eitaa logo
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
925 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.6هزار ویدیو
341 فایل
﷽ کانال۱۲ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @Aramesh_15 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آن هارا دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. با حمید که ازدواج کردم،او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه ار استادم چیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودن فرق داشت؛ متعالی بود. نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی، همسر، هم سفر و استادش را دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم،اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده می‌خواهد، اما معتقدم سه سالی که یا همسرم گذراندم جزو بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون که نمی‌دانم قتلگاهش کجاست وفقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم که آن هم سوریه و حلب است و سنگی سرد که اورا آنجا احساس نمی‌کنم، روز هارا بی او سپری میکنم به امید اذانی دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست؛ با قلبی که هرروز پاره پاره می شود و با کمر خمیده ای که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش می کشم. درود می فرستم به تمام نیک مردانی که بخاطر شرف ناموس خدا، عقلیه ی عقلا، حضرت زینب کبری(س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره ی عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را  موبه مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودن می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود استرس داشته باشم، به‌ حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم. چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم. حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم. نصف حواسم پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت: (فرزانه! خبر جدید!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:(چی شده فاطمه؟). با نگاه شیطنت آمیزی گفت:(خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم :(نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:(ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.) توقعش را نداشتم، مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.
شادی روح شهدا صلوات 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروردگارا دلم می‌خواهد آرام صدایت کنم «یا رَبَّ العالمین» و بگویم تو خود آرامشی و من خودِ خود بی‌قرار «اِلهی وَ رَبّی مَن لِی غَیرُک» با نام یگانه او دفتر امروز را می‌گشائیم 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 سلام صبحتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘️ 📖سوره بقره(۵۵) 🔰شرکت در ختم قرآن برای تعجیل در فرج به نیت 🆔️@Nasle_Daneshgar
✅مراسم رونمایی و جشن امضاء 📕کتاب ملاقات در ملکوت ۲ 🔷روایتی از زندگی شهید احمد مشلب با حضور : 🇱🇧مادر شهید سرکار خانم سلام بدرالدین 🔶و برادر شهید شیخ علی الهادی مشلب 🕒زمان : پنجشنبه ۷ دیماه ساعت ۱۵ 🚩تهران بهشت زهرا قطعه ۲۶ خانه شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست خودم نیست اگر غبطہ میخورم بہ قطره هاے آب وضویت کہ صورت و دست و پایت را بوسہ میزنند! بہ دانہ هاے تسبیحت کہ مدام نوازششان میکنے، بہ آسمان و ماه و خورشید کہ تماشایت مےکنند؛ دست خودم نیست اگر آرزو دارم جاے این‌ها باشم… دلتنگت هستم !... 🫀🫶🏻