پارت چهارم
#پارت_چهارم
#مجید_بربری
#حُر_مدافع_حرم
#زندگی_داستانی
شادی روح بزرگ شهید مجید قربان خانی صلوات 🌹
[ https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13 ]🌱
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 #رمان_شهیدانه #یادت_باشد #پارت_سوم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی یک نگاهم به ساعت
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾
#رمان_شهیدانه
#یادت_باشد
#پارت_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید :( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!) با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم :( نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.)
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت :( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟) جوابم همان بود، به مادرم گفتم :( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.)
عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود. قدیم تر ها خانه پدری مادرم با خانه آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر باهم دوست بودند و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد، سال 87 بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود :( زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه. منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم!) حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش برادر و خواهر داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است.
ادامه دارد ....