مجنونِاو❤️🩹🫵🏻
#قسمت_13
چند سال بعد ......
هرچقدر که سنش بالاتر میرفت بیشتر استرس شهید شدنش رو داشتم
اونقدری که موقع رفتن به هر مأموریت فکر میکردمآخرین باریه که میتونم ببینمش یا صداشو بشنوم ....
امروز تولدش بود و بچه ها همه جمع شده بودن خونه ما تا سوپرازش کنیم
تعریف از خود نباشه مامان پایه ایم من آخه 😎😂
هیچی دیگه همه منتظر بودیم از ماموریت بیاد
صبح بهم زنگ زده بود و گفته بود تو راهه و تا شب میرسه منم سریع بچه هارو خبر دار کردم تا بیان و تولدش رو جشن بگیریم
ساعت ۹ شد و خبری ازش نشد استرس بدی گرفته بودم انگار توی دلم رخت میشستن
رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم که دیدم ماشینی دم در خونمون ایستاد
حدس زدم خودش باشه و خوشحااال رفتم پایین ولی به بچه ها گفتم خونه بمونن اومدیم بالا سوپرایزش کنن
رفتم بیرون و در رو باز کردم که دیدم همکارش سعیده
با تعجب سلام کردم و پرسیدم ارسلان کجاست که دیدم سرش رو انداخته پایین و داره اشک میریزه
یا زهرایی گفتم و دستمو از در گرفتم که نیوفتم
داد زدم ارسلان من کووووو
که دادم باعث شد بچه ها همه بیان پایین
------------------
همه متوجه شده بودن که ارسلان شهید شده و منتظر پیکرش بودن ولی من نمیتونستم باور کنم ارسلان از پیشم رفته باشه
بغض توی گلوم بود و اصلا نمیتونستم گریمو کنترل کنم از دیشب که این خبر رو دادن فقط دارم اشک میریزم و خاطرات رو مرور میکنم
از روز اول که بهم پیشنهاد ازدواج داد تا لحظه آخری که برای این ماموریت بهم چشمک زد
هرکار میکردم که خودم رو قانع کنم از پیشم رفته نمیتونستم
مثل جوونای بیست ساله شده بودم
گاهی به خودم میگفتم از سنت خجالت بکش ولی عشق که سن نمیشناسه
بالاخره با دیدن تابوتش به خودم اومدم و دوییدم سمتش و کلیی خواهش کردم تا گذاشتن ببینمش
چقدر مظلوم خوابیده بود
به آرزوت رسیدی عزیزم
شهادتت مبارک فداتشم
دیدی بالاخره تنهام گذاشتی !؟
دیدی بالاخره رفتی جایی که خیلی وقته ارزوش رو داشتی !؟
کاش منو هم با خودت میبردی
کاش این بار که داشتی می رفتی ماموریت بیشتر نگات میکردم :)!💔
____
امروز سالگرد عزیز ترین کسمه
کسی که با وجودش همه غمهام از یادم میرفت
حاضر شدم و رفتم سر مزارش
به نوشته های روی قبر نگاه کردم
شهید ارسلان راحمی
نشستم کنارش و یاد چندین سال پیش افتادم
وقتی که شهید عطایی اومد به خوابم و گف که شهید میشه ولی نه الان توی بزرگسالی
راست گفته بود
من عزیزم رو از دست دادم ولی نه تو جوونی
اون روز که پیکرش رو آوردن اونقدر هول شدم که یادم رفت تولدت رو بهت تبریک بگم
تولد ۶۸ سالگیت مبارک عزیز دلم
چقدر قشنگ همه چی باهم جور شد
روز تولدت روز شهادتت شد
خوشا به سعادتت
اون بالا ها سفارش مارو هم بکن :)؛❤️
پایان؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حَوّل قلـُوبَنا بِه بُکاءُ عَلی الحُسَین❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صورتم رو به کربلا میکنم .♥️
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سیره امیرالمومنین در برخورد با گزارشگران فساد
روایت حجت الاسلام حامد کاشانی از فردی که برای شکایت از یکی از کارگزاران امام علی(ع) نزد ایشان رفت و امیرالمومنین حکم عزل کارگزار را به فرد شاکی داد تا او حکم را به آن کارگزار تحویل دهد
#حقیقت✨
مومـنبـودنجسـارتمیخواد🙂
✿ اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے
◐ اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے
✿ اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رورعایتڪنے
◐ اینکهتوفاطمیهمشکیبپوشی؛بقیهعروسیبگیرن
✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنومداحےگوشمیدی
بهخودتافتخارکن
بهشیعهبودنت
بهمنتظرفرجبودنت
بهگریهکنحسینبودنت🥲
((بزارھمهمسخرهکنن))
میارزهبهلبخندمھـدیِفاطمه🌿♥
@emamzaaaman
#ڪلامشهید🍃
هرخانمےڪِہچادُربِہسَرڪُنَد
ۅَعِفَّٺۅَرزَد
ۅهَرجَۅانےڪِہنَمازِاَۅݪۅَقٺ
رادَرحَدِتَۅانشرۅعڪُنَد
اَگَردَسٺَمبِرِسَدسِفارِشَشرابِہ
مُۅݪایَماِمامحُسِین
خۅاهَمڪَردۅَاۅرادُعامےڪُنَم.
شہیدحسینمحرابے🌸
#خاطره✨
|آخرینجشنِتولد|
داداش کوچک آرمان تعریف میکند: «خستگی برای داداش معنا نداشت. وقتی به حوزه رفت، فقط هفتهای ۲ روز میآمد خانه. با این که درسهای حوزه خیلی زیاد بود، اما شبها که همه خواب بودند بیدار میماند و آنها را انجام میداد. نمیخواست مامان و بابا ناراحت شوند.»
او یاد آخرین جشن تولد آرمان میافتد و میگوید: «آخرین جشن تولدش از او پرسیدیم چه آرزویی داری؟ چیزی نگفت. کمی بعد آرام به مادرم گفته بود «شهادت».
_بهروایتازبرادرشهید،محمدامین