eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
162 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
.: خدا پرچم عباس را بالا برد :. حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌ در رؤیای صادقه به حضرت عباس علیه‌السلام فرمود: «أقرّالله ُ عینک ، فأنتَ بابُ الحوائج وَ اشفَع لمَن شئتَ» | خداوند چشمت را روشن گرداند ، تو باب الحوائج هستی ، از هر که خواستی شفاعت کن. 🙏🏻❤️‍🩹 @alirezaakrami_art
. 🌱💕 ایشان یکی از جوان ترین شهدای کشورمان است.. شهیدی که تک فرزند خانواده بود..✨ و شخصیت آرام و عادی داشت! وی در کارهایش ثابت قدم بود و اهدافش را با قطعیت دنبال میکرد!🍃 برای آشنایی با این شهید بزرگوار به کانال زیر مراجعه کنید..👇 https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78 https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78 کانال با حضور خانواده و دوستان شهید🌸 کپی‌بنر‌ممنوع✋️
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۷ همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. _آقای بلندی زنگ زده می خواهد بیاید. مامان با لبخند گفت: _خب بگذار بیاید. + برای چی؟؟ اگر میخواست بیاید، پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، سفیدی مثل نور از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند اکرم خانم صدا زد: _شهلا خانم باز هم تلفن. بعد خندید و گفت: _می‌خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در.... من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. به دلم نشسته بود اما خیلی بودم. مامان که برگشت هنوز میخندید. _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: _ولی آقاجون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. «رضا» مثل همیشه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.‌مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید..برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت گفتم: _ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند. _ من می گویم میشود، میشود. مگر اینکه... _مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۸ از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. _ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش . . توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: _الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ادامه دارد...
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد...
⊰•🕊🍃•⊱ ١١ شهریور ‌١٣۶۵، در عملیات کربلای ‌٢ بر بلندای قله ‌٢۵١٩ حاج عمران، کاوه، مرد آوازه شجاعت‌ها که خودگذشتگی‌هایش فراموش‌ناشدنی است، شهید شد. او خود را فرزند کردستان معرفی کرده بود. روحیه انساندوستی او به قدری در اطرافیان اثر گذاشته بود که با وجود تبلیغات سوء دشمنان و ایجاد جو مسموم علیه او و یگان تحت امرش، مردم مهاباد با پای برهنه در تشیع پیکر پاک و مطهرش بر سر و سینه می‌زدند، اشک می‌ریختند و ضد انقلاب را نفرین می‌کردند. پیکرش را که به مشهد آوردند محرم بود. جمعیت زیادی برای تشییع پیکر او آمدند. برای همین بود که تشیع جنازه شهید محمود کاوه ۶ ساعت طول کشید. قطعه شهدای بهشت رضا (سلام الله علیه) حالا سالهاست که میزبان سردار جوانی است که رشادت‌هایش لرزه بر دشمن می‌انداخت. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌼 ذکر روز شنبه 🌼 🌿__🌿 🌸الهی... ✨با توکل به اسم اعظمت 🌸روزمان را آغاز می کنیم . 💜بسم الرحمن الرحیم 🌼 الــهـــی بــه امــیــد تـــو🌼 🌸✨التماس دعا✨🌸
✍سرم خاک کف پای حسین است /دلم مجنون دریای حسین است. بهشت ارزانی خوبان عالم /بهشت من تماشای حسین است. به وقت مرگ چشمم را نبندید /که چشم من به سیمای حسین است .
'و سیقضی الله اَمرا کُنت تَحسبُه مُستَجیلا' ـ ❮و‌خُدا‌چیزی‌رو‌مُمکن‌‌میکنه‌که‌شما‌ اونو‌غِیر‌مُمکن‌میدونستین🤍🌿❯ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚به نیابت از رفیق شهیدم در حرم باب الحوائج، ابوالفضل العباس سلام الله علیه 📸🌷📸🌷📸🌷📸🌷📸 📲 دوستان هر عکسی با تصویر شهید مرتبط با ایام اربعین دارید برای ما ارسال کنید . التماس دعا ✋ ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
او،از‌خوشی‌دنیا‌گذشت‌‌ برای‌خوشی‌ابدی‌‌..!:) واین‌سختی‌هاراباجسم‌و‌جانش‌‌پذیرفت... نگذاشت‌خوشی‌دنیادرگیرش‌کند ودر‌آخر‌خودش‌را‌به‌معشوقش‌رساند(:'!♥️ .احمد.مشلب @Montazeran_zohor_13
-میدونِستےاربـٰابت‌تو‌روبیشتَر ازخودت‌دوسِت‌دارهシ♥️؟ +چِطـور؟! -آخہ‌توخودِت‌دعـٰاهاتوبَعدیہ‌مُدتۍیادِت‌میره! وَلۍاربابِت‌حِسابِ‌دونہ‌دونہ‌دعاهاتوڪِہ‌هیچ! حَتۍآه‌هایۍڪہ‌ازسَرحَسرت هَم‌ڪِشیدۍداره! یادِش‌نِمیـره! محـٰالہ‌فَراموششون‌ڪُنہ^^💔 @Montazeran_zohor_13
سلام علیکم🌱 لطفا نظراتتون در مورد فعالیت کانال بهمون بگین به صورت ناشناس❤️🙂
پسر کو ندارد نشان از پدر .... خادم الحسین ( حسن آقا بلباسی ) فرزند گرانقدر شهید مدافع_حرم محمد بلباسی در موکب شهید بلباسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴سعی کنید با مُهری که از خاک کربلا درست شده نماز بخوانید چون.... استاد
🌹شهید محرم علی پور 🌹 🔹شادی روح شهدا صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ⚪️فرازی از وصیتنامه شهید: هر کجا که باشید می توانید سرباز ولایت باشید، در هر شغلی که باشید و دوست داشته باشید. با ولایت بودن، با دوستی دنیا در یک جا نمی گنجد. پس اگر مال دنیا هم داشتید، نگذارید محبت مال دنیا شما را از ولایت جدا کند.
🔺محسن برهانی: مرحوم مرتضی مطهری در تقابل کامل با حکومت پهلوی بود اما هیچ مشکلی برای عضویت ایشان در هیأت علمی دانشگاه تهران ایجاد نشد؛ نه تعلیق شد و نه اخراج و نه تهدید به عدم تمدید قرارداد پیمانی! 📸 تصویر نامه تعلیق شهید مطهری 🖌: یکی از هنرمندی های بزرگ گوساله های سامری یهود در داخل کشور تحریف تاریخ و تحریف حقایق هست
؛ ۴ روز تا اربعین هر کس با پای پیاده به زیارت امام حسین برود خدا‌وند به ازای هر قدمی که بردارد هزار ثواب به او می‌دهد و هزار گناهش را پاک می‌کند... 🔹حدیث علیه السلام منْ أَتَى قَبْرَ الْحُسَيْنِ مَاشِياً
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《شنبه》
اکیپ دختر پسرای انقلابی دهه هشتادی 😎💫 اینجا همه جمع شدیم مشتی تو دهن دشمن بزنیم و مبارز می‌خوایم🙃💪 https://eitaa.com/joinchat/4236771513C6bee9f2c67
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبری فرمودند: غلط می‌کنید!💪🏻😎 ای جان جانان، شما هیچگاه تکراری نمیشی..❤️