هدایت شده از .
#گذر_ایام #سه_دقیقه_در_قیامت
لذا من به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان
مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهاندازي كنيم. با سختي
فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه،
كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به
خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و
شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم.
البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم.
نميدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. آنها
دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع
خوابم برد. نيمههاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
بالفاصله ديدم جواني بسيار زيبا باالي سرم ايستاده. از هيبت و
زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سالم كردم.
ايشان فرمود: »با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟
هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده
بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است،
پس چرا مردم از او ميترسند؟!
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا
ببرند. التماسهاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم
به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر
بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به
شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود.
ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟
#ادامه_دارد...
#رمان
#شهیدان
♥️⛓|@SHAHIDMM |⛓♥️
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان۸
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیستم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت : «فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته ی بعد برای گرفتن جواب تماس می گیریم.» از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم. در ماجرا های مختلفی که پیش می آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است، ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت : «کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می کنم.» مهر حمید از همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شور انگیزی داشتم. همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد.» سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
ادامه دارد....
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_بیست_و_هفتم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی چشم ه
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان۸
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه ها را داخل سبدریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم: پس میگیریم سیصد تا، ولی دیگه چون نزنن! پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده! کی گرفته! خنده ام را به زور گرفتم. نگاههای پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می کند.
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم چندین بار چاقو و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سر می گذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد. عمه گفت: داداش! حالا که جواب آزمایش اومده اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساسی عجیبی به سراغم آمده بود. حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهدیه مطرح شد. پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می دانستم حمید آنقدر با حجب و حیا است که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند....
ادامه دارد....
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_نهم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی بعد هم
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل
#شهید_حمید_سیاهکالی
آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید، من حافظ چند جز از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. تا برگه ها را دید گفت: اینکه برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس زن ضمن عقد رو میگذروندین.
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است، در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست! من فکر می کردم همین کافی باشه. تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: میدونستم یه جای کار می لنگه آنجا گفتم که باید بریم آزمایش ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم. این همه مهمان دعوت کرده بودیم. مانده بودیم چه کنیم. بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلاً صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ازدواج در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپشهای قلبم را میشنیدم. سوره یاسین را زمزمه میکردم. در دلم برای براورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظهای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آینه رو به رویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود. دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته
و زیر لب دعا میکرد.طرهای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود، بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: عروس خانم، وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله، به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها.
بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه آدمی بودم که از یک بلندی، پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابام اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمینشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض میشود، ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامهاش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_دو
#شهید_حمید_سیاهکالی
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد، حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم داییاش میشد، ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید. منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد. امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید. ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم: مشکلی نیست، ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت: آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت. سه ماه نیست. با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی. انگار باید از الان خودم را برای نبودن هاش آماده کنم.
وسایل را که جابجا کردیم، همه مهمان ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم. پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود. این دوتا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند، که انگار الان از کارخانه درآمده است. خودش هم ادعا داشت شوماخر است. راننده فرمول یک. یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم و پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده، یا نوشته خانوم. زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امام زاده که بیرون آمدیم، حیاط امام زاده را تا ته رفتیم . از مزار شهید( امید علی کیماسی)هم رد شدیم .خوب که دقت کردم ،دیدم حمید سمت قبرستان امام زاده میرود . خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما ، ان هم این موقع شب ، به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از این جا سر درآورده بودیم !
قبرستان امام زاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت. قبر ها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این راهم که بگویم حمید دستم را بگیرد، نداشتم. همه جا تاریک بود، ولی من اصلا نمیترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم ،حمید برگشت رو به من گفت: فرزانه ! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست، ولی من مطمینم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم: یعنی چی؟ به اسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا. امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم.
تا این حرف را زد، دلم هری ریخت. حرف هایش حالت خاصی داشت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیز ها آشنا بودم، ولی فعلا نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من فردای زندگیمان تا کجا ها رویا و ارزو داشتم. حتی فکرش یه جور هایی اذیتم میکرد. دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین اوردند.
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_چهار
#شهید_حمید_سیاهکالی
خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو این جا بمون ، من یک کم زیر تابوت این بنده خدارو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما دارد. زود بر میگردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امام زاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست.
ساعت 11شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. ان موقع، اطراف امام زاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت ، هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبیده سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم را جلب کند، پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد. خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را هامی کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من و بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و ناآشنا و در عین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: « حرف بزن خانوم! چرا اینقدر ساکتی؟»، ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیادی داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: « چرا حرف نمیزنی؟. وقتی داشتم عسل میزاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمیزنی؟!» تا این حرف را زد، با خنده گفتم: « همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!» ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگورها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و نه دو روز، چند ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمی ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز.
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
سلام رفیق!
اینجا کانال روزمرگی های یک #نیمچه_نویسنده دهه هشتادیه😇
اندکی #رمان🫀
اندکی #شعر🕊
شما دعوتید به خانواده کوچک#ماه🌙
https://eitaa.com/joinchat/2542273382C0824d258cc
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
سلام رفیق!
اینجا کانال روزمرگی های یک #نیمچه_نویسنده دهه هشتادیه😇
اندکی #رمان🫀
اندکی #شعر🕊
شما دعوتید به خانواده کوچک#ماه🌙
https://eitaa.com/joinchat/2542273382C0824d258cc
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《یکشنبه》
سلام رفیق!
اینجا کانال روزمرگی های یک #نیمچه_نویسنده دهه هشتادیه😇
اندکی #رمان🫀
اندکی #شعر🕊
شما دعوتید به خانواده کوچک#ماه🌙
https://eitaa.com/joinchat/2542273382C0824d258cc