eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
916 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.7هزار ویدیو
374 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود استرس داشته باشم، به‌ حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم. چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم. حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم. نصف حواسم پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت: (فرزانه! خبر جدید!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:(چی شده فاطمه؟). با نگاه شیطنت آمیزی گفت:(خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم :(نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:(ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.) توقعش را نداشتم، مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.