هدف درست ...
از راه غلط جلو برم ...
حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بڪشن ...
مهم نبود به چه قیمتی ...
چیزهای باارزش ترے در قلب من وجود داشت ....
نویسنده متن👆فرزند شهید سید علے حسینے
از #پارت_پنجاه رمان توسط فرزند شهید نوشته شده
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_پنجاه_و_سوم
حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود …
همه چیز به بدترین شڪل ممڪن …
دست به دست هم داد تا من رو خورد و له ڪنه …
دانشجوها، سرزنشم می کردن ڪه یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی ڪردن …
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده اے نداشت …
نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …
دانشگاه و بیمارستان …
هر دو من رو تحت فشار دادن ڪه اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست …
و باید با شرایط ڪنار بیام و اونها رو قبول ڪنم …
هر چقدر هم راهڪار برای حل این مشکل ارائه می ڪردم …
فایده ای نداشت …
چند هفته توے این شرایط گیر افتادم …
شرایط سخت و وحشتناڪی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …
وقتی برمی گشتم خونه …
تازه جنگ دیگه اے شروع می شد …
مثل مرده ها روی تخت می افتادم …
حتی حس اینڪه انگشتم رو هم تڪان بدم نداشتم …
تمام فشارها و درگیرے ها با من وارد خونه می شد …
و بدتر از همه شیطان …
کوچڪ ترین لحظه اے رهام نمی کرد …
در دو جبهه می جنگیدم …
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می ڪرد …
نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون …
سخت تر و وحشتناڪ بود …
یڪ لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت …
دنیا هم با تمام جلوه اش …
جلوے چشمم بالا و پایین می رفت …
می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می ڪردم …
حدود ساعت 9 … باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم …
پشت در ایستادم …
چند لحظه چشم هام رو بستم …
بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو …
در رو باز ڪردم و رفتم تو …
گوش تا گوش …
ڪل سالن ڪنفرانس پر از آدم بود …
جلسه دانشگاه و بیمارستان براے بررسی نهایی شرایط …
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت …
نویسنده متن👆فرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_پنجاه_و_چهارم
پله اول
پشت سر هم حرف می زدن …
یڪی تندتر … یڪی نرم تر …
یڪی فشار وارد می ڪرد …
یڪی چراغ سبز نشون می داد …
همه شون با هم بهم حمله ڪرده بودن …
و هر ڪدوم، لشڪری از شیاطین به ڪمڪش اومده بود …
وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل …
پلیس خوب و بد شده بودن …
و همه با یه هدف …
یا باید از اینجا برے … یا باید شرایط رو بپذیرے …
من ساڪت بودم …
اما حس می ڪردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …
به پشتی صندلی تڪیه دادم …
– زینب … این ڪربلای توئه …
چی ڪار می ڪنی؟ … ڪربلائی میشی یا تسلیم؟ …
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم هاے اونجا …
– خدایا … به این بنده ڪوچیڪت ڪمڪ کن …
نزار جاے حق و باطل توے نظرم عوض بشه …
نزار حق در چشم من، باطل…
و باطل در نظرم حق جلوه کنه …
خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توے اون حالت …
با اون چشم های بسته و غرق فڪر …
همه شون ساڪت شدن … سڪوت ڪل سالن رو پر ڪرد …
خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امڪانات بهم دادید …
ڪه دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید …
حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم ڪوتاه میشه و یقه هفت، تنم می ڪنید …
فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشڪالی داره؟ …
چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز ڪردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سڪوت عمیقی ڪل سالن رو پر کرده بود
نویسنده این متن👆فرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_پنجاه_و_پنجم
من یڪ دختر مسلمانم
سڪوت عمیقی ڪل سالن رو پر ڪرده بود … چند لحظه مڪث ڪردم …
– یادم نمیاد براي اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پاے ڪسی افتاده باشم و التماس ڪرده باشم …
شما از روز اول دیدید …
من یه دختر مسلمان و #محجبه ام …
و شما چنین آدمی رو دعوت ڪردید …
حالا هم این مشڪل شماست، نه من …
و اگر نمی تونید این مشڪل رو حل ڪنید …
ڪسی ڪه باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …
و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود …
یه عده مبهوت … یه عده عصبانی …
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود …
به ساعتم نگاه ڪردم …
– این جلسه خیلی طولانی شده …
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره …
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید …
با ڪمال میل برمی گردم ایران …
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام ڪرد …
– دڪتر حسینی …
واقعا علی رغم تمام این امڪانات ڪه در اختیارتون قرار دادیم …
با برگشت به ایران مشڪلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر ڪنید؟ …
– این چیزی بود ڪه شما باید … همون روز اول بهش فڪر می ڪردید …
جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم …
می ترسیدم با ڪوچڪ ترین مڪثی …
دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله ڪنه …
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم …
پاهام حس نداشت … از شدت فشار …
تپش قلبم رو توے شقیقه هام حس می ڪردم …
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_پنجاه_و_ششم
دزدهاے انگلیسی
وضو گرفتم و ایستادم به نماز …
با یه وجود خسته و شڪسته …
اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم …
اما اگر مجبور می شدم توے ایران، همه چیز رو از اول شروع ڪنم …
مثل این بود ڪه تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هواے خودم بودم ڪه پرستار صدام ڪرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم …
با دیدن من، لبخند معناداری زد …
از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی ڪردید …
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می ڪنه…
اما ڪمڪ هزینه هاے زندگی تون ڪم میشه …
و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …
تحویلم گرفتید …
اما حالا ڪه حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم …
هم نمی خواید من رو از دست بدید …
و هم با سخت ڪردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید …
تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مڪث ڪردم …
– لطف ڪنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید …
برعڪس اینڪه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرڪ بودن شهرت دارن …
اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_و_هفتم
تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم ... با صداے بلند خندید ...
- دزد؟ ... از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ ...
- ڪسی ڪه با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می ڪنه ...
چه اسمی میشه روش گذاشت؟ ...
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن ...
بهشون بگید، هیچ ڪدوم از این شروط رو قبول نمی ڪنم ...
از جاش بلند شد ...
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن ...
هر چند ... فڪر نمی ڪنم ڪسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور ڪرده باشه ...
نفس عمیقی ڪشیدم ...
- چرا، من به اجبار اومدم ... به اجبار پدرم ...
و از اتاق خارج شدم ...
برگشتم خونه ... خسته تر از همیشه ...
دل تنگ مادر و خانواده ... دل شڪسته از شرایط و فشارها ...
از ترس اینڪه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته ...
هر بار با یه بهانه اے تماس ها رو رد می ڪردم ...
سعی می ڪردم بهانه هام دروغ نباشه ...
اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم ...
به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می ڪشیدم ...
از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه ...
حس غذا درست ڪردن یا خوردنش رو هم نداشتم ...
رفتم بالا توی اتاق ... و روی تخت ولو شدم ...
- بابا ... می دونی ڪه من از تلاش ڪردن و مسیر سخت نمی ترسم ...
اما ... من، یه نفره و تنها ... بی یار و یاور ...
وسط این همه مڪر و حیله و فشار ...
می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام ...
ڪمڪم ڪن تا آخرین لحظه زندگیم ...
توی مسیر حق باشم ...
بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم ...
همون طور ڪه دراز ڪشیده بودم ...
با پدرم حرف می زدم ...
و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_و_هشتم
حس دوم
درخواست تحویل مدارڪم رو به دانشگاه دادم ...
باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران ...
هر چند، حق داشتن ... نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای ڪه برام ترتیب داده بودن ...
گاهی اوقات، ازم دلبری نمی ڪرد ... اونقدر قوی ڪه ته دلم می لرزید ...
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ...
اول ڪه فڪر ڪرد براے دیدار میام ...
خیلی خوشحال شد ...
اما وقتی فهمید برای همیشه است ...
حالت صداش تغییر ڪرد ... توضیح برام سخت بود ...
- چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟ ...
- اتفاق ڪه نمیشه گفت ...
اما شرایط براے من مناسب نیست ...
منم تصمیم گرفتم برگردم ... خدا برای من، شیرین تر از خرماست ...
- اما علی ڪه گفت ...
پریدم وسط حرفش ... بغض گلوم رو گرفت ...
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ...
فقط می دونم این مدت امتحان هاے خیلی سختی رو پس دادم ...
بارها نزدیڪ بود ڪل ایمانم رو به باد بدم ...
گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی ڪشیدم ... من، تڪ و تنها ... له شدم ...
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود ڪه فراموش ڪردم ...
دارم با دل یه مادر ڪه دور از بچه اش، اون سر دنیاست ...
چه می ڪنم ... و چه افڪار دردآوری رو توے ذهنش وارد می ڪنم...
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت ڪشیدم ...
- چطور تونستی بگی تڪ و تنها ...
اگر ڪمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ...
فکر ڪردی هنر ڪردی زینب خانم؟ ...
غرق در افڪار مختلف ...
داشتم وسایلم رو می بستم ڪه تلفن زنگ زد ...
دکتر دایسون ... رئیس تیم جراحی عمومی بود ...
خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ...
دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ...
برای چند لحظه حس پیروزے عجیبی بهم دست داد ...
اما یه چیزی ته دلم می گفت ...
اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه ...
و حق، با حس دوم بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_پنجاه_و_نهم
هواے دلپذیر
برعڪس قبل، و برعڪس بقیه دانشجوها ...
شیفت هاے من، از همه طولانی تر شد ...
نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ...
فشار درس و ڪار به شدت شدید شده بود ...
گاهی اونقدر روے پاهام می ایستادم ڪه دیگه حس شون نمی ڪردم ...
از ترس واریس، اونها رو محڪم می بستم ...
به حدے خسته می شدم ڪه نشسته خوابم می برد ...
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ...
حتی یه بار، ڪل فاصله افطار تا سحر رو توے اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل ...
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ...
اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود...
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ...
ڪل شب بیدار ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ...
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ...
رفتم توے حیاط ... هوای خنڪ، ڪمی حالم رو بهتر ڪرد ...
توے حال خودم بودم ڪه یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام ڪرد ... و با لبخند بهم سلام ڪرد ...
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله ...
- واقعا هواے دلپذیرے شده ...
با لبخند، بله دیگه اے گفتم ...
و ته دلم التماس می ڪردم به جاے گفتن این حرف ها، زودتر بره ...
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت ڪردن نداشتم ... اون هم سر چنین موضوعاتی ...
به نشانه ادب، سرم رو خم ڪردم ... اومدم برم ڪه دوباره صدام کرد ...
- خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ...
و اگر از نظر شما اشڪالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_شصتم
خانواده
براے چند لحظه واقعا بریدم ...
- خدایا، بهم رحم ڪن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ...
توی این دو سال، دڪتر دایسون ...
جزء معدود افرادے بود ڪه توے اون شرایط سخت ازم حمایت می ڪرد ...
از طرفی هم، ارشد من ...
و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ...
و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ...
- دڪتر حسینی ...
مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما...
ڪوچڪ ترین ارتباطی به مسائل ڪاری نخواهد داشت ...
پیشنهادم صرفا به عنوان یڪ مرده ... نه رئیس تیم جراحی...
چند لحظه مڪث ڪردم تا ذهنم ڪمی آروم تر بشه ...
- دڪتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ...
احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص ڪه بیان ڪردید ...
این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط ڪاریه...
اما این رو در نظر داشته باشید ڪه من یه مسلمانم ...
و روابطی ڪه اینجا وجود داره ...
بین ما تعریفی نداره ...
اینجا ممڪنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی ڪنن ...
حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ...
ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ...
و نسبت بهم احساس مسئولیت می ڪنیم...
با ڪمال احترامی ڪه برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_دوم
زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ...
می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ...
تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... دکتر حسینی ...
پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ...
ایستادم و چند لحظه مکث کردم ...
- من چطور آدمی هستم؟ ...
جا خورد ...
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ...
با تمام خصوصیات مثبت و منفی ...
معلوم بود متوجه منظورم شده ...
- پس علائق تون چی؟ ...
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ...
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ...
مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ...
ممکنه نتونن ...
در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ...
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ...
آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن ...
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ...
بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ...
با اون فشار و حجم کار ...
این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ...
دیگه حتی یه لحظه آرامش ...
یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ...
دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ...
- دکتر دایسون ...
میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ...
و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ...
خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_سوم
خدای تو کیست؟
خنده اش محو شد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ...
اما حالا ...
- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ...
نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...
- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...
خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...
- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ...
چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ...
شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ...
توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ...
اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ...
حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ...
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ...
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ...
حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ...
من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ...
وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ...
حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ...
و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ...
از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ...
در لاکر رو بستم ...
- خواهش می کنم تمومش کنید ...
و از اتاق رفتم بیرون ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_چهارم
جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو ڪه اعلام ڪردن، برق از سرم پرید ...
شده بودم دستیار دایسون ...
انگار یه سطل آب یخ ریختن روے سرم ...
باورم نمی شد ...
ڪم مشڪل داشتم ڪه به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ...
دلم می خواست رسما گریه ڪنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ...
داشت دست هاش رو می شست ...
همین ڪه چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع ڪرد ...
- من موقع ڪار آدم جدے و دقیقی هستم ...
و با افرادے ڪار می کنم ڪه ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت هاے بقیه آب می شدم ...
زیرچشمی بهم نگاه می ڪردن ...
و بعضی ها لبخندهای معنادارے روے صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی ڪه گفتید ... در مورد شما صدق می ڪرد ...
می دونستید ڪه نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی ڪنید ...
حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشڪلی نیست ...
انجام این عمل براے من مثل آب خوردنه ...
اگر بخواے، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
براے اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ...
از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له ڪنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توے هر عملی ڪه جراحش، دکتر دایسون بود ...
حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و ڪنترل اعصاب بود ...
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می ڪرد ...
و من چاره اے جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توے بیمارستان سوژه همه شده بدیم ...
به نوبت جراحی هاے ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_پنجم
برو دایسون
یڪی از بچه ها موقع خوردن نهار ...
رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دڪتر دایسون ناز می ڪنی...
اون یه مرد جذاب و نابغه است ...
و با وجود این سنی ڪه داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...
همین طور از دڪتر دایسون تعریف می ڪرد ...
و من فقط نگاه می ڪردم ...
واقعا نمی دونستم چی باید بگم ...
یا دیگه به چی فڪر ڪنم ...
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ...
فشار دو برابر عمل هاے جراحی ...
تحمل رفتار دڪتر دایسون ڪه واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روے من درڪ ڪنه ...
حالا هم ڪه ...
چند لحظه بهش نگاه ڪردم ...
با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...
از جا بلند شدم و بدون اینڪه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ...
خسته تر از اون بودم ڪه حتی بخوام چیزی بگم ...
سرماے سختی خورده بودم ...
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض ڪنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ...
حالم خیلی خراب بود ...
توے تخت دراز ڪشیده بودم ڪه گوشیم زنگ زد ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ...
پرده اشڪ جلوی چشمم ...
نگذاشت اسم رو درست ببینم ...
فڪر ڪردم شاید از بیمارستانه ...
اما دایسون بود ...
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع ڪرد به حرف زدن ...
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...
گریه ام گرفت ... حس ڪردم دیگه واقعا الان میمیرم ...
با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود ڪه قدرتی براے ڪنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...
و تلفن رو قطع کردم ...
به زحمت صدام در می اومد ...
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشڪ شده بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_ششم
با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد ...
توان جواب دادن نداشتم ...
اونقدر حالم بد بود ڪه اصلا مغزم ڪار نمی ڪرد ڪه می تونستم خیلی راحت
صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ...
دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی دارے؟ ... برو پی ڪارت ...
- در رو باز ڪن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ...
تو تنهایی و یڪ نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت ڪنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا ڪنم میرم بیمارستان...
یهو گریه ام گرفت ...
لحظاتی بود ڪه با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ...
حتی بدون اینڪه ڪاری بڪنه ...
وجودش برام آرامش بخش بود ...
تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو ڪنترل ڪنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ...
اصلا ڪی بهت اجازه داده، من رو با اسم ڪوچیک صدا کنی؟...
اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... دارے گریه می کنی؟ ...
من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ...
با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ...
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می ڪنم ...
چند لحظه ساڪت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توے این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...
آخرین ذره هاے انرژیم رو هم از دست داده بودم ...
دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت ڪنه؟ ...
من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم ڪه به خدا ...
و این چیزها اعتقاد نداری ...
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع ڪردم ... از اینجا برو ... برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_هفتم
46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...
سرگیجه ام قطع شده بود ...
تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ...
بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ...
باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ...
تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...
مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...
از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...
یان دایسون پشت در بود...
در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...
با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ...
مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...
توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...
با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ...
ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...
دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_شصت_و_هشتم
احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ...
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه اے نمی زد ...
هر ڪدوم از بچه ها ڪه بهم می رسید ...
اولین چیزی ڪه می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر ڪردید؟ ...
تا اینکه اون روز توے آسانسور با هم مواجه شدیم ...
چند بار زیرچشمی بهم نگاه ڪرد ... و بالاخره سڪوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشڪی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو ڪه نمی بینم قبول نمی ڪنم ...
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول ڪنم؟...
منم احساس شما رو نمی بینم ...
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
چنان بهم ریخته و عصبانی ... ڪه احدے جرات نمی کرد بهش نزدیڪ بشه ...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم ڪنسل کرد ...
گوشیم زنگ زد ... دڪتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت ڪنم...
بیاید توے حیاط بیمارستان ...
رفتم توے حیاط ... خیلی جدے توے صورتم نگاه ڪرد ...
بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه اے ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ...
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ...
حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ...
ڪه فقط بهتون غذا بدم ...
حالا چطور می تونید چشم تون رو روے احساس من ...
و تمام ڪارهایی ڪه براتون انجام دادم ببندید؟ ...
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ...
در حالی ڪه ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می ڪردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_نهم
زنده شون کن
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ...
ساڪت ڪه شد ... چند لحظه صبر ڪردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درڪ ڪردنی و حس ڪردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه ڪنید ...
احساس فقط نتیجه یه سرے فعل و انفعالات هورمونیه ...
غیر از اینه؟ ... شما ڪه فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...
- اینها بهانه است دڪتر حسینی ...
بهانه اے ڪه باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می ڪنید ...
ڪمی صدام رو بلند ڪردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ...
عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی ڪرد ...
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ...
شما می تونید ڪسی رو زنده کنید؟ ...
یا از مرگ انسانی جلوگیری ڪنید؟ ...
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ...
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو ڪه مردن ... زنده نمی ڪنید؟ ...
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...
سڪوت مطلقی بین ما حاڪم شد ...
نگاهش جور خاصی بود...
حتی نمی تونستم حدس بزنم توے فکرش چی می گذره...
آرامشم رو حفظ ڪردم و ادامه دادم ...
- شما از من می خواید احساسی رو ڪه شما حس می ڪنید ...
من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درڪ ڪرد و دید ...
از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روے نشانه ها ببینم ...
اما چشمم رو روے رفتار و نشانه هاے خدا ببندم ...
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز ڪوچڪ رها می کردید؟ ...
با ناراحتی و عصبانیت توے صورتم نگاه ڪرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ...
یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط ڪلیسا ...
بیشتر نیست ... همون طور ڪه احساس من نسبت به شما ڪوچیڪ نبود ...
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ...
حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می ڪنید؟ ...
اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده ڪنه ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد
خدا را ببین
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر ڪاری بڪنم ...
حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می ڪنید؟ ...
اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده ڪنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم ڪه تحقیرتون ڪردم ...
شما بودید ...
شما بهم یاد دادید ڪه نباید چیزی رو قبول ڪرد ڪه قابل دیدن نیست ...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ...
می تونستم به وضوح آثار خشم رو توے چهره اش ببینم
و اینڪه به سختی خودش رو ڪنترل می ڪرد ... اما باید حرفم رو تموم می ڪردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ...
حس شخصی رو ڪه با وجود تمام لطف ها و توجهش ...
احدے اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می ڪنن ... بهش توجه نمی ڪنن ...
رهاش می ڪنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ...
تاریخ پر از آدم هاییه ڪه ...
خدا و نشانه هاے محبت و توجهش رو حس ڪردن ... اما نخواستن ببینن و باور ڪنن ...
شما وجود خدا رو انڪار می ڪنید ...
اما خدا هرگز شما رو رها نڪرده ...
سرتون داد نزده ... با شما تندے نڪرده ...
من منڪر لطف و توجه شما نیستم ...
شما گفتید من رو دوست دارید ...
اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم...
احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف ڪرده ...
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها ڪنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توے تمام عمل هاے جراحی هاے دڪتر دایسون خط خورد ...
چنان برنامه هر دوے ما تنظیم شده بود ... ڪه به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود ڪه بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ...
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ...
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تڪ تڪ شون تنگ شده بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_یکم
غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ...
سجاد ازدواج ڪرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ...
حنانه دختر مریم، قد ڪشیده بود ... ڪلاس دوم ابتدایی ...
اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توے فرودگاه ... همه شون اومده بودن ...
همین ڪه چشمم بهشون افتاد ...
اشڪ، تمام تصویر رو محو ڪرد ...
خودم رو پرت ڪردم توی بغل مادرم ...
شادی چهره همه، طعم اشڪ به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ...
هر ڪدوم از یڪ جا و یڪ چیز می گفت ...
حنانه ڪه از 4 سالگی، من رو ندیده بود ...
باهام غریبی می ڪرد و خجالت می ڪشید ...
محمدحسین ڪه اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ...
خونه بوے غربت می داد ...
حس می ڪردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم ڪه داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ...
اونها، همه توے لحظه لحظه هم شریک بودن ...
اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ...
اگر از شدت خستگی روی مبل ...
ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ...
از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ...
غم عجیبی تمام وجودم رو پر ڪرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می ڪردم ...
ڪمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح ڪه بلند شدم ...
پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روے پاش ...
یه نگاهی بهم ڪرد و دستش رو گذاشت روے سرم ...
با اولین حرڪت نوازش دستش ...
بی اختیار ... اشڪ از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ...
اما خیلی دلم برای بوے چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد ڪرد ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_دوم
شبیه پدر
دستش بین موهام حرڪت می ڪرد ...
و من بی اختیار، اشڪ می ریختم ...
غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی ڪار ...
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی ڪه با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر ڪرد ...
قدرت حرف زدن نداشتم ...
و چشم هام رو بستم ...
حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می ڪردم ...
- خیلی شبیه علی شدے ...
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توے خودش نگه می داشت ...
بقیه شریڪ شادی هاش بودن ...
حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... ڪه مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ...
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم هاے بسته ...
حس دختر ڪوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم هاے خیس ...
خنده ام گرفت ... دختر ڪوچولو ...
چشم هام رو ڪه باز ڪردم ...
دایسون اومد جلوے نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- ڪاش واقعا شبیه بابا بودم ...
اون خیلی آروم و مهربون بود...
چشم هر ڪی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ...
ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نڪنم ...
نمی تونم اونها رو به خدا نزدیڪ ڪنم ...
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پاے مادرم بلند ڪردم و رفتم وضو بگیرم ...
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ...
دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ...
کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ...
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درڪ نمی ڪردم ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_چهارم
متاسفم
حرفش ڪه تموم شد ... هنوز توی شوڪ بودم ...
2 سال از بحثی ڪه بین مون در گرفت، گذشته بود ...
فڪر می ڪردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ...
برعڪس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ...
به زحمت ذهنم رو جمع و جور ڪردم ...
- دڪتر دایسون ... من در گذشته ...
به عنوان یه پزشڪ ماهر و یڪ استاد ...
و به عنوان یڪ شخصیت قابل احترام ...
براے شما احترام قائل بودم ...
در حال حاضر هم ...
عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می ڪنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشڪل بزرگی وجود داره ڪه به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهی ڪرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ...
من تقریبا 7 ماهی هست ڪه مسلمان شدم ...
این رو هم باید اضافه ڪنم ...
تصمیم من و اسلام آوردنم ...
ڪوچڪ ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ...
چه من رو انتخاب ڪنید ...
چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ...
من ڪاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ...
و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ...
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
با شنیدن این جملات شوڪ شدیدترے بهم وارد شد ...
تپش قلبم رو توے شقیقه و دهنم حس می ڪردم ...
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
هرگز فڪرش رو هم نمی ڪردم ... یان دایسون ... یڪ روز مسلمان بشه ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃🍂
#پارت_هفتاد_و_سوم
بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپرے شد ...
لحظات برگشت به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم ...
نمی خواستم جلوے مادرم گریه ڪنم ...
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...
هواپیما ڪه بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می ڪردم ...
حدود یڪ سال و نیم دیگه هم طی شد ...
ولی دڪتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ...
حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توے عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ...
اما ڪم ڪم رفتارش داشت تغییر می ڪرد ...
نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ...
اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ...
ادب ... احترام ... ظرافت ڪلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت ڪه گذشت ...
حتی نگاهش رو هم ڪنترل می ڪرد...
دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی ڪه هنوز جسور و محڪم بود ...
اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر ڪرده بود ڪه همه تحسینش می ڪردن ...
بحدے مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ...
ڪه سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دڪتر دایسون و تقدیر اون شده بود ...
در حالی ڪه هیچ ڪدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض ڪردم و از در اتاق پزشڪان خارج شدم ڪه تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امڪان داره، چند دقیقه تشریف بیارید ڪافه تریا؟ ...
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت ڪنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب ڪشید ...
نشست ... سڪوت عمیقی فضا رو پر ڪرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری ڪنم ...
اگر حرفی داشته باشید گوش می ڪنم...
و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مڪث ڪوتاه ترے کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ...
مثل خدایی ڪه می پرستید بخشنده باشید ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_چهارم
متاسفم
حرفش ڪه تموم شد ... هنوز توی شوڪ بودم ...
2 سال از بحثی ڪه بین مون در گرفت، گذشته بود ...
فڪر می ڪردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ...
برعڪس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ...
به زحمت ذهنم رو جمع و جور ڪردم ...
- دڪتر دایسون ... من در گذشته ...
به عنوان یه پزشڪ ماهر و یڪ استاد ...
و به عنوان یڪ شخصیت قابل احترام ...
براے شما احترام قائل بودم ...
در حال حاضر هم ...
عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می ڪنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشڪل بزرگی وجود داره ڪه به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهی ڪرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ...
من تقریبا 7 ماهی هست ڪه مسلمان شدم ...
این رو هم باید اضافه ڪنم ...
تصمیم من و اسلام آوردنم ...
ڪوچڪ ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ...
چه من رو انتخاب ڪنید ...
چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ...
من ڪاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ...
و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ...
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
با شنیدن این جملات شوڪ شدیدترے بهم وارد شد ...
تپش قلبم رو توے شقیقه و دهنم حس می ڪردم ...
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
هرگز فڪرش رو هم نمی ڪردم ... یان دایسون ... یڪ روز مسلمان بشه ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_پنجم
عشق یا هوس
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
حقیقت این بود ڪه من هم توی اون مدت به دڪتر دایسون علاقه مند شده بودم...
اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ...
و من در تصمیمم مصمم ...
و من هر بار، خیلی محڪم و جدے ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع ڪردم ...
دیگه صدام در نیومد ...
- بعد از حرف هایی ڪه اون روز زدیم ... فڪر می ڪردم ...
- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...
حرف هاے شما از یڪ طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ...
داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ...
تمام عقل و افڪارم رو بهم می ریخت ...
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ...
و به خاطر علاقه اے ڪه به شما پیدا ڪرده بودم ...
خودم رو لعنت می ڪردم ...
اما اراده خدا به سمت دیگه اے بود ...
همون حرف ها و شخصیت شما ...
و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز ڪنجڪاو بشم ...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی هاے فڪریش ...
شخصیتی ڪه در عین تنفرے ڪه ازش پیدا ڪرده بودم ...
نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فڪر نڪنم ...
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مڪث ڪرد ...
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق ڪردم ...
و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ...
من سعی ڪردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح ڪنم ...
و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... ڪه به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می ڪنم ...
هر چند روز اولی ڪه توے حیاط به شما پیشنهاد دادم ...
حق با شما بود ...
و من با یڪ هوس و حس ڪنجڪاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما ڪشیده شده بودم ...
اما احساس امروز من، یڪ هوس سطحی و ڪنجڪاوانه نیست...
عشق، تفڪر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ...
من رو اینجا ڪشیده تا از شما خواستگاری ڪنم ...
و یڪ عذرخواهی هم به شما بدهڪارم ...
در ڪنار تمام اهانت هایی ڪه به شما و تفڪر شما ڪردم ...
و شما صبورانه برخورد ڪردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می ڪردم ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#رمان_بدون_تو_هرگز 🌷🍃👇
#پارت_هفتاد_و_ششم
پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ...
و من به تڪ تڪ اونها گوش ڪردم ...
و قرار شد روی پیشنهادش فڪر کنم...
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر ڪرد ...
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ...
اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فڪر ڪنید ...
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ...
ولی می ترسیدم ڪه مناسب هم نباشیم ...
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ...
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ...
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ...
برگشتم خونه ... و بدون اینڪه لباسم رو عوض ڪنم ...
بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت ...
- ڪجایی بابا؟ ... حالا چه ڪار ڪنم؟ ...
چه جوابی بدم؟ ... با ڪی حرف بزنم و مشورت ڪنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم ڪنی ...
بی اختیار گریه می ڪردم و با پدرم حرف می زدم ...
چهل روز نذر ڪردم ...
اول به خدا و بعد به پدرم توسل ڪردم ...
گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ...
اما هر چه می گذشت ...
محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شڪل می گرفت ... تا جایی ڪه ترسیدم ...
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ...
روز چهلم از راه رسید ...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ...
و بخوام برام استخاره ڪنن ...
قبل از فشار دادن دڪمه ها ...
نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ...
- خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ...
فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ...
من، مطیع امر توئم ...
و دڪمه روی تلفن رو فشار دادم ...
" همان گونه ڪه بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ...
بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ...
تو پیش از این نمی دانستی ڪتاب و ایمان چیست ...
ولی ما آن را نوری قرا دادیم ڪه به وسیله آن ...
هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می ڪنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می ڪنی "
سوره شوری ... آیه 52
و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄