10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز🖤
آه از آن رفتگـان
بی برگــشت…💔
در حاشیه تشییع و تدفین
شهید سید رضی مـوســوی
تهران - میدان امام حسین (ع)
🔻 @seyyedoona
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
✅کربلایی شوید
🌼
🍀هیچچیز درجهانجلودار قدرتوارادهالهینیست وجای خوشحالی داره کهخدا با تموم عظمتشوعده داده که هرکسی بهش توکل کنه،بهترینپشتوانهبرای اون آدم خواهد بود!
🌼شعور وشخصیت انسانها را درانتهایجداییباید شناخت نه در ابتدایی آشنایی، اونجاست که آدم ها خود واقعیشون رو نشون میدن!!
🌹وقتی به بالای قله برسی، شاید همه ی دنیا تو را نبینند،ولی تو همهی دنیا را میبینی،گاهی زندگی یعنی سخت کوشی برای رویایی که کسی جز شما قادر به دیدنش نیست..
🌻📖 السَّلامُعَلَیْکَیَابْنَفاطِمَةَالزَّهْرآءِ...
🌸سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت، ای امید مادر🌸 سلامبر تو وبر روزیکه دولت زهراییات جهان را منور خواهد ساخت🌸
🌷💚🌷اللهمعجللولیکالفرج🌷💚🌷
☀️ بنام_داناترین_راهنمای_توانا
🌺 درود همراهان
صبحزیبای آدینه۸ روز دیماه ۱۴۰۲ فصلزمستانیتان بخير وخوشی، اوقاتتان خوش و پر برکت وخالی از گناههمراه باسرور،شادمانی،خوشبختی وسعادتمندی در کانون گرم خانواده
🌷🤲 پروردگارا......
دلمانخوشاست به بودنت بهسفرهایکه پهنکردهای و بدون منت به همه می بخشی دلمان خوشاستبه معجزهات که اتفاق میافتد خدایا. لحظهلحظههای روزم را با عشق و دلدادگی به تو پر کنم و وجودم را پر از عشق ومحبت قرار ده تا تسلیم خواست واراده تو گردم.🤲 آمین
هرشهیدے...
نشانیستازیڪراهناتمام؛
یڪفانوس
کهداردخاموشمےشود؛
وحالاتوماندهاے
یڪشهیدویڪراهناتمام...
فانوسرابردار
وراهخونینشهدارا
ادامهبده! 🪔🩷
#شهید_عباس_دانشگر #برادر_شهیدم
#اللهمارزقناشهادةوجهادةفیسبیلک
#نسئل_الله_منازل_الشهداء🪽
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸#شهیدانه
انتقامتو میگیریم قطعاً
پس میدن تقاصشو یقیناً..!
#سید_رضی
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
نَجوایدِل:
بِسمِاللّھـاَلرَحمنِـاَلرَحیم
ـ ـ ـــــ‹❀›ـــــ ـ ـ
بِ اسمِ خالقِ رُقیه خاتون:)
•❀↲ߊܠّܠܣُܩَّ صَܠِّ ܮَܠَܨ ܩُحَܩَّܥٍ وَ ߊ߬ܠِ ܩُحَܩَّܥٍ و ܮَܥّܼܠܙ ܦَ̇ܝَܥَܼܣܩܢ"
•❀↲شرو؏فعالیت"
ـ ـ ـــــ‹❀›ـــــ ـ ـ
•📓🔗•
★ثوابفعالیتامروزڪانال
☆ #هدیہبہساحتحضرتامامعصرمیباشد
•همگےباهمبہحضرتمتوسلمیشیم🤲🏻
•••﴿يا وَصِىَّ الْحَسَنِ، وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ، اَيُّهَا الْقاَّئِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ، يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ، يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ، يا سَيِّدَنا وَمَوْلانا، اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ، وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا
#ياوَجيهاًعِنْدَاللَهِاِشْفَعْلَناعِنْدَاللَهِ.
#ياوَجيهاًعِنْدَاللَهِاِشْفَعْلَناعِنْدَاللَهِ.
#ياوَجيهاًعِنْدَاللَهِاِشْفَعْلَناعِنْدَاللَهِ.﴾•••
دعــای تـعجیل فــرج ...
دوای درد مـاست.....🌱
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 #رمان_شهیدانه #یادت_باشد #پارت_ششم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی خودم هم نمی دانست
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
به شوخی گفتم: « ننه باور نکن، جوونای امروزی، صبح عاشق میشن، شب یادشون میره!» : گفت: « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه می آمد، همه میگفتند: « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو میخواد.» می خواستن بحث رو عوض کنم. گفتم: « باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهی عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بلاخره دوستداشت نوههایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: « فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین. آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی گفتم: « آره ننه خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن! عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه چه کسی عکس رو ندزده!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمیگیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: « من که زورم به دخترت نمی رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی.»پدرم و مادرم دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: « فرزانه! من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو میشناسم. میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنیم. حمید رو هم مثل کف دستم می شناسم؛ هم خواهرزاده، هم همکارم. چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟» سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم: « بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چه کار میشه کرد.» چند ماه بعد از این ماجرا ها، عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه ی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم، دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشن، ولی اصلاً اینطور نبود.
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_نهم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
همه چیز عادی بود. رفتارش مثل همیشه گرم وبا محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پر استرس کنکور بلاخره تمام شد. تیر ماه نود و یک آزمون دادم.حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، چون نتیجه ی یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم رو سفید شان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودند که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود،می پرسید: « چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همه ی خواستگار ها رو رد میکنید؟» این بلاتکلیفی اذیتم میکرد. نمیدانستم باید چه کار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم چشمم به کتاب « نیمه ی پنهان ماه» افتاد؛ روایت زندگی شهید « محمد ابراهیم همت»از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد. کتاب را که مرور میکردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیهم السلام و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد .
ادامه دارد....
https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13