8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روح من مدام به تو سفر میکند...
#امام_حسین #شب_جمعه
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تویی پناه من اربابم♡
صدایت میزنم
با گریه مثل کودکی خسته
که در اوج شلوغی
دست مادر را رها کرده....
#امام_حسین #شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشود نیمه شبی
گوشه بین الحرمین
من فقط اشک بریزم
تو تماشا بکنی
#یا_حسین✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم عجب کربلایی..
#امام_حسین #شب_جمعه
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
-همسࢪ شهید حججۍ:
موقعپࢪوݪباسمجݪسۍیواشکۍبهمگفت:
《هنوزنامحࢪمیم،تابپسندۍبࢪمیگࢪدم》
ࢪفتوباسینۍآبهویجبستنۍبࢪگشت.
بࢪاۍهمهخࢪیدهبودجزخودش.گفتمیݪنداࢪم.
وقتۍخیݪۍاصࢪاࢪکࢪدیممادࢪشݪوداد
کهࢪوزهگࢪفته.
ازشپࢪسیدم:《حاݪاچࢪا امࢪوز؟!》
گفت:《مۍخواستمگࢪهایتوکاࢪموننیفته》
#شھیدانہ
#شهید_محسن_حججی
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_چهارم نقشــه بــزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التما
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_پنجم
می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ...
بے حال افتاده بودم کف خونه ...
مادرم سعے مے کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ...
نعره مے کشید و من رو مے زد ...
اصلا یادم نمیاد چے مے گفت ...
چند روز بعد، مادر علے تماس گرفت ...
اما مادرم به خاطر فشارهاے پدرم ...
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علے هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...
شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتے جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علے گفت: دختر شما آدمے نیست که همین طورے روے هوا یه حرفے بزنه و پشیمون بشه ...
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ...
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...
اون هم عین همیشه عصبانے شد ...
- بیخود کردن ...
چه حقے دارن مے خوان با خودش حرف بزنن؟ ...
بعد هم بلند داد زد ...
هانیه ...
این دفعه که زنگ زدن، خودت میاے با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدے ...
ادب؟ احترام؟ ...
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمے...
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ...
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توے حال ...
- یه شرط دارم ...
باید بزاری برگردم مدرسه ...
نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_ششم
داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ...
می دونستم چه بلایے سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ...
تمام شب خوابم نبرد ...
هم درد، هم فکرهاے مختلف ...
روے همه چیز فکر کردم ...
یاس و خلا بزرگے رو درونم حس مے کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم ...
اشک، قطره قطره از چشم هام مے اومد و کنترلے براے نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ...
به چهره نجیب علے نمی خورد اهل زدن باشه ...
از طرفے این جمله اش درست بود ...
من هیچ وقت بدون فکرے و تصمیم هاے احساسے نمے گرفتم ...
حداقل تنها کسے بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ...
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگے با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگے بهتره ...
اما چطور مے تونستم پدرم رو راضے کنم ؟ ...
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هواے احوال پرسے به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتے که مے خواستم و در نهایت ...
- واے یعنی شما جدے خبر نداشتید؟ ...
ما اون شب شیرینے خوردیم ...
بله، داماد طلبه است ...
خیلے پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتے مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علے خونده شد ...
البته در اولین زمانے که کبودے های صورت و بدنم خوب شد...
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
نویسنده متن👆همسر و فرزند سید علے حسینے
#ادامه_دارد...