🔘 داستان کوتاه
پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت.
او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت:
"نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم."
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت:
خسته ام و خوابم مياد.
برادرش گفت:
"الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!!
پسرك "آرام و محكم"گفت:
خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛
"با آزادي او خودم هم آزاد شدم."
اين "حكايت" همه ما است.
تنها فرق ما، در "نوع پرنده اي" است كه به آن دلبسته ايم.
👈 پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس... هر كسي را به چيزي بسته اند و "ترس از رها شدن" از آن، سبب شده تا "ديگران" و گاهي "نفس خودمان" از ما "بيگاري كشيده" و ما را رها نكنند.
* پرنده ات را آزاد کن *
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
☘ کلاغی که مامور خدا بود!
آقای شیخ حسین انصاریان نقل میکند :
🖌 یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
🖌 سفره ناهار چیده شد ماست ، سبزی، نون. دو تا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.
🖌 گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار ، تو کوه گشنه بودیم همه ماست و سبزی خوردیم.
🖌 خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
🖌 وقت رفتن دو تا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن ، دیدیم دیگ که خالی کردن یه #عقرب_سیاهی ته دیگ هست!
🖌 و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
🖌 اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
🖌 حالتو نگرفت ، جونت رو نجات داد.
🖌 خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
🌷 امام حسن عسکری(علیه السلام) فرمودند :
🖌 هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
🖌 کلاس اول یزد بودم. سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسممو نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه ی غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب.
🖌 ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معضلی بود برای من ، هیچی نمی فهمیدم.البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ، ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم. توی تهران شدم شاگرد تنبل کلاس.
🖌 معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من ، هر کسی درس نمی خواند می گفت : می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم.با هزار زحمت رفتم کلاس دوم ، آنجا هم از بخت بد من ، این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد....
🖌 کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان ، لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند.من خودم از اول رفتم به ته کلاس نشستم. می دانستم جام اون جاست.درس داد ، مشق گفت که برا فردا بیاریم. آنقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم.ولی می دانستم نتیجه ی تنبل کلاس چیست.
🖌 فردا که اومد ، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشقها. همگی شاخ درآورده بودیم ، آخه مشقامون را یا خط می زدند یا پاره می کردند. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم ، دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت.خدایا برای من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت : #عالی
🖌 باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود .لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم ، به خودم گفتم که هرگز نمی گذارم بفهمد که من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم...آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد همیشه شاگرد اول بودم.
🖌 وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم.
🖌 یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد.
❓چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان، رئیسان و ....
خاطره ای از پروفسور علیرضا شاه محمدی استاد روان شناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔻 داستان واقعی
👈 امام زمان نوشته بودند در مسجد شما نماز خواندم و از غذای شما خوردم!
▫️امام جماعت مسجد بود، قسم مؤکد یاد کرده بود این محرم که بیاید سفره ی نذری پهن کند در مسجد به نام باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام، صندوقی شبیه همین صندوق های صدقات خودمان قرار داده بودند در گوشه ای از مسجد تا نمازگزارانی که تمایل داشتند وجوهات خود را در آن صندوق بیاندازند...
▫️محرم آمد، سفره ی نذری پهن شد، شیعیان آمدند عزاداری و اطعام کردند، مدتی بعد تصمیم گرفتند هیئت امنای مسجد صندوق کمک های مردمی را باز کنند، صندوق را باز کردند، در کمال تعجب جعبه ای شکلات در صندوق بود و یک نامه،بغیر از یک نفر هیچ کس کلید صندوق را نداشت و او نیز شهادت می داد که جعبه ی شکلات را در صندوق قرار نداده است، از آن روزنه ای که تنها سکه و اسکناس رد می شد محال بود جعبه ی شکلات عبور کرده باشد...
▫️همه ی نمازگزاران متعجب نامه را باز کردند...در آن نامه نوشته شده بود :
بسم اللّه الرحمن الرحیم
«و قل اعملوا فسیری اللّه عملکم و رسوله و المؤمنون»
صدق اللّه العلی العظیم
«أنا المهدی المنتظر؛ اقمت الصلوة فی مسجدکم و اکلت ممّا اکلتم و دعوت لکم، فادعوا لی بالفرج»؛
🌸به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
هر عملی را که می خواهید انجام دهید. امّا بدانید عمل شما را خدا و رسول او و مؤمنان می بینند.
راست گفت خداوند بلند مرتبه باعظمت.
من مهدی منتظر هستم؛ در مسجد شما نماز خواندم و از آنچه شما خوردید من نیز خوردم و برای شما دعا نمودم، پس شما نیز برای فرج من دعا کنید🌸.
▫️قربانش رَوَم امام زمان ارواحنافداه آمده بودند، نامه ای نوشته بودند، تحفه ای داده بودند و رفته بودند...اما آقاجان کمکمان کنید ما هم آنقدر خوب بشویم که مورد توجه ویژه ی شما قرار بگیریم! تا دنیای مان مثل همان شکلات های خوشمزه شیرین شود...این روزها بیشتر از همیشه دلتنگتان هستیم کاش می شد لا اقل شبی در خواب، چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم...
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
منبع : انتظارات امام زمان( عج)، ص 58، به نقل از راهى به سوى نور: ص 81( اين واقعه، مربوط به سال 1404 هجرى قمرى است) پایگاه اطلاع رسانی حوزه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔻 داستان واقعی
👈 داستان شنیدنی ملاقات خانم تازه مسلمان شده با امام زمان ارواحنافداه
حکایت حکایت دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان میکند :
من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید.
🔰فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه السلام) بود.
🔵 ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می پرسیدم، نمی دانست.
💚 خسته شدم و گوشه ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می گذرد. بی اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم.
بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: «وظیفه ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». «در طول عمر ما شک نکن». «سلام مرا هم به دکتر برسان».
✅ قربانشان رَوَم مولایِ ما نسبت به زنانِ امتشان غیرت دارند، اما آقا جان! اینروزها بیشتر از آنکه دردِ غربتِ شما و زخم های دلتان برایمان مهم باشد، در وانفسای این دنیای پوچ دست و پا می زنیم، ای وای بر ما،خدا کند که فقط شرمنده ی روی ماهتان نشویم در صحرای محشر، که نگویند مهدی هم مانند جدّش حسین غریب بود، خودتان دستمان را بگیرید که طوفانِ آخرالزمان مارا با خود نبرد
الدَّخیل حضرت دلبر،الدَّخیل...
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دستهای خویش و دامان تو ام آمد به یاد
📙(نقل از کتاب میرِ مهر ص۳۵۵)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿اصالت چیست
در زمانهای گذشته درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین دربار هر کاری کردند، نتوانستد لکه را از بین ببرند
یک روز مرد فقیری
از این موضوع مطلع شد و گفت من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است
مرد فقیر را پیش پادشاه بردند و
ایشان به پادشاه گفت
داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که مشغول خوردن درب است!
پادشاه به او خندید وگفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند؟
مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت بسیار خوب!
دستور می دهم درب را بشکنند اگر کرمی نبود گردنت را می زنم
مرد هم پذیرفت
وقتی درب را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد.
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها را به او بدهند!
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت
این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟
مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد
پادشاه باورش نشد!
برای اثبات ادعای مرد فقیر ،
سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت
ناگهان اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و
دستور داد که مرد فقیر را مجددا به محل قبلی برده و پس مانده غذاها را به بدهند.
روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛پادشاه از او سوال کرد:
مردک بگو دیگر چه می دانی؟
مرد که به شدت ترسیده بود گفت:
می دانم که تو شاهزاده نیستی!!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند
ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود
در پی کشف واقعیت نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟!
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت:حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم؛
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم
بدین صورت پادشاه از راز شاهزاده نبودن خود باخبر شد !!
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ دانایی او پرسید.....
مرد فقیر گفت:
علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود!
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی تغذیه کرده و حتما به آب تنی علاقه مند است.
پادشاه پرسید :
"""اصالت""" مرا چگونه فهمیدی؟!
فقیر گفت:
من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم
ولی تو به جای پاداش مناسب، دو شب مرا به گوشه ای از آشپزخانه فرستادی و غذای پسمانده دربار دادی
چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم
""""فهمیدم تو نیستی""""
یادمان باشد بنیادی ترین ""خصایص ما انسان ها ذاتی"" است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود
نه هرگرسنه ای، فقیراست
و نه هر بزرگی، بزرگوار
مهم ""اصالت"" و ""ریشه""" آدماست
و اینکه
درچه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است!!
تو اول بگو با کیان زیستی
که تا من بگویم که تو کیستی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚داستان زن فقیر و حضرت داوود
⚖عدالت خدا
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟"
زن گفت: "من پیرزنی هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم."
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟"
عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى.
حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است.
و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید.
📚سوره مؤمنون - آیه 78
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چنان روزی رسان روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بماند
روزی را خدا برای همه ضمانت کرده،
اما من برکت را در رزق طلب میکنم
چیزیست که خدا به هرکس بخواهد میدهد (نه به همگان)
اگر در مال بیاید، زیادش میکند
اگر در فرزند بیاید، صالحش میکند
اگر در جسم بیاید، قوی و سالمش میکند
و اگر در قلب بیاید، خوشبختش میکند.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi
12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکم آرامش ببنید 😍
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
سَبِّـحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى ﴿١﴾
الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّىٰ ﴿٢﴾
وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَىٰ ﴿٣﴾
📕سوره اعلی
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده #معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
💚 @Mojezeh_Elaahi