eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
1.1هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
4.9هزار ویدیو
141 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب صوتی یادت باشد(1).mp3
9.11M
[• 📚•] 📙 ڪتاب یادت باشــد...❤️🦋 ✨ قسمـت اوّل -☘ - 🙂☝️🏾•• -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- @montazeran_zohor_13
کتاب صوتی یادت باشد(۲).mp3
8.31M
[• 📚•] 📙 ڪتاب یادت باشــد...❤️🦋 ✨ قسمـت دوم -☘ - 🙂☝️🏾•• -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- @montazeran_zohor_13
🌸✨ تسبیحات‌‌حضرت‌‌زھرا(س)رو بدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌ڪہ‌بگۍ، روز‌ِقیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ و شھادت‌میدنڪہ‌باهاشون‌ذڪرگفتی...!)☺️ 🌾 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد، سوار پرنده ی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه ی دو کوهه را می خواند به چزابه و دو کوهه و اروند سفر می کرد. بارهاو بارها بزرگ مردانی را در ذهنم مجسم می‌کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم، بی آنکه بدانم و به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود، از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت، زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود، تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن و بود و بس‌؛ خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد. یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی ماموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛ مادری که هم مرد بود و هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنیم. الحق والانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند. نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند. عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزه ی خود کنم. با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آن ها خودم را آرام می کردم. .
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آن هارا دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. با حمید که ازدواج کردم،او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه ار استادم چیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودن فرق داشت؛ متعالی بود. نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی، همسر، هم سفر و استادش را دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم،اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده می‌خواهد، اما معتقدم سه سالی که یا همسرم گذراندم جزو بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون که نمی‌دانم قتلگاهش کجاست وفقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم که آن هم سوریه و حلب است و سنگی سرد که اورا آنجا احساس نمی‌کنم، روز هارا بی او سپری میکنم به امید اذانی دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست؛ با قلبی که هرروز پاره پاره می شود و با کمر خمیده ای که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش می کشم. درود می فرستم به تمام نیک مردانی که بخاطر شرف ناموس خدا، عقلیه ی عقلا، حضرت زینب کبری(س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره ی عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را  موبه مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودن می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود استرس داشته باشم، به‌ حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم. چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم. حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم. نصف حواسم پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت: (فرزانه! خبر جدید!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:(چی شده فاطمه؟). با نگاه شیطنت آمیزی گفت:(خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم :(نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:(ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.) توقعش را نداشتم، مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم. نمیدانستم  باید چکار کنم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید :( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!) با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم :( نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.) بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت :( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟) جوابم همان بود، به مادرم گفتم :( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.) عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود. قدیم تر ها خانه پدری مادرم با خانه آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر باهم دوست بودند و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند. اولین باری که موضوع خواستگاری  مطرح شد، سال 87 بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود :( زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه.  منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم!) حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. حمید شش برادر و خواهر داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است. ادامه دارد ....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسما به خواستگاری من آمده بود، پدر حمید می‌گفت: سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم.چه جایی بهتر از اینجا؟ البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمی کرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دختر هایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همه ی فامیل می گفتند : «فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.» نمیدانستن با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمی توانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم. با جدیت گفت: «ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه:نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم، ولی خیلی زود بر می گردیم. ما دست بردار نیستیم!» وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم: «عمه جون! قربونت برم. چیزی نشده که. این همه عجله برای چیه؟ یک کم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد،باهم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد.» ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 خودم هم نمی دانستم چه می گفتم. احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم. چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند. تلاش من فایده نداشت. وقتی عمه به خانه رسیده بود، سر صحبت‌ و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و ناراحتی تمام به ننه گفته بود: «دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش را به ما نداد! دست رد به سینه نا زدن. سنگ روی یخ شدیم! من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم، ولی الان می‌گن نه. دل منو شکستن!» ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خوردند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد. هر وقت دور هم جمع  شویم، بقچه ی خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده ی خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطره رعدو برق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار بچه قدو نیم قد. عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه‌ی فامیل احترام خاصی برایش قائل اند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد، دو، سه روزی مهمان ما می شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می‌شد بحث حمید را یپش می کشید. داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: «فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوست داره.» ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 به شوخی گفتم: « ننه باور نکن،  جوونای امروزی، صبح عاشق میشن،  شب  یادشون میره!» : گفت: « دختر!  من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم.  میدونم حمید خاطر خواهته.  توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه.  الان که سعید نامزد کرده،  حمید تنها مونده.  از خر شیطون پیاده شو.  جواب بله رو بده.  حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود.  بحث ازدواج دوقلوهای عمه می آمد،  همه  میگفتند: « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،  وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛  دختر سرهنگ رو میخواد.» می خواستن بحث رو عوض کنم.  گفتم: « باشه ننه،  قبول!  حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.  یه قصه‌ی عزیز و نگار تعریف کن.  دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده»،  ولی ننه بد پیله کرده بود.  بعد از جواب منفی به خواستگاری،  تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود.  بلاخره دوست‌داشت نوه‌هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد.  روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند. داخل حیاط  خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: « فرزانه!  میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟  رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله!  به نظرم شما خیلی به هم میاین.  آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.»  عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود.  از حمید همان عکسی را داشت  که قبل رفتن به  کربلا برای پاسپورت انداخته بود.  از خجالت سرخ و سفید شدم،  انداختم به فاز شوخی گفتم: « آره ننه  خیلی خوشگله.  اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن! عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه  چه کسی عکس رو ندزده!» ادامه دارد... https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 همین طوری  شوخی می کردیم و می خندیدیم،  ولی مطمئن بودم ننه ول کن  معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،  آرام نمی‌گیرد.  هنوز  ننه  از بالکن نرفته بود که پدرم با یک  لیوان چای تازه دم به حیاط آمد.  ننه گفت: « من که زورم به دخترت نمی رسه،  خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی.»پدرم و  مادرم دوست داشتند حمید دامادشان شود،  اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.  پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: « فرزانه!  من تورو بزرگ کردم.  روحیاتت رو می‌شناسم.  میدونم با هر پسری نمی‌تونی  زندگی کنیم.  حمید رو هم  مثل کف دستم می شناسم؛  هم خواهرزاده،  هم همکارم.  چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم.  به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،  چرا ردش کردی؟»  سعی کردم پدرم را قانع کنم.  گفتم: « بحث من اصلا حمید آقا نیست.  کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛  چه با حمید آقا،  چه با هر کس دیگه.  من هنوز با مسئله زندگی مشترک کنار بیام.  برای یه دختر  دهه هفتادی هنوز خیلی زوده.  اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،   بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم  چه کار میشه کرد.»  چند ماه بعد از این ماجرا ها،  عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود.  دعوتی داشتیم و به همه ی  فامیل ولیمه داد.  وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم،  دلم رخت می شستند.  اضطراب  شدیدی داشتم.  منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشن،  ولی اصلاً اینطور نبود. ادامه دارد .... https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 همه چیز عادی بود.  رفتارش مثل همیشه گرم وبا محبت بود.  انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.  روزهای سخت و پر استرس کنکور بلاخره تمام شد.  تیر ماه نود و یک آزمون دادم.حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه ی  قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم.  از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم،  چون نتیجه ی  یک سال تلاشم را گرفته بودم.  پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند.  از اینکه توانسته بودم رو سفید شان کنم،  احساس خوبی داشتم.  هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه  مزه نکرده بودند که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد.  به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم.  مادرم در کار من مانده بود،می پرسید: « چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟  برای چی همه ی خواستگار ها رو رد میکنید؟»  این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد.  نمیدانستم باید چه کار بکنم.  بعد از اعلام نتایج کنکور،  تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.  کتاب های درسی را یک طرف چیدم.  کتابخانه را که مرتب می کردم چشمم به کتاب « نیمه ی  پنهان ماه»  افتاد؛  روایت زندگی شهید « محمد ابراهیم همت»از زبان همسر.  خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را که مرور میکردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،  به اهل بیت  علیهم السلام و بعد از این  چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.  خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد . ادامه دارد.... https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 بابت تاخیر متاسفم انشالله فردا هم پارت میگذاریم که انشاالله تاخیر مون جبران شود🦋 التماس دعا یا علی مدد.. https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 پیش خودم  گفتم من هم مثل  همسر شهید همت نیت می کنم. حساب و کتاب کردم،  دیدم چهل روز روزه،  حدس زدم  احتمالاً شهید در زمستان  چنین نذری  کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به نیتی که  از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود. از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچکس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. پنجم شهریور سال 91، روز های گرم و شیرین تابستان، ساعت 4 بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همه ی گل ها وبوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم و از شهریور به مهر ماه میرفتم، به پاییز؛ به روز هایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه ی بالا و بلندی هایش تجربه کنم. دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان  پیدا میکردم. علاقه ی من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت میرفت و خانه نبود. برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. ادامه دارد.....