🌹#داستان_آموزنده
سرخپوستِ پیری برای کودکش از
حقایق زندگی چنین میگفت :
در وجود هر انسان، همیشه مبارزهای
وجود دارد مانند مبارزه دو گرگ!
که یکی از گرگها سمبل بدیهاست:
مثل، حسد ، غرور ، شهوت ، تکبر ،
خود خواهی و ...
و دیگری سمبل مهربانی، عشق ، امید،
و حقیقت است.
کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟
پدر لبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا میدهی…
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆نسبت مردانگی به حضرت زینب سلام الله علیها
روايت شيخ بزرگوار صدوق را در كتاب ((اكمال الدين )) و شيخ طوسى را در كتاب ((غيبت )) مورد مطالعه قرار دهيد! اين دو تن به صورت مسند از احمد بن ابراهيم روايت مى كنند كه گفت :
((در سال 282 بر حكيمه دختر حضرت جواد الائمه امام محمد تقى (علیه السلام ) وارد شدم و از پس پرده با او صحبت كرده از دين و آيين او پرسيدم و او نام امام خود را برده گفت :
فلانى پسر حسن . به او عرض كردم : فدايت شوم ، آيا آن حضرت را به چشم خود ديده ايد يا اينكه از روى اخبار و آثار مى گوييد؟ گفت :
از روى روايتى كه از حضرت عسكرى (علیه السلام ) به مادرش نوشته شده است . گفتم : آن مولود كجاست ؟
گفت : پنهان است . گفتم : پس شيعه چه كنند و نزد چه كسى مشكلات خويش را بازگو نمايند؟ گفت : به جده ، مادر حضرت عسكرى . گفتم : آيا به كسى اقتدا كنم كه زنى وصايت او را بر عهده دارد؟
گفت : به حسين بن على (علیه اللام ) اقتدا كن كه در ظاهر به خواهرش زينب (سلام الله علیها ) وصيت كرد و هر گونه دانشى كه از حضرت سجاد (ع ) بروز مى كرد، به حضرت زينب (س ) نسبت داده مى شد تا بدين گونه جان حضرت سجاد (ع ) محفوظ بماند...
📚تنقيح المقال ، ج 3 ص 79.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆سخنى كه به ابوطلب نيرو داد
رسول اكرم بدون آنكه اهميتى به پيشامدها بدهد با سرسختى عجيبى در مقابل قريش مقاومت مى كرد و راه خويش را به سوى هدفهايى كه داشت طى مى كرد. از تحقير و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهى و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمى كرد. اكابر قريش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در ميان گذاشتند و از او خواهش كردند يا شخصا جلو برادرزاده اش را بگيرد يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از جلو او بيرون آيند.
ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد تا كار تدريجا بالا گرفت و براى قرشيان ديگر قابل تحمل نبود، در هر خانه اى سخن از محمد صلى اللّه عليه وآله و هر دو نفر كه به هم مى رسيدند با نگرانى و ناراحتى ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه و كنار يكى يكى و يا گروه گروه به پيروان او ملحق مى شوند ذكر مى كردند. جاى معطلى نبود، همه متفق القول شدند كه هرطور هست بايد اين غائله كوتاه شود. تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند و اين مرتبه جدى تر و مصمم تر با او سخن بگويند.
رؤ سا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ما از تو خواهش كرديم كه جلو برادرزاده ات را بگيرى و نگرفتى ، ما به خاطر پيرمردى و احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ، ولى ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهاى ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهى بدهد. اين دفعه براى اتمام حجت آمده ايم ، اگر جلو برادرزاده ات را نگيرى ما ديگر بيش از اين رعايت احترام و پيرمردى تو را نمى كنيم و با تو و او هر دو وارد جنگ مى شويم تا يك طرف از پا درآيد.
اين التيماتوم صريح ، ابوطالب را بسى ناراحت كرد. هيچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتى از قريش نشنيده بود. معلوم بود كه ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه با قريش را ندارد. و اگر بنا شود كار به جاى خطرناك بكشد، خودش و برادرزاده اش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد.
اين بود كه كسى نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت :((حالا كه كار به اينجا كشيده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستيم )).
رسول اكرم احساس كرد التيماتوم قريش در ابوطالب تاءثير كرده ، در جواب ابوطالب جمله اى گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابوطالب برد، فرمود:((عموجان ! همينقدر بگويم كه اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعاليت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت تا خداوند دين خود را آشكار كند يا آنكه خودم جان بر سر اين كار بگذارم )).
اين جمله را گفت و اشكهايش ريخت و از پيش ابوطالب حركت كرد. چند قدمى بيشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت .
ابوطالب گفت: حالا كه اين طور است ، پس هرطور كه خودت مى دانى عمل كن ، به خدا قسم تا آخرين نفس از تو دفاع خواهم كرد
📚سيره ابن هشام ، ج 1، ص 265
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆جوياى يقين
در همه كشور عظيم سلجوقى ، نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور، مثل دو ستاره روشن مى درخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش ، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى آوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس نظاميه نيشابور، در حدود سالهاى 450 478 به عهده ((ابوالمعالى امام الحرمين جوينى )) بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزه تدريس وى حاضر مى شدند و مى نوشتند و حفظ مى كردند. در ميان همه شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و با استعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند. محمد غزالى طوسى ، كياهراسى ، احمد بن محمد خوافى .
سخن امام الحرمين در باره اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى گشت كه :((غزالى دريايى است مواج ، كيا، شيرى است درنده ، خوافى ، آتشى است سوزان )) از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده تر مى نمود. از اين رو چشم و چراغ حوزه علميه نيشابور آن روز، ((محمد غزالى )) بود.
امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عدل و همپايه اى نمى شناخت ، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى ، خواجه نظام اللمك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحشات و مناظرات بر همه اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميه بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى كشيد كه بتواند از عهده تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر ازاين نابغه جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى شد. در سال 484 هجرى قمرى ، غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه ((نظاميه )) تكيه زد.
عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد. بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى رفت . در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مى كرد. خليفه وقت ، المقتدر باللّه و بعد از او المستظهر باللّه ، براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى ، نسبت به او ارادت مى ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى داشتند، غزالى به نقطه اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد، ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطه مقام او را مى خوردند از درون روح وى شعله اى كه كم و بيش در همه دوران عمر وى سوسو مى زد، زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت .
غزالى در همه دوران تحصيل خويش ، احساسى مرموز را در خود مى يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى خواست ، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس نمى داد. همينكه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقتجويى وى آغاز گشت .
اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران اقناع و ملزم مى كند، روح كنجاو و تشنه خود او را اقناع نمى كند. دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست . سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستى و از نام نان ، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى شود. از بحث و گفتگو در باره حقيقت و سعادت نيز آرامش و يقين و اطمينان پيدا نمى شود. بايد براى حقيقت ، خالص شد و اين با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نيست .
#داستان_آموزنده
🔆ابواسحق صابى
ابواسحق صابى )) از فضلا و نويسندگان معروف قرن چهارم هجرى است . مدتى دربار خليفه عباسى و مدتى در دربار عزالدوله بختيار (از آل بويه ) مستوفى بود. ابواسحق داراى كيش صابى بود كه به اصل حيد)) ايمان دارند، ولى به اصل ((نبوت )) معتقد نيستند. عزالدوله بختيار سعى فراوان كرد بلكه بتواند ابواسحق را راضى كند كه اسلام اختيار كند، اما ميسر نشد. ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه مى گرفت و از قرآن كريم زياد حفظ داشت . در نامه ها و نوشته هاى خويش از قرآن زياد اقتباس مى كرد.
ابواسحق ، مردى فاضل و نويسنده و اديب و شاعر بود و با سيد شريف رضى كه نابغه فضل و ادب بود دوست و رفيق بودند. ابواسحق در حدود سال 384 هجرى از دنيا رفت و سيد رضى قصيده اى عالى در مرثيه وى سرود كه مضمون سه شعر آن اين است :
((آيا ديدى چه شخصيتى را روى چوبهاى تابوت حركت دادند؟ و آيا ديدى چگونه شمع محفل خاموش شد؟)).
((كوهى فرو ريخت كه اگر اين كوه به دريا ريخته بود دريا را به هيجان مى آورد و سطح آن را كف آلود مى ساخت )).
((ن قبل از آنكه خاك ، تو را در برگيرد باور نمى كردم كه خاك مى تواند روى كوههاى عظيم را بپوشاند))
بعدها بعضى از كوته نظران سيد را مورد ملامت و شماتت قرار دادند كه كسى مثل تو كه ذريه پيغمبر است شايسته نبود كه مردى صابى مذهب را كه منكر شرايع و اديان بود، مرثيه بگويد و از مردن او اظهار تاءسف كند.
سيد گفت :((من به خاطر علم و فضلش او را مرثيه گفتم ، در حقيقت علم و فضيلت را مرثيه گفته ام
📚فيات الاعيان ، ابن خلكان ، ج 1، ص 36، الكنى والالقاب ، محدث قمى ، ج 2، ص 365 ذيل عنوان ((الصابى )).
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆 نجات از مرگ به پاداش پناه دادن به فرارى
منقول از كتاب ((مستطرف )) ابشيهى است كه : مردى عباس نام از ملازمان و افسران ماءمون نقل كرد كه : روزى وارد بغداد شدم و به خدمت ماءمون رسيدم . ديدم در مقابل او مردى نشسته (است ) و با زنجير او را محكم بسته اند. ماءمون به من متوجه شد، و گفت :
اين مرد را ببر (و) با كمال مواظبت تا فردا محافظت كن و اول صبح او را به نزد من حاضر كن .
عباس گويد: من به ملازمان خود گفتم او را به منزل شخص من بردند و خودم او را محافظت مى كردم . حس كنجكاوى مرا تحريك كرد كه از او سؤ الاتى بنمايم .
گفتم : تو اهل كجا هستى ؟
گفت : از دمشق شام .
گفتم : در كدام محله اى سكونت داشتى ؟
گفت : فلان محله .
عباس گفت : فلان شخصى را مى شناسى ؟ (و اسم او را ذكر كرد).
آن مرد گفت : شما از كجا او را مى شناسى ؟
عباس گفت : او را با من قضيه اى است .
آن مرد گفت : تا آن قضيه را نگويى جواب نخواهم داد.
عباس گفت : قضيه من اين است كه من وقتى فرمانده دمشق بودم تا اين كه اهالى آن شورش كردند و بر دولت ياغى شدند و تمام فرماندهان فرار كردند. من در كوچه هاى دمشق با كمال ترس و خوف پناهگاهى براى خود جستجو مى كردم . به ناگاه ديدم شورشيان مرا تعقيب كردند. چون ديدم با خطرى بزرگ روبه رو شدم ناچار پا به فرار نهادم . آن ها مرا گم كردند. رسيدم به در خانه همين مرد كه حال او را از تو سؤ ال كردم . ديدم بر درخانه نشسته است . گفتم : مرا پناه دهد كه شورشيان مرا تعقيب كردند. گفت : بسم الله ، وارد خانه شود.
او مرا داخل صندوقخانه خود كرد كه زن او نيز در آن جا بود. در آن حال جمعى از شورشيان داخل خانه شدند. گفتند: آن مرد فرارى اينجاست ؟
آن مرد گفت : اينجا نيست ؟ و اگر باور نداريد خانه را تفتيش كنيد. و چون خانه را تفتيش كردند و پيدا نكردند، آمدند طرف صندوقخانه .
گفتند: بايد در اين جا باشد.
زن او با صداى بلند فرياد زد كه : وارد اينجا نشويد كه من سر برهنه هستم . جماعت شورشيان نااميد شدند و برگشتند.
من مدت چهار ماه با كمال احترام در آن جا ماندم . ابدا از اسم من و فاميل من سؤ ال نكردند، تا اين كه شهر آرامش پيدا كرد. اين وقت من رخصت گرفتم كه بروم از خانه و خدم خود خبرى بگيرم .
آن مرد گفت : اجازه نمى دهم تا قسم ياد كنى دوباره به اين جا برگردى . و من قسم ياد كردم و بيرون رفتم . و چون از غلامان خود خبرى نيافتم ، به خانه آن مرد مراجعت كردم .
گفت : حالا چه اراده دارى ؟
گفتم : ميل دارم كه به بغداد بروم .
گفت : قافله بعد از سه روز حركت مى كند.
بعد ديدم به خادم خود مى گويد: فلان اسب را آماده سفر كن . خيال كردم كه او قصد مسافرتى دارد، ولى چون وقت خروج قافله شد پيش من آمد و به من گفت : فلانى ، زود باش كه به قافله برسى و عقب نمانى .
و من در حالى كه در فكر خرجى راه بودم از جاى خود حركت كردم . ناگهان ديدم آن مرد با همسر خود ايستاده و يك بقچه اى از عاليترين لباس ها به من داد. و شمشيرى و كمربندى بر كمر من بستند. و دو صندوق بر پشت استرى بار كردند و نسخه اشيايى كه در صندوق ها بود به من دادند كه در توى آن پنج هزار درهم بود، با اشياء ديگر. و آن اسبى را كه با تمام لوازم سفر آماده كرده بودند حاضر نمود. و به من گفت : بسم الله ، سوار شو، و اين غلام سياه نيز خدمت شما مى كند. و شروع كردند از من عذرخواهى كردن .
حالا من از آن مرد مى پرسم . و از كثرت اشتغال فرصت پيدا نكرده ام كسى را به دمشق بفرستم تا از او خبرى بياورد و من به او خدمتى بنمايم و اظهار اخلاصى به او كرده باشم .
ادامه👇👇👇
#داستان_آموزنده
🔆 مسلمان بيگانه از مسجد
شخصى در ظاهر مسلمان بود، ولى به اصطلاح ، مسلمان شناسنامه اى ، او در امور و احكام اسلام كاملا بى تفاوت بود، مثلا اصلا با مسجد ميانه نداشت ، مسجد رفتن براى او بسيار سخت بود و اگر احيانا از كنار آن رد مى شد، با كمال بى اعتنايى عبور كرد.روزى با يكى از پسرانش كه كودك بود، بر سر موضوعى نزاع كرد و بلند شد تا پسرش را كتك بزند، پسر از دست او فرار كرد، و او پسرش را دنبال نمود، تا اينكه پسر به طرف مسجد آمد و مى دانست پدرش با مسجد ميانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزديك در مسجد آن آمد، ولى داخل نشد و در همان جا فرياد زد بيا بيرون ، بيا بيرون ، من در تمام عمر به مسجد نيامده ام ، نگذار اكنون وارد مسجد شوم بيا بيرون !
آرى افرادى هستند كه رابطه آنها با مسجد اين گونه است ، و بعضى تنها هنگام مجلس ترحيم بستگانشان به مسجد مى روند. گوئى مسجد را براى مردگان ساخته اند.
📚داستانها و حكايتهاى مسجد، غلامرضا نيشابورى
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆امتحان هوش
تا آخر هيچيك از شاگردان نتوانست به سؤ الى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. ههركس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد. سؤ الى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:
در ميان دستگيره هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است ؟.
يكى از اصحاب : نماز. رسول اكرم : نه . ديگرى : زكات . رسول اكرم : نه .
سومى : روزه . رسول اكرم : نه .
چهارمى : حج و عمره . رسول اكرم : نه .
پنجمى : جهاد. رسول اكرم : نه .
عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:
تمامى اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ، ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست . محكمترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست .
📚كافى ، ج 2 (باب الحب فى اللّه والبغض فى اللّه ) ص 25. وسائل ، ج 2 (چاپ اميربهادر) ص 497.
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود
اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى كرد، خشكسالى و گرانى ، اهل مدينه را به ستوه آورده بود، فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مى خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى خواستند از ميوه هاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن ، كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملاً فراهم شد.
ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان ، هيچكدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حمله احتمالى روميان بشود.
راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى باريد. مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام ((كعب بن مالك )) برگشت و راه مدينه را پيش گرفت . اصحاب به رسول خدا گفتند: يا رسول اللّه ! كعب بن مالك برگشت .
فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده .))
طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! مرارة بن ربيع نيز برگشت .
رسول اكرم فرمود:((ولش كنيد اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمى گرداند و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است )).
مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! هلال بن اميه هم برگشت . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.
در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مى آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هر چه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده ، گفتند: يا رسول اللّه ابوذر هم برگشت .
باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى سازد و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شرّ او آسوده كرده است )).
ابوذر هر چه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر مى تابيد. از تشنگى له له مى زد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى شناخت . همان طور كه مى رفت ، در گوشه اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى نمود كه در آن سمت بارانى آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد؛ زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد، با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زيرپا مى گذاشت . تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد؛ قلبش از خوشحالى طپيد و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مى آمد. به رسول اكرم عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه مردى از دو به طرف ما مى آيد.
رسول اكرم :((چه خوب است ابوذر باشد!)).
سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: به خدا خودش است ، ابوذر است .
رسول اكرم :((خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مى كند، تنها مى ميرد و تنها محشور مى شود)).
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت . ابوذر از خستگى و تشنگى بى حال به زمين افتاد.
رسول اكرم :((آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است )).
ابوذر:((آب همراه من هست )).
((آب همراه داشتى و نياشاميدى ؟!))
((آرى پدر و مادرم به قربانت ! به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است . اندكى چشيدم ، با خود گفتم از آن نمى آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد)).
📚ابوذر غفارى ، تاءليف عبدالحميد جودة السحار، ترجمه (با اضافات ) على شريعتى .
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستان_آموزنده
🔆مرد روغن زیتون فروش
ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت .
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
((چه خصلت بدى ؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد)
📚روضه كافى ، ص 77.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚 @Mojezeh_Elaahi