eitaa logo
•منتظࢪاݩ‌مھدۍ؏ـج•‌
210 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
14.5هزار ویدیو
124 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۷ تمام آسمان و زمین با شنیدن این کالم خداوند، ضجه مى زنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت مى کنند. چون هنگامه شهادت عزیزانت فرا مى رسد، خداوند با دستهاى خود، ارواحشان را مى ستاند و جانهایشان را به بر مى گیرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از آب حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى . مالئک ، بدنها را به آب حیات ، غسل مى دهند و کفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند. آنگاه خداوند متعال ، قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به دفن بدنهاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى اهل حق است و وسیله اى براى رستگارى مومنان . و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آید و آن مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبیح مى کنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند. نام زائران امتت را که به خاطر خدا و به خاطر تو، به زیارت ، مشرف شده اند، مى نویسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که : این زائر قبر برترین شهید و فرزند بهترین انبیاست . و در قیامت این نور در سیماى آنان تابان است . و زیباترین راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران خیره این روشنى مى گردند.(( جبرئیل گفت : ))یا رسول اهلل ! در آن زمان تو در میان من و میکائیل ایستاده اى و على پیش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. و این حکم خداست و پاداش اوست براى کسى که خالصا لوجه اهلل قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند. از این پس ، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند که تالش مى کنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناکامشان مى گرداند.(( پیامبر فرمود: ))دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.(( این فقط سجاد نیست که از شنیدن این حدیث ، جان مى گیرد و روح تازه اى در کالبد مجروح و خسته اش دمیده مى شود. تداعى و نقل این حدیث ، حال تو را نیز دگرگون مى کند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى راه دشوار کربال تا کوفه را در زیر بار شکننده مصیبت و مسؤ لیت طى کند و خم به ابرو نیاورى . پرتو چهاردهم آیا این همان کوفه اى است که تو در آن ، تفسیر قرآنى مى گفتى ؟! آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، خاك پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۸ آیا این همان کوفه اى است که زنانش ، زینب را برترین بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صالبت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟ نه ، باور نمى توان کرد. اینهمه زیور و تزیین و آذین براى چیست ؟ این صداى ساز و دهل و دف از چه روست ؟ این مطربان و مغنیان در کوچه و خیابان چه مى کنند؟ این مردم به شادخوارى کدام فتح و پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟ در این چند صباح ، چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟ چه بالیى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، کوفه و مردمش را اینچین دگرگون کرده است ؟ چرا همه چشمها خیره به این کاروان غریب است ؟ به دختران و زنان بى سرپناه ؟ این چشمهاى دریده از این کاروان چه مى خواهند؟ فریاد مى زنى : ))اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟(( از خیل جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: ))شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟(( پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!(( عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه ، در پیروزى کدام جنگ و براى اسارت کدام دشمن ، پایکوبى مى کنند؟ نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به کاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى : ))ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم !(( زن ، گاهى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: ))و شما بانو؟!(( و مى شنود: ))من زینبم ! دختر پیامبر و على .(( و زن صیحه مى کشد: ))خاك بر چشم من !(( و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان گریه مى گوید: ))بانوى من ! اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید.(( تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى . زن ، التماس مى کند: این هدیه است . تو را به خدا بپذیرید. لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى . پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد و هر کس به قدر نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد. زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است ، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند. زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان مى سازد. حال و روز کاروان ، رقت همگان را بر مى انگیزد. آنچنانکه زنى پیش مى آید و به بچه هاى کوچکتر کاروان ، به تصدق ، نان و خرما مى بخشد. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۹ تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى ، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى : ))صدقه حرام است بر ما.(( پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند، بغض ، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید: ))عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند.(( همین معرفیهاى کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد: یعنى اینان خاندان پیامبرند؟! از روم و زنگ نیستند!؟ این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟ اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟ این زن ، دختر على است !؟ پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گریه مى نشیند و گریه ، رنگ مویه مى گیرد و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد. آنچنانکه سجاد، متعجب و حیرتزده مى پرسد: ))براى ما گریه و شیون مى کنید؟ پس چه کسى ما را کشته است ؟(( بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست . رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى : ))خاموش !اهل کوفه ! مردانتان ما را مى کشند و زنانتان بر ما گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء.(( این کالم تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند، گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود. دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى : ))ساکت !(( نفسها در سینه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون کالفى سردرگم ، در هم مى پیچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپیدن نمى دهد. سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد. نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سکوت محض . و تو آغاز مى کنى : بسم اهلل الرحمن الرحیم اى اهل کوفه ! اى اهل خدعه و خیانت و خفت ! گریه مى کنید ؟! اشکهایتان نخشکد و ناله هایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنى است که پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست .)22) پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه ها و خیانتهایتان کرده اید. چه دارید جز الف زدن ، جز فخر فروختن ، جز کینه ورزیدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى کنیزکان و جز سخن چینى دشمنان ؟! ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۰ به سبزه اى مى مانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقره اى که مقبره هاى عفن را آذین کرده است . واى بر شما که براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید و چه بد تدارکى دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید. گریه مى کنید؟! به خدا که شایسته گریستید. گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك . دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده کردید که هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت ؟! کشتن سید جوانان اهل بهشت ؛ کسى که تکیه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم زخمهایتان ، درمان دردهایتان ، آرامش دلهایتان و مرجع اختالفهایتان بود. چه بد توشه اى راهى قیامتتان کردیدو بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتید. کالمت ، کالم نیست زینب ! تیغى است که پرده هاى تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ نیرنگ برمال مى کند. شمشیرى است که نقابها را فرو مى ریزد و ماهیت خالیق را عیان مى سازد. صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود. کودکانى که به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى کنند. چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ریزند. عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند. پیرمردى که اشک ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چکد، دست به سوى آسمان بلند مى کند و مى گوید: ))پدر و مادرم فداى این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل کریم است و فضلشان ، فضل عظیم .(( یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید: ))به خدا قسم که این زن ، به زبان على سخن مى گوید.(( و پاسخ مى شنود: ))کدام زن ؟ واهلل که این خود على است . این صالبت ، این بالغت ، این لحن ، این خطاب ، این عرصه ، این عتاب ، ملک طلق على است .(( قیامتى به پاکرده اى زینب ! اینجا کوفه نیست . صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر)23 )است و کالم تو فاروقى)24 )است که اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز مى کند. شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند. آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد. اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صالى تو جالى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند. همچنان محکم و با صالبت ادامه مى دهى : مرگتان باد. و ننگ و نفرین و نفرت بر شما. در این معامله ، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۱ بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش زدید. مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟ چه پیمانى از او شکستید؟ چه پرده اى از او دریدید؟ چه هتک حیثیتى از او کردید؟ و چه خونى از او ریختید؟ کارى بس هولناك کردید، آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متالشى شود و کوهها از هم بپاشد. مصیبتى غریب به بار آوردید. مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتى به عظمت زمین و آسمان . شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت ، خون گریه کند. و بدانید که عذاب آخرت ، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد. پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند. چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاءخیر در انتقام نمى هراسد. ان ربک لباالمرصاد.)25) به یقین خدا در کمینگاه شماست ... کوفه یکپارچه ، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان ، همه هستى همه را بر باد داده است . آتشفشانى که از اعماق دلت ، شروع به فوران کرده ، مهار شدنى نیست . شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند. نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان ، هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد. اما... اما یک چیز هست که مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است ، و آن نگاههاى شکیب جوى امام زمان توست . و تو جان و دل به فرمان این اشارات مى سپارى ، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى . اما گریه و ضجه و غلغله ، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام مى رود. نگرانى و اضطراب در وجود ماءموران و دژخیمان ، بدل به استیصال مى شود و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى کشاند. راهى باید جست که آتش کالم تو، کوفه را مشتعل نکند و بنیان حکومت را به مخاطره نیفکند. تنها راه ، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت داراالماره است . سربازان و دژخیمان ، مردم را از کاروان جدا مى کنند و با هر چه در دست دارند، از نیزه و شمشیر تا شالق و تازیانه ، کاروان را به سمت داراالماره پیش مى رانند. ازدحام جمعیت ، عبور کاروان را مشکل مى کند، چند ماءمورى که پیش روى کاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازیانه ها را مى کشند و دور سر مى چرخانند تا سریعتر راه را باز کنند و کاروان ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۲ را به داراالماره برسانند. گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد. اما راه کاروان باز مى شود. شترها به اشاره ماءموران به حرکت درمى آیند و علمها و پرچمها و نیزه هاى حامل سرها دوباره افراشته مى شوند. و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر مى افتد که بر فراز نیزه ، طلوع ... نه ... غروب کرده است . خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکانهاى نیزه و نسیم ، به دست باد افتاده است . تو سرت سالمت باشد و سر معشوقت حسین ، شکافته و خون آغشته ؟! این در قاموس عشق نمى گنجد. این را دل دریایى تو بر نمى تابد. این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد. آرى ... اما... آرامتر زینب ! تو را به خدا آرامتر. اینسان که تو بى خویش ، سر بر کجاوه مى کوبى ، ستونهاى عرش به لرزه مى افتد. تو را به خدا کمى آرامتر. رسالت کاروانى به سنگینى پیام حسین بر دوش توست . نگاه کن ! خون را نگاه کن که چگونه از البه الى موهایت مى گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد! مرثیه اى که به همراه اشک ، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود، آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد. یاهالال لما استتم کماال ما توهمت یاشقیق فؤ ادى غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا)26) اى هالل ! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد. هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب ... چه مى کنى تور را این کاروان دلشکسته ، زینب !؟ دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند. همه اشکهایشان را که به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اکنون در بستر صورتها رها مى کنند و به خاك مى فرستند. و همه زخمهاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به آسمان مى پاشند. مردم ، وحشت مى کنند از این هول و وال و ولوله ناگهانى ، و ماءموران در مى مانند که چه باید بکنند با این چهره هاى پنهان و گریان ، با این کجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان . سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى کند: ))بس است عمه جان ! شما بحمداهلل عالمه غیر متعلمه اید و استاد کالس ندیده . خدا شما را به علم لدنى و تفهیم الهى پرورده است .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۳ و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت ، سر مى سپرى ، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى . اما نه ، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى . زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نیزه حسین ، اهانت مى کند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید. زن را مى شناسى ، ام هجام از بازماندگان خبیث خوارج است . دلت مى شکند، دلت به سختى از این اهانت مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : ))خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن !(( هنوز کالم تو به پایان نرسیده ، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد. زن ، حتى فرصت فریادى پیدا نمى کند. خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن ، حیرت بر جان همگان مسلط مى شود. پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم ، صاحب چنین قرب و قدرتى است ؟ بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟ این زن مى تواند به نفرینى ، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟ چه حکمتى در کار این خاندان هست ؟! کاروان ، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد و به سمت داراالماره پیش مى رود. خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچه هاى کوفه مى پیچد. ماءموران تا خود داراالماره جراءت نفس کشیدن پیدا نمى کنند. کاروان به آستانه داراالماره مى رسد. هر چه کاروان به داراالماره نزدیکتر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد و بر تعداد ماءموران و حاجبان افزوده مى شود. وقتى که داراالماره در منظر چشمهایت قرار مى گیرد، باز به یاد پدر مى افتى . مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است ؟ پدر از آن خانه محقر و کوچک ، بر تمام عالم اسالم حکم مى راند و اینان فقط براى حکومت بر کوفه چه داراالماره اى بنا کرده اند؟! از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان غاصب اولى است . اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک . سر حسین را پیش از کاروان به داراالماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبى که در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: ))چه زود پیر شدى حسین ! امروز تالفى روز بدر!(( و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۴ مى فهمى که این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جاللتان را هم به خیال خود فرو بریزند. در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده . در دلت به او مى گویى : ))تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟(( زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: ))نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام .(( و گریه امانش را مى برد. ابن زیاد مى گوید: ))خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى ؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم .(( زید در میان گریه پاسخ مى دهد: ))پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم : من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم . ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى ؟!(( و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش مى گیرد و در حالیکه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: ))از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که به این ننگ و ذلت تن مى دهد.(( یکى به دیگرى مى گوید:))اگر شنیده باشد ابن زیاد این کالم را، سر بر تن زید باقى نمى ماند.(( اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند. تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى . بالفاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند. سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند. ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند. با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ))آن زن ناشناس کیست ؟(( کسى پاسخ نمى دهد. دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود. خشمگین فریاد مى زند: ))گفتم آن زن ناشناس کیست ؟(( یکى مى گوید: ))زینب ، دختر على بن ابیطالب .(( برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ))خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.(( تو با استوارى و صالبتى که وصل به جالل خداست ، پاسخ مى دهى ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۵ خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت . آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .(( ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند. نمى تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد. - چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟! و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : ))ما راءیت اال جمیال. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم ((. و ادامه مى دهى : ))اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند. به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست . بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست . مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه !(( ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند. تنها راهى که در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جالد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد. اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند. رو مى کند به حضرت سجاد و مى گوید: ))تو کیستى ؟(( امام پاسخ مى دهد: ))من على فرزند حسینم .(( ابن زیاد مى گوید: ))مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟(( امام مى فرماید: ))من برادرى به همین نام داشتم که ... مردم ! او را کشتند؟(( ابن زیاد مى گوید: ))نه ، خدا او را کشت .(( امام به کالمى از قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد: - اهلل یتوفى االنفس حین موتها)27 )خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد. خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: ))تو با این حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى کنى ؟(( و احساس مى کند که تالفى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد. فریاد مى زند: ))ببرید و گردنش را بزنید.(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۶ پیش از آنکه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : ))بس نیست خونهایى که از ما ریخته اى . به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید.(( ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: ))حیرت از این محبت خویشاوندى ! به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند.(( سجاد به تو مى گوید: ))آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم .(( و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: ))ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى ؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست ؟!(( ابن زیاد از صالبت این کالم برخود مى لرزد. رو مى کند به ماءموران و مى گوید: ))رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد.(( و فریاد مى زند: ))ببریدشان . همه شان را ببرید.(( و با خود فکر مى کند: ))کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند.(( شما را در خرابه اى کنار مسجد اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى شامتان کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر کنیزان و اسیرى چشیدگان . پس کجا رفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمایت مى کردند؟! چه شهر غریبى است کوفه ! پرتو پانزدهم پشت سر فریبگاه #### خیز کوفه است و پیش رو شهر شوم شام . پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و اضطراب . کاش کوفه ، نقطه ختم مصیبت بود. کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل ))جبل جوشن ((ى در نزدیکى شام نبود و زنى از اهل بیت ، به ضرب تازیانه ماءموران ، کودکش سقط نمى شد. کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام ))اندرین (( نبود و اهالى و ماءموران ، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل ))عسقالن ((ى در کار نبود و دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمي گداخت . کاش راه اینقدر طوالنى نبود. کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد تا تو ناگزیر شوى سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانى و کنار بسترش اشک بریزى و بگویى : ))چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو.(( کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز یک قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به کودکان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى ، نماز شبت را نشسته بخوانى . و باز همه این مصائب ، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۸ سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را بپوشانى . پسر که خود، بى تاب و وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود. براى اینکه زن را در بغل بگیرى و تسال دهى ، آغوشى مى گشایى ، اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند صیحه اى مى کشد و بر روى پاهایت مى افتد. مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، یال چادرت را بر سرش مى افکنى و گرم در آغوشش مى گیرى و به روشنى درمى یابى که هم االن روح از بدنش مفارقت کرده است ، اگر چه از خراشهاى صورتش خون تازه مى چکد و اگر چه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید و اگر چه چشمهاى اشکبارش به تو خیره مانده است . سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر مصیبت شما گریه کند یا از دست دادن مادر. ماءموران ، حتى مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند. با خشونت ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه ، پیش مى برند. پیش از ورود به شام ، صداى ، دف و تنبور و طبل و دهل ، به استقبال کاروان مى آید. شهر، یکپارچه شادى و مستى است . مغنیان و مطربان در کوچه و خیابان به رقص و پایکوبى مشغولند. حجاب ، برداشته شده است . دختران و زنان ، بى پوشش در مالء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهر را پر کرده است . هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را آذین بسته است . جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم ، نقل بر سر مردم مى پاشند. همه این افتخارات به خاطر پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است ؟! همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است ؟ آرى آنکه در کربال به دست سپاه کفر کشته شد، برترین مخلوق روى زمین بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد و این بزرگترین پیروزى کفر ظاهر و شیطان باطن بود. ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را نمى فهمند. آرى ، تمام کوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گیتى با کودك خردسالى از این کاروان ، برابرى نمى کند و ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است . اما این عروسکان دست آموز که دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. شیعه پاکدلى که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: ))قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟!(( تو به او مى گویى : ))به آسمان نگاه کن !(( نگاه مى کند و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى . در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند. مرد، مبهوت این جالل و شکوه و عظمت ، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۹ و مرد، کاروانى را مى بیند که مردى نحیف و الغر را در غل و زنجیر بر شترى برهنه سوار کرده اند و زنان و کودکان را بر استران بى زین نهاده اند و نیزه دارانى که سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماءموران ، گرداگرد کاروان حلقه زده اند تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یا مسیرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازیانه بزنند و یا هر زنى و کودکى اشک مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه ، آرام کنند. سهل بن سعد از اصحاب پیامبر که پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بى سابقه است ، به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد: ))تو کیستى ؟(( و مى شنود: ))من سکینه ام دختر حسین .(( شتابناك مى گوید: ))من سهل بن سعد صاعدى ام . از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . کارى مى توانم برایتان بکنم ؟(( سکینه مى گوید: ))خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که سرها را از کاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند.(( سهل ، بالفاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید: ))به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى ؟(( نیزه دار مى گوید: ))تا خواهشت چه باشد.(( سهل مى گوید: ))سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید.(( نیزه دار مى گوید: ))مى پذیرم .(( چهارصد درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد. پلیدى دشمن فقط این نیست که دورترین مسیر به داراالماره را برگزیده است ، پلیدى مضاعف او این است که کاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشمهاى بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول اهلل لذت بیشترى ببرد. و تو چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى . تویى که خودت خونین ترین دلها را در سینه مى پرورانى ، تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى . کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى کنند. اگر چه حضور در بارگاه یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است ، اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این نمایش جانسوز خیابانى زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتتها و ریشخندها رهایى یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر حال باید بگذرانند. این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش نیست . براى مهیا شدن مجلس یزید نیز هست . به همین دلیل ، سرها را از کاروان جدا مى کنند تا آماده نمایش در مجلس یزید کنند. محفر بن ثعلبه که دستیار شمر در سرپرستى کاروان است ، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد: ))این محفر ثعلبه است که لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمؤ منین مى برد.(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'