#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد
خدا را ببین
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر ڪاری بڪنم ...
حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می ڪنید؟ ...
اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده ڪنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم ڪه تحقیرتون ڪردم ...
شما بودید ...
شما بهم یاد دادید ڪه نباید چیزی رو قبول ڪرد ڪه قابل دیدن نیست ...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ...
می تونستم به وضوح آثار خشم رو توے چهره اش ببینم
و اینڪه به سختی خودش رو ڪنترل می ڪرد ... اما باید حرفم رو تموم می ڪردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ...
حس شخصی رو ڪه با وجود تمام لطف ها و توجهش ...
احدے اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می ڪنن ... بهش توجه نمی ڪنن ...
رهاش می ڪنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ...
تاریخ پر از آدم هاییه ڪه ...
خدا و نشانه هاے محبت و توجهش رو حس ڪردن ... اما نخواستن ببینن و باور ڪنن ...
شما وجود خدا رو انڪار می ڪنید ...
اما خدا هرگز شما رو رها نڪرده ...
سرتون داد نزده ... با شما تندے نڪرده ...
من منڪر لطف و توجه شما نیستم ...
شما گفتید من رو دوست دارید ...
اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم...
احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف ڪرده ...
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها ڪنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توے تمام عمل هاے جراحی هاے دڪتر دایسون خط خورد ...
چنان برنامه هر دوے ما تنظیم شده بود ... ڪه به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود ڪه بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ...
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ...
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تڪ تڪ شون تنگ شده بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄