به نام حضرت صاحب سخن
شاعرنویس!
سلام. گاهی فکر میکنم که چرا بهجبر علایق و سلایق، فقط باید کلمات را با وزن و قافیه کنار هم بچینم و بهنام شعر بهخورد خودم و دیگران بدهم؟ چرا نباید گاهی قلم به دست بگیرم و بنویسم، آنهم درحالی که دارم اصلا به هیچ موضوعی فکر نمیکنم. تمرینی که چندسالیست برای همهی دانشآموزانم و یا دوستان دیگرم که مشکل نوشتن دارند تجویز میکنم. خدایی خودم هم همیشه این کار را انجام دادهامها، اما نمیدانم چرا همیشه در آخر به شعر ختم شده! البته میدانم چرا، ولی به رسم "تجاهلالعارف" خودم را به آنراه میزنم تا نوشتهام را هم از رنگوبوی صناعات ادبی بینصیب نگذاشته باشم.
انشاءالله اگر ریا نباشد این حس معمولا زمانی سراغم میآید که مطالعه میکنم؛ مخصوصا کتابهای مورد علاقهام را. همانهایی که زمانی فقط کتاب شعر و دیوان شعر و مجموعه شعر و دربارهی شعر و شعر بود و بس. اما حالا این روزها در صدر جدول دلم جای خودش را به رمانهای تاریخی مذهبی داده است. حسی که تقریبا دقیق مطمئنم بعد از خواندن کتاب پس از بیستسال این اتفاق برایم افتاد. از آن به بعد بود که دیگر نتوانستم از این مدل کتابها دل بکنم.
حالا از شما چه پنهان گاهی حس میکنم الان دقیقا در دورهی "پس از بیست سال" زندگیام قرار گرفتهام. نمونهاش این که کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم و برای اولینبار در یکی از اتاقهای خانهی آن فامیل بالاشهریمان میز مطالعه و چراغ مطالعه و کتابخانه دیدم. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید حسودی کرده باشم، فقط یادم میآید که آرزویش کردم.
حالا امشب درست پس از بیست سال برای اولین بار است که پشت میز خودم، در اتاق خودم، و زیر نور چراغ مطالعهام نشستهام و دارم مینویسم! هرچند که نه میز مال من است و نه اتاق و نه چراغ، فقط به قول پشت نیسانهای آبی توی خیابان؛
_این امانت[ها] بهر روزی دست ماست.
آخرین کتابی که تمامش کردم دشنام! بود. راستش را بخواهید اسمش بود که جذبم کرد. طوری که وقتی شبهای قدر در کتابفروشی مسجد جمکران نگاهم به نگاهش گره خورد نتوانستم ازش بگذرم و به هر ترتیبی بود به دستش آوردم و در کمتر از ۲۴ ساعت لاجرعه خواندمش، بحمدالله والمنه. حالا بماند که همین بزرگوار(کتاب دشنام) هم عاریهای بود و فقط لذت خواندش مال خود خودم شد. کتاب داستانی از دو دوست را روایت میکند که در دوران تشکیل ۷۵۰۰۰ منبر برای لعن مولانا امیرالمومنین (العیاذبالله) به دستور معاویهبنابوسفیان (لعنتاللهعلیهما) راهی سفری میشوند و...، از اتاق فرمان اشاره شد که به قول امروزیها اِسپُویل (لطفا با لهجهی غلیط انگلیسی بخوانید) نکنیم، چشم!
حالا باور کنید یا نه، این متن را کاملا بداهه نوشتهام. البته همین هم احتمالا اثر شروع کتاب دیگریست که امشب دست گرفتم؛ "گُدار - خاطرات یک دهه شصتی" از حامد خان عسکری. حالا بین خودمان بماند که همین گُدار هم استیجاری است (لبخند لطفا). با این که توفیق دهه شصتی بودن را هیچوقت نداشتهام، اما در اکثر خاطراتی که حامد(خان) میگوید با او شریک هستم. از حمام کردن در حیاط خانه با تشت آبی که مادرم از قبل گرم کرده بود گرفته، تا برسد به فوتبال بازی با کلهی به اجبار معاون مدرسه کچل شده در پارک محل. آن هم دقیقا تا آخرین لحظات قبل از حضور در نوبت بعدازظهر مدرسه. حتی در آرزوهای دیر برآورده شدهای مثل همین میز و چراغ و اتاق که پس از بیست سال... .
#مجتبی_خرسندی
#شبنوشت ۱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Mojtaba_Khorsandi
مجتبی خرسندی
به نام حضرت صاحب سخن شاعرنویس! سلام. گاهی فکر میکنم که چرا بهجبر علایق و سلایق، فقط باید کلمات ر
به نام حضرت صاحبسخن
شاید!
سلام و ادب. از آن وقتی که متن قبلی _یعنی همان شاعرنویس!_ را به توفیق خدا بر این صفحه سیاهه کردم، ذهنم حسابی درگیر شده بود. شاید بهدلیل کار تازهای که شروع کردهام و یا شاید بهخاطر پیامهایی که دریافت میکردم. شاید هم آنقدر غرق در نوشتن شده بودم که اگر دوستان خوبم پس از خواندن آن متن، بابت معرفی ۳ کتاب خوب تشکر نمیکردند، اصلا حواسم نبود در نوشتهای بهظاهر کوتاه تا چهحدّ میتوان تاثیرگذار بود. حتی شاید فراموش میکردم که گاهی جوّگیرشدن _ اگر بهاندازهی تمام برداشت برخی مخاطبانت از نوشتهات باشد_ چقدر میتواند حال آدمرا خوب کند. تا باشد از این جوّگیرشدنها!
البته شاید خودم هم بهاین نتیجه نمیرسیدم که گاهی نوشتن یک متن ساده و کوتاه، چقدر خوب میتواند حالوروز آدمها را در ازای مشاهده یک حس تعجب در چهرهی دیگران _که در حکم همان شوکولات برای بچههای کوچک عمل میکند_ لو بدهد. پس پُربیراه هم نیست اگر اولین تجویز برخی روانشناسان بزرگوار برای هر مراجعهکننده این است که قلموکاغذی در اختیارش میگذارند تا یا چند خطّی بنویسد، یا طرحی نو دراندازند و حال خود را به صفحه شرحوتصویر کند. من هم که ناگفته پیداست عاشق نوشتن و سرودن و طرحی نو درانداختنم. صد البته که با لطف خدا تا جایی که یادم میآید مشکل مرتبط با روانشناسی نداشتهام و تا بهحال سعادت مراجعه به این حضرات زحمتکش نصیبم نشده بحمدالله.
در ادامه درخواستهایی هم بود که بیشتر از پیش از این حالها داشته باشم و از آن کتابها معرفی کنم، ای به روی چشم! (با صدای بلند بخوانید لطفا).
این را دیگر با یقین _و بدون شاید!_ میگویم که این لیست باهمین ترتیب که مشاهده میکنید، دهتن از برترین رمانهای تاریخی_مذهبی هستند که در این سالها خواندهام. دوستشان داشتهام و دارم؛
🔹پس از بیست سال - سلمان کدیور
🔸دعبل و زلفا - مظفر سالاری
🔹پدر، عشق و پسر - سید مهدی شجاعی
🔸الجمل - آزاده جهان احمدی
🔹وقتی دلی - محمدحسن شهسواری
🔸ناقوسها - ابراهیم حسنبیگی
🔹دشنام - سید محسن امامیان
🔸نخل و نارنج - وحید یامینپور
🔹رویای نیمهشب - مظفر سالاری
🔸مرثیه ابوعطا - سعید محمدی
هرکدام از این بزرگواران _کتابها را عرض میکنم_ ما را به گوشهای از تاریخ دین اسلام و مذهب تشیّع میبرند و علاوه بر افزایش سطح آگاهیها به ما کمک میکنند تا در صورت اعتقاد به این مذهب حقّه کمی بیشتر به همکیشهایمان افتخار کنیم. در طول خواندن این حضرات، اشکها و لبخندهایی که به چهرهی شما هدیه میکنند گواهیست بر این که چه رنجدورانها برده شده تا این مذهب مقدس و برحق به دست منوشما برسد؛
باشد که ناسپاس نباشیم دوستان. حقنگهدارتان.
#مجتبی_خرسندی
#شبنوشت ۲
#اللهم_عجّل_لولیک_الفرج
@Mojtaba_Khorsandi