#داستانی آموزنده
ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند اما در اثر غفلت و تخلف عده اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.
چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم ، اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و برعكس به مشركين قريش جراءت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است ، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. مسلمانان گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است يا مرده ؟
در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى ، از كنار يكى از مجروحين به نام ((سعد بن ربيع )) كه دوازده زخم كارى برداشته بود، عبور كرد و به او گفت :از قرارى كه شنيده ام پيغمبر كشته شده است !
سعد گفت :((اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى ميرد، تو چه را معطلى و از دين خود دفاع نمى كنى ؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد، ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است )).
از آن سوى رسول اكرم كه اصحاب خود را يارى مى كرد، ببيند كى زنده است و كى مرده ؟ كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست ؟
فرموده چه كسى داوطلب مى شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟.
يكى از انصار گفت : من حاضرم .
مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت ، اما هنوز رمقى از حيات در او بود، به او گفت : پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده اى يا مرده ؟
سعد گفت : سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است ؛ زيرا چند لحظه بيشتر از زندگى او باقى نمانده است ! و بگو سعد گفت :((خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد))
آنگاه گفت ، اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد مى گويد:((عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد)).
هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد نفس عميقى كشيد، مانند شترى كه كشته باشند، خون از گلويش بيرون ريخت و چشم از جهان فرو بست .
محضر پيامبر برگشتم و سخنان سعد را به حضرت رساندم .
حضرت فرمود:
خداوند سعد را رحمت كند در دوران زندگى اش مرا يارى كرد و اكنون نيز موقع مرگ مرا سفارش مى كند.
📚شرح ابن الحديد، ج 3 (چاپ بيروت ) ص 574. سيره ابن هشام ، ج 2،ص 94.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆شتردوانی
مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تيراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند؛ زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است . به علاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملاً در اينگونه مسابقات شركت مى كرد. و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازى بود. تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملاً مسلمانان را در اين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود. رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى داد.
رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود برنده شده بود. كم كم اين فكر در برخى ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند. بنابراين ، ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.
تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم . اصحاب پيغمبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب ، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شد، از شهر بيرون دويدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند. هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم ، شتر اعرابى شتر پيغبر را پشت سر گذاشت .
آن دسته از مسلمانان كه در باره شتر پيغمبر عقايد خاصى پيدا كرده بودند، از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند. خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هاشان درهم شد. رسول اكرم به آنها فرمود:اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت : من بالا دست ندارم . اما سنت الهى است كه روى هر دستى دستى ديگر پيدا شود و پس از هر فرازى ، نشيبى برسد و هر غرورى درهم شكسته شود.
به اين ترتيب رسول اكرم ، ضمن بيان حكمتى آموزنده ، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت .
📚وسائل ج 2، ص 472.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔸مهندس عبدالباقی فرزند علامه طباطبایی، نقل می کند:
.
🔸هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت.
.
🔸فقط زیرلب زمزمه می کرد « لا اله الا الله! »
.
🔸حالات مرحوم علامه در اواخر عمر دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر تناول می کردند، و این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند.
.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
.
🔸همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: در چه مقامی هستید؟ فرموده بودند: مقام تکلم
.
🔸سائل ادامه داد: با چه کسی؟ فرموده بودند: با حق
همچنین آمده است که
حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
.
🔸« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم. گویا آن روز کسی به دیدارشان
نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند.
.
🔸به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟
.
🔸فرمودند:
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان!
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
.
🔸علامه تکرار کردند: تا به کجا! و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به میان نیامد
.
🔸آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر خود گفتند: من دیگر بر نمی گردم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆پسرانت چه شدند؟
پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند.
يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت . او چندين پسر داشت . خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طريف )) و ((طارف )) در صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت : اين الطرفات : پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟
((در صفين ، پيشاپيش على بن ابيطالب ، شهيد شدند)).
على انصاف را در باره تو رعايت نكرد.
((چرا؟))
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
((من انصاف را در باره على رعايت نكردم ))
((چرا؟))
((براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم )).
معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت : بدار.
حتما بايد برايم تعريف كنى .
((به خدا قسم ، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش مى غلطيد، مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست .
مثل اين است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنيا مى گفت : اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست ، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )).
سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت . با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
((شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند)).
آيا هيچ فراموشش مى كنى ؟
((آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟))
📚الكنى والالقاب ، ج 2، ص 105، نقل از كتاب المحاسن والمساوى ابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_کوتاه
یه داستان واقعی از یه کارآفرین:
سالها پیش، یه مرد جوان که تازه کسبوکار کوچیکی راه انداخته بود، با شکستهای پیدرپی مواجه میشد. او هر روز از شرایط شکایت میکرد؛ از مشتریهایی که نمیخریدن، از بازار که بههم ریخته بود، از رقبا که اجازه پیشرفت نمیدادن. فکر میکرد همه دنیا دست به دست هم دادن که جلوی موفقیتش رو بگیرن.
🌟یه روز پیرمردی که دوست خانوادگیشون بود بهش گفت:
"مشکل تو نه توی مشتریاس، نه توی بازار. مشکل اینه که خودت رو تغییر ندادی. تو با همون نگاه و همون رفتار قدیمی میخوای یه نتیجه جدید بگیری. این ممکن نیست!"
این حرف تو ذهنش جرقهای زد. شروع کرد به نگاه کردن به خودش:
- چرا مشتریها از من خرید نمیکنن؟ شاید من نیازشون رو درک نکردم.
- چرا تبلیغاتم جواب نمیده؟ شاید روش اشتباهیه.
شروع کرد به خوندن کتابهای موفقیت، شرکت کردن تو دورههای آموزشی، یاد گرفتن روشهای جدید بازاریابی. از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده میکرد. کمکم رفتار مشتریها هم عوض شد. کسبوکارش رونق گرفت، درآمدش چند برابر شد، و به جایی رسید که حتی خودش فکرش رو نمیکرد.
✨ این داستان، مصداق همون آیهست:
«إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ»
تا خودمون رو تغییر ندیم، دنیا تغییری نمیکنه.
⁉️ حالا نوبت توئه! فکر کن ببین چه تغییری توی خودت میتونی ایجاد کنی تا زندگیت عوض بشه؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆محضر عالم
مردى از انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤ ال كرد: يا رسول اللّه ! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم ، وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم ، در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مى مانيم ، تو كداميك از اين دو كار دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم ؟
رسول اكرم فرمود: اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن . همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است . اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد. خير دنيا و آخرت با علم تواءم است ، همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل تواءم است
📚بحارالانوار (چاپ جديد) ج 1، ص 204
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆حق برادر مسلمان
عبدالاعلى پسر اءعين ، از كوفه عازم مدينه بود. دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبدالاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد. ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مى كند.
((عبدالاعلى )) وارد مدينه شد و به محضر امام رفت . سؤ الات كتبى را تسليم كرد و سؤ ال شفاهى را نيز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او، امام به همه سؤ الات جواب داد، مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان . عبدالاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت . امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت .
عبدالاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خداحافظى به محضر امام رفت ، فكر كرد مجددا سؤ ال خود را طرح كند؛ عرض كرد: يا ابن رسول اللّه ! سؤال آن روز من بى جواب ماند.
من عمدا جواب ندادم .
چرا؟
زيرا مى ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد!.
آنگاه امام اين چنين به سخن خود ادامه داد:((همانا از جمله سختترين تكاليف الهى در باره بندگان سه چيز است : يكى : رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران ، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آن چنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.
ديگر اينكه : مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند.
سوم : ياد كردن خداست در همه حال ، اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوسته سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُللّهِ بگويد، مقصودم اين است كه شخص آن چنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد
📚اصول كافى ، ج 2، ص 170
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبحان الله به این همه زیبائی 👏🏼👏🏼👏🏼
🎤استاد عبدالباسط
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆یك عالم يك منطقه اى را مسلمان كرد
در مجالس المومنين است كه ((بوهره ))طايفه اى از مومنان پاكيزه سرشتند كه در احمد آباد گجرات ( در هندوستان ) هستند قبل از تقريبا سيصد سال به ارشاد و هدايت يك نفر از عالم بنام ملا على به اسلام گرويدند ايشان را پيرى كهنه گبر بوده كه به غايت معتقد و مريد او بوده اند ملا على چنين تدبير كرد كه اول آن پير را مسلمان كند آنگاه به هدايت و اسلام ديگران بپردازد بنابراين چند سال در خدمت ايشان استيلا يافت و بتدريج حقيقت دين اسلام و حقانيت آنرا به آن پير روشن ضمير ظاهر ساخت و او را مسلمان نمود و ديگران هم بمتابعت او مسلمان شدند و وزير آن ديار نيز بخدمت آن عالم با تدبير رسيده و اسلام اختيار كرد ولى مدتى آن پير واين وزير اسلام خود را از شاه پنهان مى كردند بالاخره خبر اسلام وزير به پادشاه شد رسيد و پادشاه در مقام استعلام حال او بر آمد تا آنكه روزى بى خبر وارد خانه وزير شد و در حالى كه وزير در حال ركوع نماز بود او را ديد و بر او متغير گرديد چون وزير موجب حضور پادشاه را دانست و تغير او را از ديدن خود بحال ركوع فهميد،لطف خدا شامل حال او گشته فى الحال به تعليم الهى گفت كه من بسبب مشاهده مارى كه در زاويه خانه ظاهر گشته بود افتان و خيزان بودم و در پى دفع آن بودم اتفاقا، تا پادشاه رفع شد و سوء ظن پادشاه رفع شد ولى در آخر پادشاه هم در اثر تبليغ و هدايت آن عالم كامل مسلمان شد و بالاخره از بركت وجود آن مرد الهى همه اهالى آن ناحيه از شاه و وزير و عالم و عامى بدين مقدس اسلام گرويدند.
📚خزينة الجواهر ص 577.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆ميزان ارزش تعليم
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: شخصى مردى را به خدمت امام زين العابدين عليه السلام آورد و ادعا كرد كه آن مرد پدرش را كشته ،قاتل اعتراف كرد،امام عليه السلام حكم به قصاص فرمود ولى از آن شخص درخواست بخشش فرمود تا به ثواب عظيمى برسد مدعى معلوم بود به گذشت راضى نيست ،حضرت سجاد عليه السلام فرمود:اگر به خاطر مى آورى كه اين مرد بگردنت حقى دارد بواسطه آن حق از او در گذر،عرض كرد بگردن من حقى دارد ولى بآن اندازه كه از خون پدرم بگذرم نيست امام فرمود پس چه مى كنى ؟عرض كرد قصاص مى كنم ولى اگر مايل باشد به ديه و خونبها با او مصالحه مى كنم حضرت فرمود:حقش چيست ؟ عرض كرد:
يابن رسول الله اين مرد به من توحيد و نبوت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و امامت ائمه عليهم السلام را تلقين و تعليم كرده ،حضرت با تعجب پرسيد:اين حق برابرى با خون پدرت نمى كند ؟! بخدا قسم اين حق برابرى مى كند با خون تمام مردم روى زمين از پيشينيان و آيندگان بجز انبياء و ائمه ، آنگاه رو به قاتل كرده ،فرمود،ثواب اين تعليم را به من مى دهى تا من خونبهاى پدر اين مرد را بدهم و تو را از كشته شدن نجات يابى ؟
عرض كرد يابن رسول الله من به اين ثواب محتاجم و شما بى نيازيد زيرا گناهم بزرگ است در ضمن گناهى كه نسبت به مقتول انجام داده ام مربوط به من و مقتول است نه اينكه گناه بين من و پسرش باشد،حضرت فرمود:پس تو كشته شدن را بر ثواب آن تعليم ترجيح مى دهى ؟ عرض كرد آرى پس حضرت عليه السلام رو به جوان كرده فرمود:
پس تو خود مقايسه كن ببين گناهى كه اين مرد درباره تو انجام داده و پدرت را از بقيه زندگى او محروم كرده بالطفى كه درباره ات نموده و ايمان را بتو تلقين كرده و تو را از عذاب آخرت نجات داده كه اين احسان چندين برابر آن جرم است اكنون يا در مقابل اين احسان از او در گذر تا براى شما حديثى از پيغمبر صل الله عليه و آله بخوانم كه شنيدن آن حديث برايت از دنيا و ما فيها بهتر است اگر راضى نيستى ديه اش را مى دهم با او مصالحه كن اما در اين صورت حديث را فقط براى او مى خوانم ،عرض كرد يابن رسول الله حديث را بفرما من بدون ديه از او گذشتم ((تا آخرت ))
📚پند تاريخ ج 5،ص 51،از بجار الانوار ج 2.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تجربهگر مرگ: با القاب و الفاظ بدی که به دوستم نسبت میدادم در آن دنیا من را عذاب میدادند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆سيد نعمت الله جزائرى و استقامت او در تحصيل علم
مرحوم سيد نعمت الله جزائرى يكى از شاگردان و نزديكان مرحوم مجلسى در تحصيل علم و زحمت و مشقت زيادى كشيده ،در اوئل تحصيل چون قادر نبود كه چراغ تهيه كند،براى مطالعه از روشنائى ماه استفاده مى كرد،و از كثرت مطالعه در ماهتاب و كثرت نوشتن ،چشمانش ضعيف شد براى قوت نور چشم از تربت مقدسه حضرت سيد الشهداء عليه السلام مانند سرمه به چشمانش مى كشيد و به بركت آن تربت چشمش روشن مى شد.
مرحوم محدث قمى پس از نوشتن اين مطلب مى فرمايد اين احقر نيز هر گاه در اثر مطالعه و نوشتن زياد چشمم ضعف پيدا مى كند،به تربت مراقد ائمه اطهار عليهم السلام تبرك مى جويم و گاه گاهى با مس نمودن كتابهاى احاديث و اخبار،بحمدالله چشمهايم تا بحال در نهايت قوت و روشنى است اميدوارم در دنيا و آخرت چشمم به بركات ايشان روشن باشد
📚 (فوائد الرضويه ص 695 ).
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi