#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجاه_و_هشتم
حس دوم
درخواست تحویل مدارڪم رو به دانشگاه دادم ...
باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران ...
هر چند، حق داشتن ... نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای ڪه برام ترتیب داده بودن ...
گاهی اوقات، ازم دلبری نمی ڪرد ... اونقدر قوی ڪه ته دلم می لرزید ...
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ...
اول ڪه فڪر ڪرد براے دیدار میام ...
خیلی خوشحال شد ...
اما وقتی فهمید برای همیشه است ...
حالت صداش تغییر ڪرد ... توضیح برام سخت بود ...
- چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟ ...
- اتفاق ڪه نمیشه گفت ...
اما شرایط براے من مناسب نیست ...
منم تصمیم گرفتم برگردم ... خدا برای من، شیرین تر از خرماست ...
- اما علی ڪه گفت ...
پریدم وسط حرفش ... بغض گلوم رو گرفت ...
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ...
فقط می دونم این مدت امتحان هاے خیلی سختی رو پس دادم ...
بارها نزدیڪ بود ڪل ایمانم رو به باد بدم ...
گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی ڪشیدم ... من، تڪ و تنها ... له شدم ...
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود ڪه فراموش ڪردم ...
دارم با دل یه مادر ڪه دور از بچه اش، اون سر دنیاست ...
چه می ڪنم ... و چه افڪار دردآوری رو توے ذهنش وارد می ڪنم...
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت ڪشیدم ...
- چطور تونستی بگی تڪ و تنها ...
اگر ڪمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ...
فکر ڪردی هنر ڪردی زینب خانم؟ ...
غرق در افڪار مختلف ...
داشتم وسایلم رو می بستم ڪه تلفن زنگ زد ...
دکتر دایسون ... رئیس تیم جراحی عمومی بود ...
خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ...
دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ...
برای چند لحظه حس پیروزے عجیبی بهم دست داد ...
اما یه چیزی ته دلم می گفت ...
اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه ...
و حق، با حس دوم بود ...
#ادامه_دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@Mohsendelha1370
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄