eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت و گو با همسر شهید فرزانه ســیاهکالی مرادی، دانشجوی رشته مهندسی بهداشت حرف‌های دانشگاه علوم پزشکی قزوین همسر جوان ۲۶ ساله‌ای است که پنجم آذرماه 1395 کیلومترها آن سوتر از مرزهای ایران، در دفاع از حرم بانوی رشید کربلا خون داد و ســه روز بعد، مردم قزوین قهرمان ملی‌شان را تا گلزار شهدا بدرقه کردند. همسر شــهید از لحظه‌هایی می‌گوید که با حمیــد زندگی کرد و زندگــی‌اش را با یک پاسدار شریک شد. لحظه‌هایی که با اشک نام گلدوزی‌شده‌اش را از روی لباس نظامی‌اش کند؛ همان را که روزی خودش با تمام عشق و علاقه بر لباس همسر پاسدارش دوخته بود و هنوز همانجا بر اوپن آشپزخانه مانده است. او از راهی روایت می‌کند که زمانی آرزوی خود و همسرش بود و اکنون‌ که همسرش به آرزوی خود رسیده، او نیز با تمام توان میخواهد در آن گام بردارد.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
گفت و گو با همسر شهید فرزانه ســیاهکالی مرادی، دانشجوی رشته مهندسی بهداشت حرف‌های دانشگاه علوم پزشکی
از روزهای آشناییتان تعریف کنید. همسـرم پسـرعمه من بــود و از کودکـی یکدیگر را می‌شناختیم؛ اما بــه دلیل فضا و اعتقــادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم در آن وجود نداشت و همین هم سبب می‌شد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر هم‌بازی نشویم. وقتی بزرگتر شدیم، آبان‌ماه سال ۹۱ عقد کردیم و یکماه پس از آن نیز همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شـد، در طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیت‌هایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر نمی‌گذراندیم.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
از روزهای آشناییتان تعریف کنید. همسـرم پسـرعمه من بــود و از کودکـی یکدیگر را می‌شناختیم؛ اما بــه د
علت این موضوع چه بود؟ هردوی ما دانشــجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به ســر می‌بردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانواده‌های مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شــکل ممکــن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن می‌پرداختیم. روزهایـی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراتـه میپرداخـت، وی همچنین مربـی حلقه‌های صالحین بــود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت. در روزهــای نزدیــک به عیــد که زمان شستوشوی موکت‌های حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک می‌کرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند. همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایش‌ها و مأموریتهای کاری، در هیئت خیمه‌العباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور می‌یافت؛ ضمن اینکه جلســاتی نیز به صورت متفرقــه در هیئت برگزار می‌شد اما در مجموع فکر نمی‌کردیم عمر زندگی ما تا این اندازه کوتاه باشد.
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
علت این موضوع چه بود؟ هردوی ما دانشــجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به ســر می‌بردیم، از
از ویژگیهای شهیدتان بگویید. این ویژگیها به واقع اغراق و کلیشـه نیســت، همسرم همیشه نماز اول وقت و نماز شب می‌خواند، از غیبت بیزار بود، اینکه می‌گویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشــه و به ویژه در میهمانی‌ها حفظ می‌کرد و به من بسیار احترام می‌کرد و محبت داشت. خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت می‌کرد و همیشه تا ساعتی پــس از پایان ســاعت کار، در محل کارش می‌ماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد. وقتی کسی مبلغی قرض می‌خواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشــت، از شخص دیگری قرض می‌گرفت و به او می‌داد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد. بســیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شــخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. در تمام مأموریت‌ها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد.
چگونه شـد که همسرتان تصمیـم گرفت به سوریه برود؟ اردیبهشت‌ماه ۹۴ برای رفتن به ســوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشــته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شــود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت می‌کرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شــهادت می‌خواست تا اینکه دوباره در آبان‌ماه صحبت اعزام به ســوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم. آن روزها چگونه می‌گذشت؟ همســرم فرمانده مخابــرات و مســئول فرهنگی گردان سیدالشــهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقه‌ای به عکس گرفتن از خود نداشــت؛ اما برای گــردان عکس و فیلم تهیه میکرد، آن روزها هــم لباس نظامیاش را به خانه آورده بــود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علــت این کار را باوجود بیعالقگیاش به عکس گرفتن از او پرســیدم در پاســخ گفت که «این عکسها الزم میشــود و از ســپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست. در تمام مدتی که می‌خواســت به سوریه برود، پیش او گریه نکردم؛ اما او متوجه می‌شد.
از شب و روز آخر ین دیدارتان بگویید. شــب آخر بــرای خداحافظی به منزل پــدری خودم و همسرم رفتیم، شام را در منزل پدری همسرم گذراندیم، همســرم کنار بخاری نشسته بود. شام کتلت بود؛ اما او چیزی نخورد؛ چون معدهاش به غذای تند حساسـیت داشت. آن شب به همســرم گفتم گرچه نمیدانم زمان عملیات چه شـبی اســت؛ اما بنشــین تا برایت حنا ببندم، روی مبل کنار بوفه نشســت و موها، محاســن و پاهایش را حنا بستم. مســواکش را که دیگر لازم نداشــت، بیرون انداخت و مسـواک دیگری برداشــت؛ اما من مسواک قبلی‌اش را برداشتم و گفتم میخواهم یادگاری بماند، گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی می‌دهند. در مــورد اینکه برایش ســاک ببندم یا چمــدان، با من شــوخی میکرد و میگفت: «همه سـبک سفر می‌کنند و آنوقــت تو یـک چمدان بزرگ برایم لباس و وسـیله گذاشته‌ای!« تا صبح خوابم نمی‌برد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه می‌کردم تا ببینم نفس میکشد، ساعت ۴ بامداد صبحانه آماده کردم و وقت رفتن، سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچوقت فراموش نمیکنم.
از رفتنش رضایت داشتید؟ بله. عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی می‌کند، از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. صبح روز اعزام به ســوریه، هنگام خداحافظی به من گفت «دلم را لرزاندی؛ امــا ایمانم را نمی‌توانی بلرزانی«. پس از شــهادتش شبی که در معراج بود، از او خواستم برای لرزاندن دلش مرا ببخشـد و حلالم کند. چگونه سختی این راه را به جان خریدید؟ ما نیــز تعلق خاطر داریم؛ اما نمیخواستم جزو زنان نفرین شده تاریخ باشــم؛ زیرا در روزگار دیگری زنانی بودند که مانع یاری مردانشان به سیدالشهدا شدند، صدبــار هم اگر به یک ماه پیش بازگـردم دوباره همین راه را انتخاب می‌کنم و به همسـرم اجازه رفتن میدهم.
برای آینده چه برنامه‌ای دارید؟ دلم میخواهد آنقدر در راه همســرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همســرم برای شــهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شــهادت به او ملحق شــوم تا زندگیمان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم. فکر می کنید رفتن به ســوریه چرا الزم است؟ گاهی باید کاری انجام شود تا از آسیبی مهمتر جلوگیری شـود که این آســیب میتواند ضربه به اسلام، تجاوز، تحریــف، تفرقه، بی‌حرمتی و بدبینی به اسـلام باشــد و جلوگیری از چنین آســیبی امربه معروف و نهی از منکر است. عده‌ای کیلومترها آن سوتر از مــرز ایران می‌جنگند تا آســیب این دشمنان به کشور ما نرسد، از سوی دیگر کمک به مردم سوریه واجب است.
از نحوه شهادت همسرتان چیزی شنیده‌اید؟ بلــه. در مدتی که به ســوریه رفته بــود، چند بار تماس گرفت، آخرین بار بسیار خوشحال بود واز زیارت حرم حضرت زینب(س) تعریف میکرد. 12 ساعت بعد به شهادت رسید، آنطور که هم رزمانش تعریف می‌کنند، خمپاره‌ای به نزدیکی همسرم و چهار نفر از همرزمان برخورد میکند که شــهید سـیاهکالی از همه نزدیکتر بوده و پای راستش به شدت مجروح می‌شود، پای چپ نیز می‌شکند و ســرو صورتش نیزآسـیب می‌بیند، در لحظــات آخر چند ثانیه دستش را بــر پیشانی قرار می‌دهد و نام امــام زمان(عج) و سیدالشهدا(ع) را می‌برد تا به شهادت می‌رسد. منبع: شاهد یاران https://navideshahed.com/fa/news/493222/%D8%AF%D9%84%D9%85-%D8%B1%D8%A7-%D9%84%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D9%85%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%85-%D8%B1%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D9%84%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%DB%8C
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
آخرین نفس‌های شهید حمید سیاهکالی...😔🥀 #شهید_حمید_سیاهکالی #لحظه_شهادتC᭄
شادی روح شهید بزرگوار صلوات♥️ ﴿الٓلهُـمَ صَلِ عَلـیٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِـلْ فَرَجَـهُـمْ﴾ • • • ⁦♡
❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥ ‌□🌸□ وقتی به دنیا آمد ماه رمضان بود و من نیز روزه بودم و با زبان روزه متولد شد. همان موقع هم خدا میخواست همدردی با گرسنگان را به او آموزش بدهد.و همینطور هم شد!همیشه قبل از اینکه کامل سیر شود از سر سفره کنار می رفت و همیشه به فقرا کمک می کرد... راوی:مادر شهید ‌□🌸□ ❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥◉❥
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#شهید_محسن_حججی #کلیپ 🕊🌱
‹🔗🖤› ‌ - - ‌‌‌‌وَ‌شَھـٰادَت‌🕊🌱 نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَـود🙂 کِہ‌در‌رَهِ‌؏ِـشـق‌♥️ بِـۍتَرس‌🦋 بٰـا‌جـٰانِ‌خود‌بـٰازِ؎ڪُنَنَد!シ✌️🏼
پرسیدند حد توکّل چیست؟ حضرت رضا (ع) فرمودند : اینکه با وجود خدا از هیچکس نترسی💛✨ {امالی الصدوق _صفحه ٢٤٠}
هر وقت مشکلی پیدا می‌کردم به صحن امیرالمؤمنین میرفتم. نادعلی می‌خوانم مشکلم حل می‌شد آیت‌الله کشمیری 🌾
سلام وقتتون بخیر.. ایدی تون رو نمیشه توی بیوگرافی کانال بزارین!؟ سلام علیکم بزرگوار اگر کاری هست شما ایدی بدین مزاحمتون میشیم 🌱
سلام علیکم می‌خواهیم انشاءالله برای حاج قاسم عزیز و ابومهدی المهندس و یارانشون که همراهشون به شهادت رسیدند،ختم قرآن بگیریم،برای شادی دل شهدا،لطفا شرکت کنید. لطفاً جزءیا جزءهاتون رو به لینک زیر بفرستید. تا جزء ۱۱ گرفته شد https://harfeto.timefriend.net/16719761421130 پیشاپیش از دوستداران شهدا تشکر میکنم و ممنون از شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سرم‌ یاد تو افتاد و دلم‌ ریخت‌ بهم💔🙂 پنج روز تا سومین سالگرد شهادت:)
‏خندیدند و رد شدند.. این خلاصہ‌یِ زندگیِ آنهایۍ بود کہ به دنیا آلوده نشدند ! ✨ ❤️
دم‌ازامام‌زمان‌زدن‌یہ‌حرفہ امام‌زمانۍ‌بودن‌یہ‌حرفِ‌دیگہ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌•°~🍁📙 -میگفت.. مااگه‌بتونیم‌توی‌شهرخودمون، خُدامونُ‌داشته‌باشیم‌هُنرکَردیم: 🌿
این قسمت: شهید علیرضا نوری
زندگینامه شهید علیرضا نوری عليرضا نورى در مهر ماه سال 1331 در محله سروار در شهرستان سارى متولد شد. او پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، پدرش (عسكر) به حج مشرف شده بود و پدر بزرگش اذان و اقامه در گوش او قرائت كرد. در سه سالگى به كودكستان رفت و از همان كودكى با پدرش به مسجد مى ‏رفت و با تقليد از پدرش نماز مى‏ خواند.
نویدشاهد: عليرضا نورى در مهر ماه سال 1331 در محله سروار در شهرستان سارى متولد شد. او پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، پدرش (عسكر) به حج مشرف شده بود و پدر بزرگش اذان و اقامه در گوش او قرائت كرد. در سه سالگى به كودكستان رفت و از همان كودكى با پدرش به مسجد مى ‏رفت و با تقليد از پدرش نماز مى‏ خواند. بسيار پر جنب و جوش بود و با همه بچه ‏هاى محله ارتباط برقرار مى ‏كرد و به كارهاى دسته جمعى علاقه ‏مند بود. كنجكاو بود و به ساختن وسايل و اسباب بازى بسيار علاقه داشت. گاهى در مغازه به پدرش كمك مى‏ كرد؛ به مطالعه و ورزش مى ‏پرداخت و در شنا و ورزش رزمى مقامهايى هم كسب كرد. در سال 1337 به مدرسه ابتدايى رفت. مادرش مى ‏گويد: هرگز به خاطر ندارم كه از رفتن به مدرسه كوتاهى يا امتناع كرده باشد. خيلى زود آمادگى يافت كه كارهايش مانند پوشيدن لباس، تهيه وسايل مدرسه و رفت و برگشت را به تنهايى انجام دهد. درس خواندن را بسيار جدى مى ‏گرفت؛ در انجام تكاليف احساس مسئوليت مى ‏كرد. بسيار با استعداد بود و دوران ابتدايى و راهنمايى را با موفقيت به پايان رسانيد و سپس در دبيرستان شريف شهرستان سارى ادامه تحصيل داد. در سال 1350 آخرين سال تحصيلى را مى ‏گذراند كه پدرش را از دست داد. در گذشت پدر اگر چه غمى جانكاه و سنگين براى او بود ولى با بردبارى به تحصيل ادامه داد و در همين سال موفق به اخذ ديپلم رياضى شد. با فرارسيدن دوران خدمت سربازى به مدت دو سال در ارتش خدمت كرد و پس از پايان خدمت در سازمان محيط زيست مشغول به كار شد. در سال 1354 با شركت در كنكور در دانشكده پلى تكنيك در رشته مهندسى راه و ساختمان پذيرفته شد. پس از مدتى به استخدام راه‏آهن در آمد؛ ابتدا در راه آهن سارى بود ولى بعدها به تهران منتقل شد و در قسمت پل‏ سازى و ساختمان راه آهن به عنوان تكنسين مشول شد. عليرضا در كنار امور فنى داراى طبع شعر نيز بود و سروده ‏اى از او از سال 1354 باقى مانده كه به شرح زير است: