eitaa logo
داستان و حکایت | روایت پند حدیث معجزه الهی قرآنی اسلامی
383 دنبال‌کننده
19 عکس
17 ویدیو
0 فایل
🕊به نام الله 💚مبلغ سبک زندگےاسلامےباشیم💚 🌷زندگی بدون طعم گناه🌷 -------♥️------- . 💚 لطفا کپی باذکر صلوات🙏🌹 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
. طنزجبهه می روم حلیم بخرم😊 آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
. بیست سال بعد شما از کارهایی که انجام نداده‌اید ناراحت می‌شوید نه کارهایی که انجام داده‌اید، پس طناب قایق‌تان را از ساحل باز کنید و از ساحل امن خود به سوی آب‌های آزاد برانید و خطر کنید. جستجو کنید، رویا بسازید و کشف کنید اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
آوای رود را گوش کن زندگی جاریست لحظه ها را لبخند بزن تا آوای زندگی در قلبت به صدا درآید 💡 هرگز از یک روز زندگیت هم پشیمان نباش روزهای خوب شادی بخشند، روزهای بد تجربه آورند، روزهای بدتر درس میدهند، و روزهای بهتر خاطره آورند  The day that broke you In the end, the day will come They make you . . روزایی که تو رو درهم شکست در نهایت همون روزایی میشن که تو رو میسازن . . .🌸 سلام روز بخیر🌤 ▣ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
‍ سه دستور اخلاقی یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند: . « چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟ می فرمودند: آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.» . همین فرد می گوید: « بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟ ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.» . سه دستور ایشان چنین بود: . 🔶️1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود. . 🔶️2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد. . 🔶️3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید. . همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم. . در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید. ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم. . این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
❄️ کودک بودم، مادرم که آتش می کرد اول به چوب های نازک شعله می داد و آنگاه هیزم های بزرگ به راحتی شعله می گرفتند! 🎯 همانجا فهمیدم گناهان کوچک پای گناهان بزرگ را به زندگی باز می کنند. 📝 استاد رنجبر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 نام نیکو (امام موسی کاظم علیه السلام) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم يعقوب سراج مي گويد: به حضور امام صادق عليه السلام رفتم، ديدم در كنار گهواره پسرش موسي عليه السلام ايستاده، و موسي عليه السلام در گهواره بود، و مدتي با او راز گفت، پس از آنكه فارغ شد، به نزديكش رفتم، به من فرمود: «نزد مولايت در گهواره برو و براو سلام كن» من كنار گهواره رفتم و سلام كردم، موسي بن جعفر عليه السلام (درآن هنگام كودك در ميان گهواره بود) با كمال شيوايي، جواب سلام مرا داد، و به من فرمود: «برو آن نام را كه ديروز بر دخترت گذاشته اي عوض كن و سپس نزد من بيا،زيرا خداوند چنان نام را ناپسند مي داند»[يعقوب مي گويد: خداوند دختري به من داده بود ونام او را حميرا گذاشته بودم] امام صادق عليه السلام به من فرمود:«برو به دستور او(موسي) رفتار كن تا هدايت گردي» من هم رفتم و نام دخترم را عوض كردم. اصول كافي حديث11 باب مواليد الائمه عليهم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴داستان زن زیبا در سلول انفرادی مرد تنها! هارون الرشید کنیزى ‏خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن ‏حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال ‏او نیازى نیست.» هارون از این پاسخ خشمگین‏ شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز به‏دلخواه تو نگرفتیم و زندانى‏ نکردیم و آن کنیز را پیش‏ او بگذار و خود بازگرد.» فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت‏ فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام ‏موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمى‏دارد و مى‏گوید: "قدوس سبحانک ‏سبحانک". هارون از شنیدن این خبر شگفت‏زده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید. کنیز را که ‏مى‏لرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟» کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسى‏بن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مى‏گذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستاده‏اند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟» کنیز گفت: «پس نگریستم ‏ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این ‏بوستان جایگاه‌هایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردى‏که خوش سیماتر از آنها و جامه‏اى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این‏ جایگاه‌ها نشسته بودند. آنها جامه‏اى حریر سبز پوشیده بودند و تاج‌ها و درّ و یاقوت داشتند و در دست‌هایشان آبریزها و حوله‏ها و هرگونه طعام‏ بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه ‏پى ‏بردم که کجا هستم . » هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب ‏تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟» کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم‏ این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . » هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.» زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم‏ علیه السلام) را چنین دیدم.» وقتی هم ‏از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم ‏کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . » این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ ‏داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود. 📚بحارالانوار ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
در زندگی هیچ لذتی بزرگتر از غلبه بر سختی وجود ندارد لذت عبور از یک پله و رفتن به پله بعدی ساختن آرزوهایی جدید و تماشای به ثمر نشستن آنها همه اینها لذت بخشند... پس با ایمان و تلاش ادامه بده و مطمئن باش هیچ کوششی بدون‌ نتیجه نخواهد ماند... Optimism is a happiness magnet. If you stay positive, good things and good people will be drawn to you. مثبت اندیشی آهنربای خوشبختی ست. اگر مثبت بمانید، تمام چيزهاي خوب و آدم های خوب به سمت شما جذب خواهند شد. ❖ روز بخیر🤍 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ خودِ شیطون رو کی گول زد؟؟ 🎤حجه الاسلام سعیدی آریا 👌 خیلی جالبه ، قدری تأمل •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆 نجات از مرگ به پاداش پناه دادن به فرارى منقول از كتاب ((مستطرف )) ابشيهى است كه : مردى عباس نام از ملازمان و افسران ماءمون نقل كرد كه : روزى وارد بغداد شدم و به خدمت ماءمون رسيدم . ديدم در مقابل او مردى نشسته (است ) و با زنجير او را محكم بسته اند. ماءمون به من متوجه شد، و گفت : اين مرد را ببر (و) با كمال مواظبت تا فردا محافظت كن و اول صبح او را به نزد من حاضر كن . عباس گويد: من به ملازمان خود گفتم او را به منزل شخص من بردند و خودم او را محافظت مى كردم . حس كنجكاوى مرا تحريك كرد كه از او سؤ الاتى بنمايم . گفتم : تو اهل كجا هستى ؟ گفت : از دمشق شام . گفتم : در كدام محله اى سكونت داشتى ؟ گفت : فلان محله . عباس گفت : فلان شخصى را مى شناسى ؟ (و اسم او را ذكر كرد). آن مرد گفت : شما از كجا او را مى شناسى ؟ عباس گفت : او را با من قضيه اى است . آن مرد گفت : تا آن قضيه را نگويى جواب نخواهم داد. عباس گفت : قضيه من اين است كه من وقتى فرمانده دمشق بودم تا اين كه اهالى آن شورش كردند و بر دولت ياغى شدند و تمام فرماندهان فرار كردند. من در كوچه هاى دمشق با كمال ترس و خوف پناهگاهى براى خود جستجو مى كردم . به ناگاه ديدم شورشيان مرا تعقيب كردند. چون ديدم با خطرى بزرگ روبه رو شدم ناچار پا به فرار نهادم . آن ها مرا گم كردند. رسيدم به در خانه همين مرد كه حال او را از تو سؤ ال كردم . ديدم بر درخانه نشسته است . گفتم : مرا پناه دهد كه شورشيان مرا تعقيب كردند. گفت : بسم الله ، وارد خانه شود. او مرا داخل صندوقخانه خود كرد كه زن او نيز در آن جا بود. در آن حال جمعى از شورشيان داخل خانه شدند. گفتند: آن مرد فرارى اينجاست ؟ آن مرد گفت : اينجا نيست ؟ و اگر باور نداريد خانه را تفتيش كنيد. و چون خانه را تفتيش كردند و پيدا نكردند، آمدند طرف صندوقخانه . گفتند: بايد در اين جا باشد. زن او با صداى بلند فرياد زد كه : وارد اينجا نشويد كه من سر برهنه هستم . جماعت شورشيان نااميد شدند و برگشتند. من مدت چهار ماه با كمال احترام در آن جا ماندم . ابدا از اسم من و فاميل من سؤ ال نكردند، تا اين كه شهر آرامش پيدا كرد. اين وقت من رخصت گرفتم كه بروم از خانه و خدم خود خبرى بگيرم . آن مرد گفت : اجازه نمى دهم تا قسم ياد كنى دوباره به اين جا برگردى . و من قسم ياد كردم و بيرون رفتم . و چون از غلامان خود خبرى نيافتم ، به خانه آن مرد مراجعت كردم . گفت : حالا چه اراده دارى ؟ گفتم : ميل دارم كه به بغداد بروم . گفت : قافله بعد از سه روز حركت مى كند. بعد ديدم به خادم خود مى گويد: فلان اسب را آماده سفر كن . خيال كردم كه او قصد مسافرتى دارد، ولى چون وقت خروج قافله شد پيش من آمد و به من گفت : فلانى ، زود باش كه به قافله برسى و عقب نمانى . و من در حالى كه در فكر خرجى راه بودم از جاى خود حركت كردم . ناگهان ديدم آن مرد با همسر خود ايستاده و يك بقچه اى از عاليترين لباس ها به من داد. و شمشيرى و كمربندى بر كمر من بستند. و دو صندوق بر پشت استرى بار كردند و نسخه اشيايى كه در صندوق ها بود به من دادند كه در توى آن پنج هزار درهم بود، با اشياء ديگر. و آن اسبى را كه با تمام لوازم سفر آماده كرده بودند حاضر نمود. و به من گفت : بسم الله ، سوار شو، و اين غلام سياه نيز خدمت شما مى كند. و شروع كردند از من عذرخواهى كردن . حالا من از آن مرد مى پرسم . و از كثرت اشتغال فرصت پيدا نكرده ام كسى را به دمشق بفرستم تا از او خبرى بياورد و من به او خدمتى بنمايم و اظهار اخلاصى به او كرده باشم . ادامه👇👇👇
آن مرد چون اين قصه را بشنيد گفت : خدا همان مرد را بدون زحمت به تو رسانيد. من همان مرد هستم و به سبب گرفتارى هايى كه به من وارد گرديد وضع مرا تغيير داده ، از اين جهت مرا نشناختى . و جزئيات قضيه را كه من فراموش كرده بودم نقل كرد. عباس چون يقين كرد كه همان مرد است و كاملا او را شناخت ، بى اختيار از جاى برخاست و زنجير از دست و گردن او برداشت و سر و صورت او را چند بوسه كه حاكى از مهربانى فوق العاده بود بزد. و گفت : اى برادر عزيز، سبب گرفتارى تو چيست ؟ گفت : شورشى در دمشق مثل سابق رخ داد، و به من منسوب شد و من جزء مجرمين و محركين آن شورش قلمداد شدم و مرا بعد از كتك كارى مفصل به اين حالت كه ديدى به بغداد فرستادند و قطعا ماءمون مرا خواهد كشت . و بعضى از غلامان من با من آمدند، و در فلان محله رحل اقامت انداخته اند تا خبر مرا به دمشق برسانند. اگر شما مرحمت بفرماييد و آن غلام را حاضر بنمايى كه من وصيت خود را به آن غلام بنمايم ، تو به من پاداش كرده اى و عوض داده اى . عباس بعد از اين كه زنجيرهاى او را باز كرد، غلام او را حاضر نمود وقتى چشم آن مرد به غلام خود افتاد در حالى كه گريه گلوگير او شده بودند وصيت مى نمود. عباس ده اسب و ده صندوق و ده هزار درهم و پنج هزار دينار با ساير لوازمات سفر آماده كرد و به معاون خود گفت : اين مرد را تا حدود انبار مشايعت بنما و برگرد. آن مرد گفت : ابدا نخواهم رفت ، زيرا تقصير من پيش ماءمون خيلى مهم است و اگر تو عذر بياورى كه او فرار كرده البته در خطر واقع خواهى شد، و بالاخره مرا هم دوباره پيدا خواهند كرد و به بدترين صورتى به قتل خواهند رسانيد. و من از بغداد بيرون نمى روم تا خبر تو را بدانم . و اگر به احضار من محتاج شدى حاضر شوم . عباس رو به طرف معاون خود كرد و گفت : حالا كه قضيه به اين جا رسيد، او را به محلى كه خودش مى خواهد ببر. من فردا به نزد ماءمون مى روم ؛ اگر به سلامت ماندم به او خبر مى دهم ، و اگر كشته شدم او را با جان خود حمايت كرده ام ؛ چنان كه او مرا با جان خود حمايت نمود. ولى تو را به خدا قسم مى دهم ، كه او را صحيحا سالما به وطن خود برسانى . معاون به فرموده عمل نمود و او را به آن محلى كه خودش مى گفت انتقال داد. و چون صبح شد، هنوز عباس از نماز صبح فارغ نشده بود كه ماءمور ماءمون وارد شد و گفت : ماءمون مى گويد كه آن مرد را حاضر كنيد. عباس مى گويد: در حالى كه كفن خود را زير لباس هاى خود پوشيدم و حنوط را بر خود پاشيدم ، به نزد ماءمون رفتم . تا مرا ديد، گفت : پس آن مرد را چرا نياوردى ؟ به خدا قسم اگر بگويى فرار كرده ، گردنت را مى زنم . گفتم : يا اميرالمؤ منين ، فرار نكرده . اجازه دهيد من سرگذشت خود را با اين مرد به عرض برسانم . گفت : بگو. عباس مى گويد: من قصه خود را تا به آخر رسانيدم ، و به او فهماندم كه مى خواهم مكافات خوبى هاى او را بنمايم و گفتم : اكنون كفن پوشيده ام و حنوط كرده ام ؛ اگر مرا عفو بنماييد، من مكافات او را كرده ام و اگر مرا بكشى با جان خود او را نگاه داشته ام . ماءمون چون اين قصه را بشنيد، گفت : اى واى بر تو! او به تو احسان كرده در حالى كه تو را نشناخته ، و تو به او احسان كرده اى بعد از شناختن . چرا به من خبر ندادى تا عوض تو به او احسان كنم ؟ گفتم : ايهاالاءمير، او الان در بغداد است ، و قسم ياد كرده است كه به جايى نرود تا سلامتى مرا بفهمد و اگر محتاج باشم به حضور او، حاضر شود. ماءمون گفت : سبحان الله ! اين منت او از اولى بزرگتر است . برو زود او را حاضر كن . و قلب او را شاد نما و ترس او را زايل كن تا احسان ما در حق او جارى شود. عباس مى گويد: من به خدمت آن مرد رفتم ، و او را بشارت دادم و خاطر جمع نمودم و گفتار ماءمون را به خدمت او رسانيدم و او را برداشتم و با هم به نزد ماءمون آمديم . چون به خدمت رسيديم ، او را به نزديك خود جاى داد و با صحبت هاى جذاب سرگرم نمود، تا اين كه طعام حاضر شد. و با او طعام خورده ، و ولايت دمشق را به او عرضه داشت . او قبول نكرد. پس ماءمون ده هزار دينار، و ده برده ، و ده اسب ، و ده فيل به او عطا نمود و از اخراج نيز او را عفو كرد و به او سپرد كه ما را با نامه خود مسرور بنما. و هر وقت نامه او مى رسد به من مى گفت كه : اين نامه رفيق تو است . 📚مجالس الواعظين ، ج 3، ص 442. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌💚 @Mojezeh_Elaahi